نامههای چهرههای مشهور: ابراهیم گلستان
تمجید از فیلمهای کیارستمی
آقای کیارستمی گرامی من از خودم دلخور شدم که وقتی که چند روز پیش تلفن کرده بودید برای چند لحظه کوتاه در اتاق نبودم. شماره تلفنی هم نگذاشته بودید. دست به نامهنویسی من چندان روغنزده و روان نیست و حالا هم که میخواهم این چند کلمه را بنویسم، چندان حال به جایی ندارم؛ اما به تاخیر واگذاشتن هم به هیچ وجه درست نیست.
این است که، یاهو، بگیر که آمدیم- با پایی که درد دارد و آزار میدهد و انگشت شستی که باد کرده است و قلم را سخت میتواند بگیرد. همدیگر را گمان میکنم تنها یکی یا در واقع فقط یک بار دیده باشیم، آن هم سالهای پیش، نزدیک بیست سال، شاید. اما ربط با غیر از حضور رودررو هم درست میتواند شد یا رودررو چیست اگر مقابله با جوهر وجود نباشد. باید با تبلور شخصیت روبهرو شویم و وقتی که پیش روی یک چنین تبلوری باشی غنیمت آن وقت است.
این جور روبهرویی دو سال پیش، دو سال و نیم پیش، در شهر نانت پیش آمد، وقتی «کلوزاپ» را دیدم و حظ کردم. حظ چندان بود که وقتی به فرخ غفاری که او هم آنجا بود، میگفتم که این اثر را چگونه مییابم نگاه شک به من انداخت، هرچند او هم از آن بسیار خوشش آمد. حالا در طی این نمایش اخیر چند فیلم ایرانی در لندن که باز هم آن را دیدم، دیدم که هیچ از برداشت، ارزیابی و تحسینم نمیکاهد، نکاست، موکد کرد. هر دو فیلم دیگرتان را- «زندگی…» و «خانه دوست…» را هم دیدم. هر سه آفرین میآوردند. این تعریف حتماً از مبالغه نمیآید، هر چند شاید در گوش دیگران و از آن میان خودتان که تجربه مرا ندارید، که سالهای سال در آرزوی دیدن چیزی که چیز باشد گذاشته باشید و گذشته باشید، بزرگتر گویی و تاکیدی زیادتر از حد به چشم و گوش بیاید. شما شاید این تجربه را ندارید که بعد از سالهای سال چشم به راهی، ناگاه در پیش خود، مقابل خود ملتفت شوید که یک گل که تا آن زمان ندیده و نشکفته بود اکنون شکفته است و به حد درست رسیده است. این حس تنها دوبار در من دمیده بود، این شادی، این دهان بازمانده پیش خوبی و زیبایی. یک بار وقتی نوار صدای فیلم کوچک «گرما» را که با فروغ ساخته بودم از او دیدم. یک بار هم وقتی که خانه سیاه است را بهصورت Rush، پیش از بُرش، دیدم و دانستم چه پیش میآید.
اما چه روزگار پرت و کوچک و تنگی بود آن سالها که هی دمادم، گر و گر مزخرفات میدیدیم، مزخرفات میخواندیم، مزخرفات در گوشمان صدا میکرد، از آغاز سالهای سی تا وقتی که با خراش ناخن و زخم از روی خاک غلتیدن، میخواستم از صفر و صفر مادی شروع کنم به سینماسازی. با چهها و چه اوضاع و آدمها که در میافتادم، و در تمام طول سالها که تحصیل کرده و نکردههای پر از ادعا را به امتحان میآوردی اما یکییکی پیزوری از آب بیرون میآمدند، بیآنکه از برای این نتیجهگیری زیاد وقت صرف کنی، اما با وصف این نتیجهگیری فوری، زیاد وقت به صبر و امید صرف میکردی، امیدی که میدیدی بسیار نابجا و بیهوده است. در این میانه گاهی با جرقهای دلت خوش بود، مانند آن زمان که کیمیایی و بعد از او امیر نادری امید میدادند، اما محیط فکری شخصی آنها را به کوره راهها میراند. اولی برای قصه سرودن به نرخ روز قلابی، و دومی به ضرب واهمه از اینکه نقشه اش نگیرد و فیلمش میان راه بماند چراکه ممکن است آن کس که خرج میدهد خوشش نیاید و برگردد.
دهم جولای 1992