راب گروشن (Rob Groeschen)، بنیان‌گذار شرکت ریسورس وان (Resource One)  در ایالت کنتاکی آمریکاست. شرکت او متخصص بازیافت ضایعات و پسماندهای خطرناک است؛ اقدامی زیست‌‌‌محیطی که به شرکت‌های طرف قرارداد او اجازه می‌دهد ضمن تحقق وظایف قانونی خود، هزینه‌‌‌هایشان را نیز کاهش دهند. وجه تمایز دیگر و برجسته‌‌‌تر راب، ایجاد یک شرکت غیرانتفاعی به نام «در بازگشت» (InRETURN)  است. او شرکت اخیر را برای استخدام برادر بزرگ‌ترش بنیان گذاشت که چند سال قبل در تصادفی مرگبار، دچار آسیب مغزی شده بود. این تجربه باعث شد تا راب، احساس همدردی عمیقی با معلولان ذهنی پیدا کند و به دنبال ایجاد یک فضای کار برای بهره‌‌‌مند شدن از پتانسیل‌‌‌های آنها بگردد.

می‌توان تصور کرد که این داستان به شیوه‌‌‌ای دیگر نوشته می‌‌‌شد. شاید راب هیچ‌گاه قهرمان داستان نمی‌‌‌شد. به هر حال تا پیش از تصادف تام، همیشه او زیر سایه برادر بزرگ‌تر رشد کرده بود. تام یکی از قوی‌‌‌ترین و بزرگ‌‌‌جثه‌‌‌ترین کودکان محل زندگی‌‌‌شان در شهر فورت توماس ایالت کنتاکی بود. پدر و مادر آنها ۶ فرزند داشتند و این دو پسر به دلیل فاصله سنی اندک، جدایی ناپذیر بودند.

تابستان‌‌‌ها محله آنها به اندازه کافی کودک داشت تا بتوانند بیسبال بازی کنند. تام همواره پشتیبان برادر کوچک‌ترش بود. او که یکی از بهترین بازیکنان محل بود، معمولا به عنوان کاپیتان وظیفه یارکشی را بر عهده داشت. اغلب نیز برادر کوچک‌ترش را به عنوان یکی از اولین بازیکنان تیم خود انتخاب می‌‌‌کرد. می‌‌‌دانست که در غیر‌این صورت کسی او را تا انتهای بازی انتخاب نمی‌‌‌کرد و چنین موضوعی به روحیه برادر کوچک‌تر آسیب می‌‌‌زد. تام، بزرگ و قوی و برون‌‌‌گرا بود و راب نحیف و ساکت. در مدرسه و محل، تام را مرد همه‌‌‌کاره می‌‌‌دانستند. او در هر زمینه‌‌‌ای سرآمد بود. به‌رغم تفاوت‌‌‌ها پیوند دو برادر جدانشدنی بود و همه جا با یکدیگر دیده می‌‌‌شدند.

راب ۱۱ ساله و تام ۱۳ ساله بود که پدرشان فوت کرد. این اتفاق، دو برادر را بیش از پیش به هم نزدیک کرد. از نظر مالی، شغل مادر به عنوان مشاور املاک باید هزینه‌‌‌های خانوار را تامین می‌‌‌کرد. تام احساس می‌‌‌کرد که وظیفه بیشتری برای محافظت از برادر کوچک‌تر خود دارد. اما باز هم فقدان پدر کار آنها را دشوار ساخته بود. راب درباره آن دوران می‌‌‌گوید: «به عنوان کوچک‌ترین فرزند یک خانواده بزرگ بدون پدر به عنوان الگو، واضح است که انگیزه کافی برای تلاش نداشتم. در مدرسه فقط نمرات قبولی می‌‌‌گرفتم و در ورزش هم حداکثر یک فرد متوسط بودم. همه انتظار داشتند مانند تام بدرخشم ولی تا زمانی که او ستاره شهر بود، من هم راضی بودم. به شدت افتخار می‌‌‌کردم که او برادرم است.»

