مسوولیت سازمانی
شرکتی برای اقلیتهای آمریکا
دیوید استوارد یکی از کسانی است که از سختی به رفاه رسید. او در یک شهر کوچک در ایالت میسوری و با جمعیت ۶هزار نفری زاده شد. پدر و مادرش ۸ فرزند داشتند. درآمد هارولد، پدر خانواده از مکانیکی، سرایداری پارهوقت، نگهبانی شیفتشب و جمعآوری زباله به دست میآمد. او در تعطیلات نیز به عنوان پیشخدمت خانوادههای مرفهتر شهر کار میکرد. سختی کار باعث نشد که از تامین زندگی خانواده و پرداخت بهموقع قبضها غافل شود. دیوید توضیح میدهد که نهتنها زندگی سختی داشتیم، بلکه خانه کوچکمان نیز ۲۰ یا ۳۰ متر از ریل قطار فاصله داشت و همواره در لرزش بود. او روحیه سختکوشی را از پدرش به ارث برد. زمانی که کوچک بود، به چمنزنی، کار مزرعه و فروش کارت تبریک کریسمس میپرداخت.
او میگوید: «از سنین خردسالی مشاهده کردم که برای بقا و گذراندن زندگی خود و خانوادهتان چقدر باید تلاش کنید.» «زمانی که فقیر هستید، باید از هر فرصتی استفاده کنید. البته هیچگاه احساس فقر نکردم؛ به جز یکبار که کفشهای پدرم فرسوده شده بودند و توانایی خرید یک جفت کفش جدید را نداشت. پس با چسب برق، پارگی کفشش را پوشاند. با این حال، هیچگاه گرسنه نخوابیدیم و همواره سقفی بالای سر خود داشتیم. همچنین یک مزرعه ۲.۴ هکتاری داشتیم که تعدادی گاو و خوک در آنجا نگهداری میکردیم. با خواهران و برادرانم مسوولیت نگهداری از آنها را به عهده گرفته بودیم و صبحها پیش از مدرسه به مزرعه سر میزدیم.»
«سال ۱۹۵۷ به مدرسه رفتم. نخستین سالی بود که اجازه تحصیل به دانشآموزان سیاهپوست در همه مدارس داده میشد. دو دختر سیاهپوست در کلاس ما بودند و من تنها پسر سیاهپوست بودم. نژادپرستی هنوز رواج زیادی داشت و افراد بسیاری ما را متعلق به آن مدرسه نمیدیدند. حتی گفته شد که فردی قصد ممانعت از تحصیل ما را دارد. پس پدرم و عدهای دیگر از سیاهپوستان تظاهرات کردند.»
او تبعیضهای فراوانی در دوران تحصیلش را به یاد میآورد. اما دردناکترین آن زمانی بود که قصد پیوستن به گروه پیشاهنگان جوان را داشت و اجازه ندادند. او و مادرش آن شب را گریه کردند. با این حال، به یاد دارد که مادرش همواره هشدار میداد که هیچگاه تندخو و رنجیدهخاطر نشو: «دیوید، چنین احساساتی مخرب هستند و وقتت را تلف میکنند.» مادرش همچنین بخشهایی از انجیل را برایش میخواند تا دیدگاهش را روشن سازد. مادرشان، دوروتی استوارت همواره به فرزندان خود میآموخت: «شما میتوانید هر کاری را که از تمام وجود بخواهید، انجام دهید. روزی، شما هم تمام آن چیزهای خوب را خواهید داشت.»
دیوید در دبیرستان به دلیل جثه متوسطش نتوانست به تیم فوتبال آمریکایی مدرسه راه یابد. پس تصمیم گرفت بسکتبال را ادامه دهد ولی در آنجا نیز به دلیل لاغر بودنش، فرصتی تا سال آخر دبیرستان پیدا نکرد. به یاد میآورد: «دانشآموزی متوسط با معدلی حدود ۱۵ بودم. قدرت تکلم پایینی هم داشتم و باید کلاسهای ویژه فن بیان را شرکت میکردم. به شدت خجالتی و بدون اعتماد بهنفس بودم. تنها مزیتم پشتکار بود و زمانی که ذهنم را روی چیزی متمرکز میساختم، تا دست نیافتن به آن از پا نمینشستم.»
