ماجرای تشابه اسم دردسرساز در اردوگاه اسرای عراق

روزی روی تخت بهداری بود که دکتر بالای سرش آمد و گفت: اسم تو صدام است؟ خیلی ظالمی! برای ما نه آبرو گذاشته‌ای و نه حیثیت! تو آدم‌کشی! از زمانی که تو آمده‌ای، ما راحتی به چشم خودمان ندیده‌ایم. خدا عمرت را بگیرد.

ماه‌ها و سال‌های اسارت رزمندگان اسلام در زندان‌های رژیم بعث خاطرات دلهره‌آور توام با مقاومت و عزت ایرانی را در دل تاریخ ثبت کرده است، «صدام آل کثیر» یکی از رزمندگان رشید اسلام است که قبل از اساراتش، بیش از ۴۰ بعثی را کشته بود. او به خاطر تشابه نامش با صدام حسین در آن دوران، شکنجه‌های فراوانی را تحمل کرد. رشادت صدام ایرانی در کتاب «پنهان زیر باران» نشر سوره مهر از زبان سردار علی ناصری روایت شده است که در ادامه می‌خوانیم:

صدام ایرانی ۴۰ بعثی را کشت بعد اسیر شد

حاج صدام آل‌کثیر همان اوایل جنگ اسیر شده بود. آن‌ طور که خودش تعریف می‌کرد، عراقی‌ها خیلی شکنجه‌اش کرده بودند. می‌گفت: توی سنگرم بودم و با اسلحه کلاش داشتم روی عراقی‌ها رگبار می‌بستم. جنازه بود که جلوی سنگرم ریخته بود. تا توانستم، عراقی کشتم. تیرهایم که تمام شد، دیدم یک عراقی تفنگش را به طرفم نشانه رفته است. اشهدم را خواندم، ولی نمی‌دانم چطور شد که شهید نشدم. اسیرم کردند. در اسارت مفصل شکنجه‌ام دادند. زیر شکنجه به عراقی‌ها می‌گفتم: اگر مرا هم بکشید باکی نیست. خیالم راحت است که ۴۰ نفر از شما را کشته‌ام. زمانی اسیرتان شدم که تیرهایم تمام شده بود، هنر نکردید.

چرا اسمت را «صدام» گذاشتی؟

وقتی اسیر شد، پیرمرد بیش از ۶٠ ساله‌ای بود. وقتی من در اسارت او را دیدم حدود ۶۵، ۶۶ سال داشت. پسر کوچکش بعد از اسارت خودش، در جبهه شهید شده بود. البته عمو صدام در دوران اسارت از این واقعه بی‌خبر بود.

می‌گفت: یک بار، یک نظامی عراقی با توهین گفت: تو چرا اسمت را صدام گذاشته‌ای؟

- چرایش را بروید از سید الرئیستان بپرسید.

- چطور؟

زندان‌های رژیم بعث

 

 

- صدام حسین چند سالشه؟

- پنجاه و خرده‌ای.

- من شصت سالم است. او آمده اسم مرا برده. من باید از دست او شاکی باشم.

- خیلی زبانت دراز است.

بعد با کابل و لگد به جانش افتادند.

پزشک عراقی که لبخند می‌زد و صدام ایرانی را نفرین می‌کرد

روزی روی تخت بهداری بود که دکتر بالای سرش آمد و گفت: اسم تو صدام است؟

- بله.

- تو صدام! خیلی ظالمی! برای ما نه آبرو گذاشته‌ای و نه حیثیت! تو آدم‌کشی! از زمانی که تو آمده‌ای، ما راحتی به چشم خودمان ندیده‌ایم. خدا عمرت را بگیرد.

حسابی از حرف‌های دکتر جا خورد. رو به پزشک گفت: جناب دکتر! مگر من پیرمرد با شما چه کرده‌ام که این طور به من اهانت می‌کنی؟

او که حرف می‌زد، همراهان دکتر می‌خندیدند. دکتر نیز لبخندی زد. گفت: آن همه شکنجه‌ام کردید، بس نیست؟

دکتر گفت: نه! والله تو آدم خوبی نیستی.

او مانده بود که چطور هم به او لبخند می‌زنند و هم توهین می‌کنند. شب که شد برای رفتن به دستشویی از روی تختش بلند شد. وقتی که می‌خواست به تختش بازگردد، متوجه قاب عکس بالای سرش شد. ناخودآگاه لبخندی روی لبانش نقش بست و متوجه حرف‌های دکتر شد. روی دیوار قاب عکس صدام بود. صبح که آن دکتر آمد، آهسته در حالی که به عکس صدام اشاره می‌کرد، گفت: من فهمیدم که با من نیستی، بلکه با «او» هستی. دکتر چیزی نگفت و فقط خندید.

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.