شهیدی که در شب تولدش آسمانی شد
«یکی از آرزوهای مهم من، این است که پدرم از سوریه برگردد؛ پدرم سپاهی است و بهجنگ با داعش در سوریه رفته است و یک ماه است که نیامده؛ من آرزو دارم که پدرم بین آن ۳۰۰ نفر کشته و ۴۰۰ اسیر نباشد فقط و فقط برگردد و دیگر نرود؛ این بار سوم است که میرود امیدوارم قبل از عید بیاید ۱۷ بهمن تولد پدرم است....»
"آرزوی خود را بنویسید" موضوع انشای فاطمه خانم هاشمی است در زمان نبود پدر؛ نمیدانست از این پس باید چهره مهربان پدر را از قاب عکس شیشهای نصب شده در کنج دیوار خانه ببیند و طعم نوازش دستان پرمهر و آغوش گرم پدر را در رؤیاهایش بچشد و با دلتنگیهایش روزگار بگذراند و رازهای مگوی پدر و دختریاش را نیز تا به ابد درون سینهاش حبس کند باید دختر شهید باشی تا بدانی.
"احساس شرمندگی سراپای وجودم را فراگرفته بود وقتی که هنوز نتوانستم برایشان کاری کنم" این جمله یادداشت حاج محمود در اولین اعزامش به سوریه بود «زمان عبور از مناطق مختلف سوریه، وقتی مدرسه رفتن بچههای سوریهای را با لباسهای شبیه به هم میبیند که چگونه در چنین وضعیتی به مدرسه میروند دلش برای مظلومیتشان میسوخت و به یاد دختر کوچک خود فاطمه میافتاد که در آن ساعت به مدرسه میرود با این تفاوت که او در کمال امنیت و آسایش درس میخواند و این بچهها در زیر صدای غرش توپها و خمپارهها.»
نمازهای اول وقتی که هیچگاه ترک نشد
"مینی رزمنده" لقبی که به حاج محمود هاشمی نسبت میدادند در سالهای دفاع مقدس، سن و سال و قد و قواره کوچک حاجی، علت چنین نامگذاری توسط فرمانده عملیات، در آن سالها بود؛ نقش مهمی در عملیات مختلف با عنوان تکتیرانداز داشت نیروی کارآمدی که در مواقع حساس آفند و پدافند با عنوان بازوی پرتوان فرماندهان عملیات شناخته میشد و حتی چندین بار مجروحیت او را از ادامه راه باز نداشت و دوباره راه میدانهای نبرد را در پیش میگرفت.
خانم محمدی درباره شهید بیان کرد: از همان ابتدای آشناییمان سخن از شغل سختشان بود و روزهای حضور در مأموریتهای طولانی؛ میدانستم با یک مجاهد خستگیناپذیر ازدواج کردم که جهاد را نه یک شغل بلکه تکلیفی برای خود میدانست و سالها عاشقانه خدمت کرد تا بازنشسته شد، اما بعد از بازنشستگی هم لحظهای برای خدمت آرام و قرار نداشت؛ روحیهای غیرقابل وصف که تنها در وجود چنین مردان خدایی پدیدار میشود.
او ادامه داد: وقتی به اعمال و اهداف همسرم فکر میکردم و شوق حضور را در چهره غرق در شعفش میدیدم و رضایت از این هجرت و جهاد را در فحوای کلامش حس میکردم من هم با رضایت او، رضایی شدم و در این راه، با افتخار همراهیاش کردم. او با هدف راهش را انتخاب کرد تا برای دفاع از حرم اهلبیت (ع) و آزادسازی شهرهای شیعهنشین و در نهایت جلوگیری از تسلط داعش بر ایران اقدامی انجام دهد.
نمازهای اول وقت حاج محمود هیچگاه ترک نشد؛ در یکی از مأموریتها، در حال نبرد یادش میافتد که نماز اول وقت را به جا نیاورده و اگر در این لحظه شهید شود بی نماز به این مقام رسیده، از این رو به عقب برمیگردد و در حال دویدن نمازش را زبانی میخواند و بعد از انجام مأموریت نمازش را مجدد به جا میآورد؛ تمام تلاشهای حاج محمود با عنوان تکیهگاهی محکم، در راه باز کردن گره، از مشکلات مردم و دوستان و اقوامش خلاصه میشد.
خاک پای رهبری، سرمه چشمان شهید
به حاج محمود میگفتم: «چرا اینقدر به فلانی احترام میگذاری؛ گفت: "فرمانده ام بوده" گفتم: فکر نکنم دلیلش همین باشد، طفره رفت و چیزی نگفت؛ بالاخره با اصرارهای من گفت، موضوع از چه قرار بوده؛ در زمان جنگ، فرمانده گردان یکی از عملیات ما بود یک روز سر موضوعی با فرمانده گروهانمان بحثمان شد.