دیوید از راه یافتن به تیم بسکتبال دانشگاه صحبت میکند: «در دانشگاه، مربی تیم به من گفت که با توجه به لاغری خود، وقتم را با بسکتبال تلف نکنم. قد من به تدریج بلندتر میشد. از تمام خواهرها و برادرهایم بلندتر بودم. مادرم میگفت که اشتیاق به بسکتبال باعث این رشد سریع میشود. سالهای نخست دانشگاه هنوز راهی به تیم نداشتم ولی صبور بودم. سالهای آخر، قدم بلندتر شده بود، مهارت بیشتری داشتم و با اراده خود، وزنم را نیز افزایش دادم. بالاخره تبدیل به یک بسکتبالیست خوب شدم. بازی در تیم بسکتبال دانشگاه، تجربهای فوقالعاده بود.»
دیوید در ۱۹۷۳، با مدرک لیسانس مدیریت کسبوکار فارغالتحصیل شد و به دنبال شغل رفت. توضیح میدهد: «با نمرات متوسطی که من داشتم و سیاهپوست هم بودم، شرکتها پیشنهاد کاری خاصی به من نمیدادند.» چند هفته بعد، به عنوان معلم جانشین در مدارس مشغول به کار شد. کارش پارهوقت بود و حقوق چندانی نداشت ولی کنار دوستانش بود. ۵ ماه بعد، توسط سازمان پسران پیشاهنگ آمریکا استخدام تماموقت شد. سابقه نوجوانی او در پیشاهنگی به کمکش آمده بود. از این کار لذت میبرد ولی به دلیل حقوق پایین، همچنان رزومهاش را به شرکتهای مختلف میفرستاد.
میانه سال ۱۹۷۴ توسط شرکت واگنر الکتریک به عنوان سرپرست تولید انتخاب شد. یک سال در این شغل بود و سپس تعدیل شد. دیوید برآورد میکند که از زمان فارغالتحصیلی تا فوریه ۱۹۷۶، به بیش از ۴۰۰ شرکت درخواست کار داده است. در آن زمان شرکت ریلی میسوری پاسفیک او را برای پست بازاریابی و فروش جذب کرد. میسوری پاسفیک، تصمیم به ارائه فرصت کار و آموزش به سیاهپوستان گرفته بود و دیوید را به عنوان یکی از نخستین نفرات خود استخدام کرد. ۵۹ هفته به او آموزش دادند و یک مدیر دلسوز هم داشت که راهنمای مسیرش بود. او به نیکی از این دوره یاد میکند و قدردان شرکت و مدیرش است. با آنکه به عنوان نماینده فروش شرکت باید با مشتریانی از متعصبترین ایالتهای آمریکا تماس میگرفت، مدیرش پشت او را خالی نکرد.
پس از آن، در شرکت پستی فدرال اکسپرس کار کرد، درآمد خوبی داشت و در آستانه ترفیع قرار گرفت. خانوادهاش باور نمیکردند که از این شغل استعفا دهد ولی هدفی بزرگتر داشت: «میخواستم شرکتی بنا کنم که به دنبال خدمت به کارکنان و مشتریانش باشد.» از طریق یکی از دوستانش توانست شرکت فناوریمحور خود را پیدا کند. مدیری در آستانه بازنشستگی داشت. او را متقاعد کرد که شرکت را به مبلغ ۱۰۰هزار دلار به او بفروشد. تمام بیمه و اعتبار خود برای وام گرفتن را صرف کرد تا ۱۵۰هزار باقیمانده را طی چند سال پرداخت کند. اما در نهایت میتوانست، به دیگران خدمت کند.
برگرفته از کتاب: قلب و روح