گفت امیدوارم خوب پیر شوی!
امروز زادروز مرتضی ممیز است
برخی از مهمترین نشانواره (لوگو)های معروف رایج در ایران از آثار ممیز است. از جمله این آثار میتوان به لوگوی سازمان استاندارد، خودروسازی سایپا، شهرداری تهران، سازمان آتشنشانی، موزه رضا عباسی و... اشاره کرد. او در کنار تخصص اصلی اش که طراحی بود، فیلم هم ساخت و کتاب هم نوشت.
ممیز در سالهای پایانی عمرش با بیماری سرطان دست و پنجه نرم میکرد و از ۲۳ آبانماه ۱۳۸۴ برای تازهترین دور شیمیدرمانی، در بیمارستان آبان تهران بستری شده بود که چند روز بعد حالش رو به وخامت نهاد و سرانجام در ۶۹ سالگی روز شنبه پنجم آذرماه همان سال درگذشت.
خودش در اواخر آبان ماه در روزهای بستریاش در بیمارستان گفته: «در فرانسه که بودم، به سختی توانستم با شاعر، مجسمهساز و فیلمساز معروفی که حالا نامش را بهخاطر نمیآورم ملاقات کنم. پیرمردی بود. از او خواستم که یک حرفی به من بزند که همیشه از او بهیاد داشته باشم. او گفت: «امیدوارم که با خوبی پیر شوی.» حالا معنی حرف او را میفهمم. من هم به شما میگویم که قدر سلامتی خودتون را بدانید. امیدوارم لازم نباشد که در شرایطی قرار بگیرید که قدرش را بفهمید. شرایط راحتی نیست. گر چه همه باید برویم، اما چه خوب که تا آخر زندگی سر پا باشیم.»
او در جای دیگری هم گفته است: «من پدر نیستم؛ پدر گرافیک نیستم؛ پدر گرافیک نوین هم نیستم؛ من تنها یک تلاشگرم. این تعارفات متعلق به جامعهای است که دنبال سمبلها است.»
انوشیروان ممیز، فرزند استاد ممیز نیز گفته: «استاد همیشه میگفت «نصف عمرم مجانی کار کردم»! چون مجلات و انتشاراتیها خیلی متمول نبودند و نمیتوانستند دستمزد بالا پرداخت کنند.
آیدا سرکیسیان، همسر احمد شاملو در جایی نقل کرده: «ممیز یک هنرمند ذاتا مدرن بود، دست قوی و دید خوبی داشت، خودش نوشته که بعد از کار کردن با شاملو برخی از تواناییهای خودم را کشف کردم. شاید شاملو با آن اخلاق خوبش به همه ما نوعی شناخت از خود و فرصت بروز تواناییها را میداد و این خیلی مهم بود. چنان روی فرد حساب میکرد که او دلش میخواست کمال کار خودش را بروز بدهد. طوری با افراد برخورد میکرد که انگار فردی است توانا و طبیعی است که شخص احساس میکرد با حسابی که روی او باز شده، باید حداکثر توانش را ارائه بدهد. این برخورد همیشگیاش بود.»
ابراهیم حقیقی، گرافیست مطرح ایرانی نیز درباره شیوه برخوردش با ممیز نوشته است: «راستش امضای ممیز طوری بود که ابتدا نمیدانستیم مَمیز است، تمیز است یا... ؟ یک بار به شوخی یکی از دوستان به او گفت قُمپُز و یادم هست جمال امید رودرروی خود مرحوم ممیز هم این را میگفت و او هم میخندید. یک بار هم یادم هست پوستر جشنواره برلین آمده بود و از قضا بسیار تحت تاثیر کارهای ممیز بوده و هوشنگ بهارلو امضای ممیز را پای آن میگذارد به شوخی، آن پوستر با همین امضا در «سینما۵۲» چاپ میشود... البته او ابتدا عصبانی میشود و بعد طبق معمول همهشان میخندند.» حقیقی همچنین درباره ممیز نوشته: «جالب اینجاست که همه این کارها را در اوج فقر و بیپولی انجام میدهد. حتی پدرش خبر نداشت در دانشکده هنرهای زیبا نقاشی خوانده. گفته بوده معماری میخواند و پدرش وقتی متوجه میشود بسیار ناراحت میشود که البته دیگر سال سوم بوده و کار از کار گذشته بوده است.در «کتاب هفته» به سردبیری احمد شاملو یک صفحه رنگی بود که اول مجله چاپ میشد و معمولا تابلویی از نقاشان معاصر اروپا را چاپ میکرد. خب پیشنهاد این کار را ممیز میدهد و شاملو هم میپذیرد من و بسیاری از علاقهمندان نقاشی برای اولین بار با مونه آنجا آشنا شدیم و بعد کمی جلوتر یکدفعه آثار پیکاسو چاپ میشود، حیرتانگیز بود برای من دانشآموز دوران دبیرستان که پیش از آن فقط طبیعت بیجان و منظرههای کلیشهای درختی در غروب و مینیاتورهای معمولی دیده بودیم... وقتی سال اول دانشکده قبول شدم، مشتری کتاب هفته بودم کلاسهای طراحی رفته بودم، سیحون هم با آن روش خاص تدریسش در دانشگاه بود، ممیز هم فارغالتحصیل شده رفته پاریس و برگشته، یک واحد درسی در دانشکده برای او درس گذاشتهاند که از قضا رشتههای نقاشی – مجسمهسازی و معماری باید این واحد را با او بگذرانیم و من بهعنوان دانشجوی معماری این شانس را پیدا کردم که یک ترم به کلاسش بروم... بعدها یعنی بعد از پیروزی انقلاب از انگلستان به ایران برگشتم. بهخاطر مشکلات زیاد و بی پولی و... برگشتم و به محض برگشتن به ممیز زنگ زدم و رفتم دانشگاه که ببینمش. گفت فردا بیا یک کلاس بردار. گفتم من تا به حال فقط به چند هنرجوی سینمای آزاد درس دادهام، گفت کاری ندارد یادت میدهم! در واقع هُلم میداد که کار کنم. روز اول با جمعیت چهل نفری روبهرو شدم که چند نفرشان از من بزرگتر بودند و به هر حال شیطنتهای دانشجویی هم سرجای خودش بود. ولی با انقلاب فرهنگی این تدریس ما هم پایان یافت.»