حق کاملاً با من بود، ولی این بنده خدا، طرف فرمانده گروهانش را گرفت و به من گفت: "پیاده برگرد به عقبه" خیلی سختم بود، ولی پیاده به عقبه برگشتم نزدیک به دو روز تو راه بودم تا به مقصد رسیدم آن موقع، خیلی از دستش ناراحت شدم، اما الآن با محبت کردن و نزدیک شدن به او فقط میخواهم آن ناراحتی ایجاد شده نسبت به ایشان را فراموش کنم.»
یادداشت حاج محمود از عشق به ولایتش خبر میداد: «به خدا باید خاک پای رهبر فرزانه و غیور مردان ایرانی را سرمه کرد و بر چشم کشید؛ تهاجم فرهنگی که رهبرمان سالها قبل در ایران تذکر میدادند به صورت علنی در سوریه پیاده و اجرا شده بود؛ در یک کشور حداکثر مسلمان، بیغیرتی موج میزد و عوام و خواص که رهبر میگفت به عینه قابل تشخیص بودند صدها گروه مخالف و موافق به جان هم افتادند و چیزی به نام بصیرت در آن کشور اصلاً دیده نمیشد و خبری از همدلی و همزبانی هم نبود.»
قرار بود دیگر به شهر خودمان بازگردیم که ناگهان دستور آماده باش صد در صد آمد. مجدد وارد منطقه شدیم و یک شهر به نام ریتان که آزادسازی آن مصادف بود با تثبیت آزادی شهر نبل و الزهرا؛ قبل از یگان ما چند یگان در این منطقه وارد عمل شده بودند، ولی با مقاومت شدید مسلحان مواجه و مجبور شدند به عقب بکشند تعدادی از نیروها جلو مانده و تعدادی نیز زخمی شدند حاج محمود نوک پیکان در این آفند بود.
آرامش اکنونمان را مدیون شهدا هستیم
حاجی موضع خوبی برای تک تیراندازی پیدا کرد و تلفات خوبی از کفار گرفته بود. از طرفی هم برادران دیگر با کلاش و تیربار بر روی کفار آتش میریختند و جهنمی را برای آنها درست کردند آنقدر کفار کشته دادند و تحت فشار قرار گرفتند که مجبور به بیرون آوردن نفربر خود شدند از مخفی گاهشان در وسط باغ زیتون.
نفربر که وارد معرکه شد حاج محمود اولین کسی بود که آن را دید و آر پیچی به سمتش زد. همه آنها فرار را برقرار ترجیح دادند. وقتی حاجی برای زدن آر پیچی دوم بلند شد تیر غناصه به شقیقه اش اصابت کرد و... خدایی شد، اوج گرفت، به آسمان که رسید رو به ما گفت: زمین چه حقیر است آی خاکیها و ما ماندیم و سیل خاطرات با حاج محمود و شوخیهایش.
خاطرات شیرین و دلچسب کنار حاج محمود در جلو نظرم مدام در حال رژه رفتن هستند چه جنگ پوست پرتقالی راه میانداخت سر سفره، چه ابتکارات بکری، پیریسکوپ، لوستر، سبد بسکتبال، تور و والیبال، آخ که چقدر والیبالش خوب بود صف نماز شبهای ما هم به لطف حاجی همیشه برقرار بود چقدر از قورمهسبزی بدش میآمد و... حاج محمود دلتنگتیم.
به گفته یکی از دوستان، حاج محمود هاشمی به شیرینی تولد خیلی علاقه داشت تا جایی که قبل از عملیات، به هزینه خود، یکی از رفقا را مأمور خرید شیرینی میکند آنهم در شب تولدش و میگوید: "اگر بودم به خودم بده و اگر نه که بعد از شهادتم بین رفقا خیرات کنید" حاج محمود در آن عملیات شهید شد و شیرینی شهادتش بین همرزمانش پخش میشود در حالی که بغض، راه گلوی آنها را نشانه گرفته بود.
فرازی از مناجات شهید محمود هاشمی
یا عظیم، روزگاری به دنیا آمدیم، روزگارهایی زیستیم و روزگاری از دنیا خواهیم. رفت تو را به بزرگی و عظمتت قسم مرگ ما را در راه خودت و توفیق شهادت قرار بده در هر سن و سالی که خودت صلاح میدانی و این توفیق را از این حقیر نگیر. من از مرگ غیر از راه تو میترسم و ترس دارم در راه و جایی که غیر از راه تو باشد... این ترس را از بنده حقیر بگیر. نور امیدی که در قلبم روشنشده خاموش مکن.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.