تا صبح خوابمان نمی‌بُرد

خودش درباره روزهای اول اکران فیلم «گاو» گفته است: «یه بعدازظهری که نماز مادرم تموم شد، رفتم بهش گفتم مادر این فیلمی که من بازی کردم، میدونی از این رقص مقص‌ها و آوازها نداره، می‌خوای عصری با بچه‌ها بری فیلم رو ببینی؟ مادرم یه نگاهی بهم کرد، یه مکثی کرد، سری تکون داد و بعد گفت: «مادر، همین یه کارم مونده بود!» پدرم هم هیچی… پدر و مادرم تا زمانی که زنده بودن هیچ فیلمی از من ندیدن.»

عزت‌خان درباره پناه دادن یک زندانی سیاسی معروف در زمان پهلوی این‌گونه تعریف کرده: «روزی دنبال خانه اجاره‌ای می‌گشتم، یک شب حسین خیرخواه مرا صدا کرد و گفت: «داری عقب خانه می‌گردی؟» گفتم: «بله» گفت: «می‌توانی خانه‌ای که اجاره می‌کنی یک اتاقش را آماده کنی و تخت بگذاری برای میهمانی که گاهی می‌آید و می‌رود و بعضی وقت‌ها یکی دو شب در تهران می‌ماند، این میهمان مسافر علاقه‌ای برای رفتن به هتل یا مسافرخانه ندارد.»

در ضمن تاکید کرد «دقت کن، خانه‌ای که می‌خواهی اجاره کنی، بهتر است مشرف به جایی نباشد، چشم‌انداز نداشته باشد، حتی در و پنجره‌های خانه‌های دیگر به طرف خانه تو باز نشود. خلاصه که از دید آدم‌ها دور باشد و حتما جای خلوت و کم رفت و آمدی باشد و حتما در کوچه‌ای فرعی باشد.» من به خیرخواه نگاهی کردم و گفتم: «آقای خیرخواه شما بروید یه همچین جایی با این مشخصات گیر بیارید، زمینش را بخرید، بسازید، من میام ازتون اجاره می‌کنم!» غش‌غش خندید و گفت: «ناراحت نشو، بگرد یه جایی رو پیدا کن این طوری باشه، ضرر نمی‌کنی.» در آن موقع با همسرم و مجید پسر بزرگم زندگی می‌کردیم. مجید پنج یا شش ساله بود. خانه را اجاره کردم. همان بود که خیرخواه می‌خواست. اسباب‌کشی کردیم. خلاصه یک شب در تئاتر سعدی، حسین خیرخواه و حسن خاشع، مرا صدا کردند و گفتند: «امشب، میهمان اصلی که چند وقتی می‌مونه می‌آد.» هر کاری که کردم، اسمش را نگفتند و خیرخواه همانجا گفت: «عزت، لب تر نکنی‌ها! اصلا قید همه چیز و همه کس را بزن حتی قوم و خویش‌ها!» تئاتر که تمام شد، از تئاتر سعدی در خیابان شاه‌آباد تا پل چوبی راهی نبود.

با عجله به سمت خانه به راه افتادم. یک کلید درِخانه هم همیشه در دست میهمان‌ها می‌گشت. به همسرم گفته بودم که اگر من نبودم، در را باز نکند. وارد حیاط که شدم، دیدم چراغ اتاق میهمان روشن است. حقیقتا قلبم شروع به زدن کرد. یک سر به اتاق میهمان رفتم. روی تخت‌خواب دراز کشیده بود. لحظاتی خشکم زد. گلویم خشک شده بود. به تته‌پته افتاده بودم. بلند شد و به طرف من آمد. یکدیگر را  بوسیدیم.

 کم‌کم حال عادی پیدا کردم. عبدالحسین نوشین بود. زندانی فراری... نزد همسرم رفتم، شامی آماده کرده بود. به او گفتم: «این میهمان دیگر از آن میهمان‌های یک شب، دو شبی نیست، تا مدتی پیش ما می‌ماند.» گفت: «کی هست؟ می‌شناسمش؟» گفتم: «نوشین.» خشکش زد. گفت: «کی؟» گفتم: «نوشین چرا می‌ترسی؟» گفت: «این بابا از زندون در رفته، گیر بیفتیم بابامونو در میارن.» آن شب من و همسرم تا صبح خوابمان نمی‌برد. فردای آن روزعازم شدم بروم به طرف اداره. وقتی به خیابان رسیدم، فکر می‌کردم همه به من نگاه می‌کنند.

وحشت سراپایم را گرفته بود. تا پاسبان یا افسری را می‌دیدم، فورا به ویترین مغازه پناه می‌بردم و سرم را گرم می‌کردم. روزها طول کشید تا من بتوانم عادت کنم. نذر می‌کردم. صدقه می‌دادم و... اما کم‌کم حال و احوالم عادی شد، و راحت بگو بخندم را از سر گرفتم و اصلا انگار نه انگار که چه بمب خطرناکی در خانه دارم. یک هفته نگذشته بود که یک شب رمز در زدن را شنیدم. در را باز کردم. یک آقای خیلی شیک با عینک و یک خانم با چادر رنگ روشن، گفتند با آقای عبدالله فردوس کار دارند.

عبدالله فردوس نام مستعار نوشین بود. به اتاق راهنمایی‌شان کردم. خودم به اتاق دیگر رفتم. بعد از مدت زمان کوتاهی فردوس مرا صدا کرد. دکتر کیانوری را کاملا می‌شناختم. ولی آن خانم را به‌جا نیاوردم که معلوم شد، مریم فیروز، همسر کیانوری است. سرنوشت آدم را چه جاهایی که نمی‌برد و چه بلاهایی که سر آدم نمی‌آورد؛ حیرت‌آور است!

من از سال ۱۳۵۴ تا سال ۱۳۶۴ در سریال هزاردستان در نقش «خان مظفر» یعنی عبدالحسین خان فرمانفرما بازی می‌کردم و در سال ۱۳۷۷ در فیلم محاکمه به کارگردانی حسن هدایت نقش عبدالحسین خان فرمانفرما را بازی می‌کردم که در سه سکانس با دختر خان یعنی مریم فیروز بازی داشتم. در آن شب که در منزل خیابان خورشید، مخفی‌گاه فردوس، دکتر کیانوری به اتفاق مریم فیروز در منزل ما بودند، نمی‌دانستم بعد از سالیان دراز، نزدیک به پنجاه سال بعد، باید نقش پدرزن دکتر کیانوری را بازی کنم.»