تام در ۱۷ سالگی به قد ۱۸۰ سانتی‌متری و وزن ۸۰ کیلوگرمی رسید. در یکی از بهترین تیم‌‌‌های فوتبال ایالت بازی کرد و آنجا بود که رسانه‌‌‌ها به او عنوان مرد همه‌‌‌کاره دادند. دو سال شادی و افتخارآفرینی در فوتبال، با ورود او به دانشگاه همراه شد، تا آنکه حادثه مرگبار همه چیز را عوض کرد. تام یک شب در راه بازگشت به خانه تصادف شدیدی کرد. خودرو به گاردریل برخورد کرده بود. پیکر بی‌‌‌هوش او را در صندلی عقب خودرو یافتند و هیچ وقت مشخص نشد چه کسی پشت فرمان بوده است. او سه ماه در کما بود. پزشک‌‌‌ها مطمئن نبودند چه بر سر او خواهد آمد. نمی‌‌‌دانستند که آیا زنده خواهد ماند یا حتی در صورت بقا، حافظه‌‌‌اش را از دست خواهد داد یا خیر؟ خانواده‌‌‌اش سه ماه با او حرف می‌‌‌زدند و واکنشی نمی‌‌‌گرفتند. مشخص نبود در ذهن او چه می‌‌‌گذرد. بالاخره به هوش آمد و پس از سپری کردن ماه چهارم در بخش مراقبت‌‌‌های ویژه توانست به بخش عمومی و سپس به خانه بازگردد. در این مدت قدرت جسمانی او تحلیل رفته بود و توانایی مغزی و تحلیلی او نیز به شدت کاهش یافته بود. حتی به سمت سیگار و دزدیدن فندک از مغازه‌‌‌ها کشیده شد. راب می‌‌‌گوید که آسیب مغزی گاهی چنین آثاری بر فرد می‌‌‌گذارد و قدرت درک درست واقعیات را از او می‌گیرد.

راب که انگیزه‌‌‌های خود برای رفتن به دانشگاه را از دست داده بود، به ناگاه تبدیل به شخصیت اصلی داستان شده بود و مسوولیتی سنگین بر دوشش احساس می‌‌‌کرد. تصور می‌‌‌کرد که باید در کنار برادر بزرگ‌ترش بماند و از او مراقبت کند. راب به دانشگاه رفت و با نمرات عالی فارغ‌‌‌التحصیل شد اما نتوانست شغلی دلخواه در نزدیکی شهر پدری خود پیدا کند. بنابراین به عنوان راننده کامیون یک شرکت بازیافت ضایعات خطرناک شروع به کار کرد. او اطمینان داشت که در هر شغلی می‌توان روش‌هایی برای بهبود شیوه کار پیدا کرد و پس از آن ترفیع گرفت. یک روز هنگام اسکی روی آب، با اصابت تخته اسکی به سرش مواجه شد و به جز شکستگی، تا مرز مرگ نیز پیش رفت. در بیمارستان، التماس می‌‌‌کرد که به مادرم چیزی نگویید. او دیگر تحملش را ندارد.

چند ماه زندگی با بیمه بازنشستگی با ارتقا به عنوان مدیر بازیافت همراه شد. در این مدت، تام فقط توانست شغلی به عنوان نظافتچی دستشویی‌‌‌های یک رستوران زنجیره‌‌‌ای به دست آورد. رستوران ۲ ساعت از خانه فاصله داشت و باید هر روز ۵ صبح راهی کار می‌‌‌شد. ۱۰ سال این شغل را داشت و شب‌‌‌ها از فرط خستگی روی کاناپه به خواب می‌‌‌رفت.

راب پس از آنکه متوجه شد شرکت آنها در حین تغییر مالکیت است، تصمیم به استعفا گرفت. او کسب و کار خود را بنیان گذاشت. با شرکت‌های مختلف تماس می‌‌‌گرفت و به آنها اطمینان می‌‌‌داد که تمام ضایعات و پسماندها قابل بازیافت و تبدیل به محصول یا موادی ارزشمند هستند. به دنبال آن بود که با ۱۰ شرکت قرارداد دائمی امضا کند. اما طی چند سال، مشتریان او به ۲۰۰ شرکت رسید که از جمله آنها هوندا بود. او قبل از ۴۰ سالگی به تمام خواسته‌‌‌های شخصی‌‌‌اش رسیده بود. ازدواج کرده بود و سه دختر داشت. اما می‌‌‌خواست برای برادرش کاری انجام دهد. پس او را استخدام کرد. آموزش یک معلول ذهنی، صبر بیشتری طلب می‌کند ولی از پتانسیل‌‌‌های استفاده نشده آنها نیز بهره‌‌‌مند می‌‌‌شد. همین موضوع او را به سمت جذب نیروی کار از بین آسیب‌‌‌دیدگان مغزی برد. از یک طرف، به بخشی کم‌‌‌رقیب از بازار کار دست می‌‌‌یافت و از طرفی به آنها شغلی ارزشمند و قابل افتخار اعطا می‌‌‌کرد.

 

برگرفته از کتاب: قلب و روح