مسوولیت سازمانی
خوابی که یک کارآفرین خیر ساخت!
این شرکت خصوصی در مینهسوتا فعال است و بیل آستین(Bill Austin) به عنوان مدیرعاملش ایفای نقش میکند. ۳۷۰۰ نفر در ۲۶ مرکز جهانی آن شاغل هستند؛ درآمد سالانهاش به بیش از ۷۰۰ میلیون دلار میرسد و در بیش از ۱۰۰ بازار جهانی حضور دارد. اما غرورآمیزترین دستاورد برای شخص او، نه شرکت استارکی لابراتوریز، بلکه بنیاد شنوایی استارکی است؛ یک سازمان خیریه که در سال ۱۹۸۴ بنیانگذاری شد و خود را وقف اهدای شنوایی به کسانی کرده است که از عهده هزینههای سمعک برنمیآیند. از جمله ماموریتهای استارکی، اهدای سالانه بیش از ۱۰۰هزار سمعک به نیازمندان و بهویژه کودکان است. بیل شخصا در کنار کارکنان استارکی و گاه همسرش، تانی، بیش از ۴ ماه در هر سال را به ماموریتهای خیریه در کشورهای کمبهرهای مانند هند، ویتنام، جمهوری دومینیکن و آفریقای جنوبی اختصاص میدهد. در این ماموریتها در کنار سایر داوطلبان، افراد نیازمند شنوایی را شناسایی و توانمندسازی میکند. بنیاد استارکی از نظر ارقام و فارغ از هزینههای مدیریتی، سفر و حقوق کارکنانش، ۵۰ میلیون دلار در سال (بهای خردهفروشی) صرف اهدای محصولات کمکشنوایی میکند.
در سال ۱۹۶۱، بیل که برای تحصیل در رشته پزشکی راهی دانشگاه مینهسوتا شده بود، تصمیم گرفت برای پرداخت هزینههایش در شرکت دایی فِرِد خود مشغول به کار شود. شرکت او یک فروشگاه کوچک محصولات شنوایی بود. در ابتدا، این حضور پارهوقت در فروشگاه، فقط یک شغل ساده بود. او هیچ علاقهای به محصولات کمکشنوایی نداشت. فقط میخواست از این طریق هزینههای تحصیلش را کسب کند. در این مورد توضیح داده است:
«در آغاز، کسبوکار محصولات کمکشنوایی را خستهکننده میدانستم. ترجیح میدادم پزشک شوم. در آن صورت میتوانستم زندگی دیگران را نجات دهم و در اطرافم نیز پرستاران جوان و جذاب کار کنند. در آن زمان، سمعکها نسبت به امروز بسیار ابتداییتر بودند. کنترل و استفاده از آنها نیز دشوار بود. اگر سمعک به خوبی روی گوش سفت نمیشد، سوت میزد. کار من ساختن دسته سمعکها و نصب آن روی گوش بیماران بود. همچنین وظیفه داشتم که از محکم بودن آنها اطمینان حاصل کنم.» یک روز که سمعک را برای یک مرد سالخورده نصب کردم، شاهد واکنشی بودم که اثری عمیق بر زندگیام گذاشت. چهرهاش از شادی وصفناپذیری برافروخته شد. «تا زمانی که زنده باشم، واکنش او را فراموش نخواهم کرد. برای اولین بار با مشاهده شادمانی او متوجه شدم که شنوایی چه نعمت بزرگی است.» آن شب به خودم گفتم: «بیل، دلیل اینکه میخواهی پزشک شوی، این است که بتوانی به دیگران کمک کنی. اگر همین شغل را ادامه دهی، باز هم میتوانی به دیگران کمک کنی و البته (به دلیل اشتباهات احتمالی) باعث مرگ کسی هم نخواهی شد.»
بیل آستین نوشته است: میدانستم که هر پزشک طی زندگی خود، تعدادی از بیمارانش را از دست خواهد داد. با این موضوع به عنوان بخشی از شرایط کار کنار آمده بودم. به هر حال، نمیتوان مرگ را تا ابد به تاخیر انداخت. همچنین از همان جوانی میدانستم که فقط دو دست دارم و کارهای محدودی با آنها میتوانم انجام دهم. در طرف دیگر، با فعالیت در حوزه محصولات شنوایی و ایجاد تیمی برای بهرهگیری از دستان دیگر، میشد زندگی افراد بسیار بیشتری را بهبود بخشید. به خودم میگفتم: بیل، تو بعید است که هیچگاه فردی مثل جوناس سالک (پزشک آمریکایی کاشف واکسن فلج اطفال) شوی. تو شیمی را دوست نداری و حتی برای کار تحقیقاتی و آزمایشگاهی هم صبور نیستی. «من خرسندی آنی درمان بیماران را میخواستم.»
یک شب، دانشجوی ۱۹ ساله داستان ما، خوابی دید که زندگیاش را برای همیشه تغییر داد. به یاد میآورد: «در خواب با بیل آستین (خودم) حرف میزدم. میگفتم: بیل، تو یک فرد درمانگر هستی. هر بار فقط یک بیمار را میتوانی درمان کنی. در نهایت، هر روز ۱۵ یا ۲۰ بیمار را ویزیت کنی. سپس خوابم با دور تند جلو رفت. خود را به شکل پیرمردی در تابوت دیدم که او را در قبرش قرار میدهند. افراد پیرامون قبرم حلقه زده بودند. سوگوارانه میگفتند: او پزشک قدیمی خوبی بود. او به جامعه ما کمک کرد.»
بلافاصله اینطور الهام گرفتم که در حوزه محصولات کمکشنوایی میتوانم خدمت بیشتری به جهان بکنم. میتوانستم شهروند جهان باشم. با خود گفتم: «تو یک زندگی برای زیستن و یک زندگی برای عرضه کردن داری. باید تا جای ممکن از آن بهره ببری. من میتوانم هدیه شنوایی را به دیگران بدهم؛ ابزاری که بین مردم عشق و همدلی میآفریند. همچنین امکان یادگیری را به آنها میدهد که به نوبه خود باعث میشود از یک زندگی پربارتر بهرهمند شوند.» آن خواب زندگی مرا عوض کرد. صبح که بیدار شدم، دقیقا میدانستم که چه کاری میخواهم بکنم. سرنوشت من این بود که به افراد مبتلا به نقص شنوایی کمک کنم.
«من بر این باور بودم که صنعت سمعکسازی به کندی رشد میکند. البته مشکلی با این موضوع نداشتم. اگر قصد پیروزی دارید، باید در حوزههایی باشد که درجا میزنند. شاید دیگر فعالان این حوزه سخن مرا توهین میپنداشتند. ولی من ناکارآمدیها و ضعفهای بسیاری میدیدم. خیلی موارد را میشد بهبود داد. میتوانستم افراد زیادی را جذب کنم و یک تیم خوب بسازم. در این صورت، قادر میشدیم فرآیند کاری خود را سرعت ببخشیم، فعالیتهایمان را گسترش دهیم و به این صورت توانایی خدمت به زندگی را کسب کنیم.» آن روز صبح، بیل با اتوبوس به سر کار رفت. روی سقف اتوبوس سخنی از یک راوی ناشناس خواند: «فروتنی حقیقی، خم شدن در کنار افراد کوچکتر از خودتان نیست. فروتنی حقیقی این است که در مقابل سرکشان تمامقد بایستید و کوچک بودنشان را یادآوری کنید.»
برگرفته از کتاب: قلب و روح