خوابیدن رو به شمال؛ ترس از قطار

یکی از عادت‌های چارلز دیکنز دست انداختن دیگران بود. اگرچه او به‌عنوان یک غول ادبی شهرت دارد، اما در زندگی واقعی گاه به گاه خود را از قید و بند آداب و رسوم آزاد می‌کرد. یک بار برای اینکه بتواند همسر آینده‌اش را غافلگیر کند و تحت تاثیر قرار بدهد، لباس ملوانی پوشید و از پنجره خانه پدری کاترین به داخل پرید و چند دقیقه‌ای رقصید و بعد دوباره از پنجره بیرون رفت و بعد با لباس عادی به در ورودی ساختمان مراجعه کرد. اگر کسی را می‌شناخت، حتما از او در داستان‌هایش استفاده می‌کرد. شخصیت‌های داستان هایش آدم‌هایی هستند که سال‌ها کنارشان زندگی کرد و به نوعی با آنها مراوده داشت. از عادت‌های مهم دیگر او سفر بود. بخش وسیعی از زندگی‌اش در سفر گذشت. او از قطار می‌ترسید و با این وسیله سفر نمی‌کرد؛ البته این بی‌دلیل نبود. ماجرا از این قرار بود در سال ۱۸۶۵ قطار حامل دیکنز از روی یک پل سقوط کرد.

او که آسیب جدی ندیده بود، توانست خود را نجات دهد و به مسافرانی که آسیبب دیده بودند، کمک کند. از یکسو به زخمی‌ها کمک می‌کرد و از سویی به کسانی که در حال مرگ بودند آرامش می‌‌بخشید تا امدادگران از راه برسند. در این میان به داخل قطار واژگون‌شده هم رفت و دستنوشته داستان «دوست مشترکمان» را بیرون آورد. از آن زمان به بعد تا پایان عمر، هرگز سوار قطار نشد. علاوه بر این از حضور در جلسه تحقیقات پیرامون این حادثه هم خودداری کرد؛ چون با معشوقه‌اش سوار قطار شده بود و این می‌توانست رسوایی به بار آورد. مانند شخصیت‌های سرشناس یا به اصطلاح سلبریتی‌های امروزی جهان زندگی چارلز دیکنز هم پس از رسیدن به شهرت با رسوایی‌های متعددی همراه بود. درحالی‌که هنوز متاهل بود، با یک هنرپیشه به نام الن ترنان رابطه پیدا کرد. یک قطعه جواهر که قرار بود برای دوست دخترش ارسال شود به اشتباه به زنش تحویل داده شد که برایش خیلی بد شد! رفتار دیکنز نسبت به همسرش به محبوبیت او در میان طرفدارانش آسیب زد.