داوود گفت نزنی ناقصمون کنی!

مهدی فخیم‌زاده درباره این عکس گفته: «من و داوود خاطرات زیادی با هم داشتیم... هروقت همدیگر را می‌دیدیم راجع به گذشته‌ها صحبت می‌کردیم. در دهه شصت داوود سه بار ممنوع الکار شد و تقریبا به مدت ۸ سال اجازه نداشت که در فیلمی‌بازی کند. اوایل سال ۱۳۵۹ فدراسیون کاراته که همه باشگاه‌ها را تعطیل کرده بود می‌گفت باشگاه تک‌ورزشی نمی‌خواهیم، باشگاه باید حداقل چهار پنج رشته ورزشی داشته باشد. به همین دلیل من زیر زمین خانه را کرده بودم باشگاه و هرچه وسیله ورزشی داشتم ریخته بودم آنجا و هفته‌ای دوسه روز با چندتا از بچه‌های کاراته دور هم جمع می‌شدیم و تمرین می‌کردیم. یک روز رفته بودم خانه زکریا هاشمی‌که در خیابان دولت بود، دیدم داوود رشیدی هم آنجاست، از دیدنش خیلی خوشحال شدم، رشیدی سال‌ها استادم بود. دیدم حالشان گرفته است، ازبیکاری خسته و کسل شده بودند، قبل از انقلاب خیلی سرشان شلوغ بود. رشیدی رئیس فیلم و سریال تلویزیون بود، استاد دانشگاه بود ، فیلم بازی می‌کرد، تئاتر روی صحنه می‌برد، زکریا هم کارگردان معروف و مطرحی بود، وقت نداشت سرش را بخاراند یا سر فیلمبرداری بود یا فیلم‌نامه و کتاب مینوشت. حالا هردوتا عاطل و باطل شده بودند و از بیکاری به ستوه آمده بودند. رشیدی نگاهی به من انداخت و گفت: مهدی این روزها چه کار می‌کنی؟

گفتم: هیچی آقا، بیکارم .

گفت: پس چرا لپ‌هات گل انداخته؟ مثل اینکه خیلی بهت خوش می‌گذره .

هاشمی‌ گفت: این ناکس ورزش می‌کنه، واسه همین سرحاله .

رشیدی گفت: کجا ورزش می‌کنی؟ مگه باشگاه‌های ورزشی رو تعطیل نکردن؟

گفتم: آره، ولی من توخونه باشگاه درست کردم .

هاشمی‌ گفت: توخونه؟

گفتم: آره، تو زیرزمین خونه، هرروز با چندتا از بچه ها جمع می‌شیم دورهم و ورزش می‌کنیم، شمام اگه حالشو دارین بفرمایین .

رشیدی گفت: نه بابا، کی حال ورزش داره .

هاشمی ‌گفت: چرا، من میام، از بیکاری بهتره .

بعد رو کرد به رشیدی و گفت: داوود بیا بریم، سرحال می‌شیم .

رشیدی گفت: باشه فکرامو بکنم .

گفتم: اگه می‌خواین ورزش کنین دیگه فکر لازم نیست، همین الان بلند شین بریم .

هاشمی‌ گفت: پاشو بریم داوود .

رشیدی لحظه‌ای فکر کرد و گفت: نزنی ناقصمون کنی؟

خندیدم و گفتم: چاکریم داوود جان. تو به من بازیگری یاد دادی، منم به تو کاراته یاد می‌دم.

زکریا و رشیدی نگاهی به هم کردند و ازجا بلند شدند و راه افتادیم و رفتیم در زیر زمین خانه ما و شروع کردیم به ورزش کردن. خیلی خوششان آمد، از آن روز بعد هر روز سرساعت می‌آمدند، حسابی روحیه‌شان عوض شده بود.

یک روز در دفتر بودم، بلند شدم و گفتم باید برم، با رشیدی و هاشمی‌ قرار دارم. کامران قدکچیان آنجا بود، گفت: چه قرار ی ؟

گفتم: قرار ورزش. رشیدی و هاشمی‌می‌آیند خانه ما با هم ورزش می‌کنیم .

گفت: من هم بیام ؟

باتعجب گفتم: تو ؟

گفت: آره، کمر درد گرفتم، دکتر گفته باید ورزش کنم .

گفتم: بلند شو بریم .

از آن روز شدیم چهار نفر. چند روز بعد یک روز رشیدی گفت: مهدی! علی حاتمی‌هم می‌خواد بیاد ورزش کنه .

گفتم : مگه حاتمی‌سرکار نیست ؟

گفت: نه، کارش فعلا تعطیل شده .

آن موقع حاتمی‌داشت جاده ابریشم را می‌ساخت که بعدها اسمش شد هزاردستان!

گفتم: فکر نکنم حاتمی ‌اهل ورزش باشه .

گفت: چربی خون گرفته، دکتر گفته دواش ورزشه .

از فردا شدیم پنج نفر. من ابتدا با رشیدی و حاتمی ‌و هاشمی ‌و قدکچیان ورزش می‌کردم وقتی آنها می‌رفتند تازه بچه‌های کاراته می‌رسیدند و ما تمرین خودمان را شروع می‌کردیم. این برنامه سه چهارماهی طول کشید، هر چهار نفر خیلی خوب شده بودند، بعد آرام آرام کارها راه افتاد و رفتند سر کارشان و ورزش تعطیل شد.