عادتهای عجیب نویسندگان: ماکسیم گورکی
شکار قصه با تعقیب آدمها
گورکی بهدلیل فقر تمام عمر کار کرد و شغلهای مختلفی همچون نانوا، کارگر لنگرگاه، نگهبان شب و... را تجربه کرد. کار کردن به یکی از مهمترین عادتهای زندگیاش بدل شده بود. زندگی چنان دشوار میگذشت که نام مستعار خود را ماکسیم گورکی به معنی تلخ انتخاب کرد. در کتاب «در جستوجوی نان» نوشته مادربزرگش عادت داشت وقتی به فقرا و نیازمندان کمک میکرد، شبها این کار را میکرد تا دیگران نبینند. گورکی تمام این کارها را میدید و دستمایه نوشتههایش میکرد. عادت کرده بود پنهانی خیلیها را تعقیب بکند تا از چند و چون زندگیشان با خبر شود و داستان بنویسد. اسم این کار را گذاشته بود شکار. میگویند یک روز در جنگلی تولستوی را تعقیب کرد. تولستوی یک جای بی درختی ایستاد و مشغول تماشای مارمولکی شد که روی تخته سنگی زیر آفتاب نشسته بود و به مارمولک گفت: دلت میتپد؛ آفتاب میدرخشد و تو هم خوشی...
گورکی آدم رهایی بود. طوری زندگی میکرد که دلش میخواست. معتقد بود انسان زمانی به درجه رهایی میرسد که از آزادگی برخوردار باشد و آزادگی یعنی رهایی از بند هر آنچه انسان را به این کره خاکی متصل میکند. برای رسیدن به یک زندگی آرام تاوان زیادی داده بود. یکی دیگر از عادتهای مهم او در زندگی سفر بود. او به نقاط مختلف دنیا سفر کرده بود و در شوروی تقریبا تمام شهرها را دیده بود. ردپای این سفرها در آثارش به وفور دیده میشود. او در سال ۱۹۰۵ در انقلاب شرکت کرد و از سال ۱۹۰۶ بهدلیل وقایع سیاسی کشورش را ترک کرد. او به شکلی ناگهانی در ژوئن سال ۱۹۳۶ ظاهرا بهدلیل حمله قلبی از دنیا رفت. خیلیها معتقدند مرگش مشکوک بوده است. «گنریخ یاگودا» اولین رئیس سازمان پلیس مخفی شوروی به صدور فرمان قتل گورکی اعتراف کرده و برخی تاریخنگارها هم گفتهاند استالین زمانی که رابطهاش با گورکی تیره شد، دستور قتل را داده است.
چند ساعت پس از مرگ گورکی مغزش توسط پزشکان از سرش خارج شد و در کنار مغز افرادی چون «ولادیمیر مایاکوفسکی»، «ولادیمیر لنین» و سایر نمادهای سیاسی و فرهنگی روسیه در «موسسه مغز و اعصاب مسکو» قرار گرفت. ماکسیم گورکی در جایی گفته بود: زندگی همیشه درحال غافلگیر کردن ما است؛ قدرتهای خلاقانه نیکی در انسان، امیدی فناناپذیر را در ما بیدار میکند؛ امید به اینکه زندگی روشنتر، بهتر و انسانیتری دوباره متولد خواهد شد.