نشستهای انقلابی در بِکرترین اتاق خانهِ پلاک ۱۲/ محلهای پر از یادِ شهید بهشتی
سکوت مسحور کننده، صدای آب جاری در جوی کنار کوچه، جیک جیک گنجشکها و رشته افکاری که در حال پرسه زدن در ۴۰ سال پیش است، پرسه زدن برای کشف خاطرات غبار گرفته در محلهای که دیگر حسابی مدرن شده و ساختمانهای چندین طبقه، جایگزین خانههای قدیمیاش شده است. وقتی پاها به مقابل خانه پلاک ۱۲ میرسد انگار دیگر تصور کردن آن روزهایِ ندیده برای ما چندان سخت به نظر نمی رسد، خانه ای که هنوز بویِ سیاست می دهد، بوی خاطرات ۴۰ سال پیش، بوی مبارزات انقلابی، بوی...
یخ خاطرات درست در همین نقطه از زمین ذوب میشود، خانهای که اگرچه از ۷ تیر ۱۳۶۰ صاحبخانه و بزرگ خانه را دیگر به خود ندیده است، اما امروز هم می توان با همان عکسهای نقش بسته بر دیوار، همان تندیس های برجای مانده از آن روحانی روشنفکر، آن قاضیالقضات محبوب و آن آیت اللهِ مبارز انقلابی و خاطرات اهالی خانه و همسایگانش، آن روزگار را تصور کرد، مجسم کرد و بازهم حسرت خورد برای جای خالی او؛ جای خالی «آیت الله شهید بهشتی».
دوستی به نام پدر
پا به داخل خانه میگذاریم، حیاطی که چندان بزرگ نیست اما درختها و نقش رنگی روی دیوارهایش میخواهد زبان باز کند و از روزگاری که گذشت بگوید.
«ساعتها حرف میزدیم و علفهایی که با هنرمندی میان سنگفرشها درست کرده بود را هرس میکردیم؛ سوالهایم را یک به یک جواب میداد؛ پر از سوال بودم؛ او دوست فرزندانش بود» اینها را ملوک السادات فرزند ارشد آیتالله بهشتی میگوید. وسط حیاط ایستاده است، و با حس و حال علاقه یک دختر به پدر از خاطرات آن روزهای گذشته برایمان روایت می کند، گویی آنقدر خاطرات در گوشه و کنار همین حیاط دارد که نمیداند کدام را دستچین کرده و روایت کند. همین نقطه از خانه با درختان انار، سرخس و خرمالو که روزهایی زیادی را در کنار پدر گذرانده است.
ملوکالسادات میگوید«پدرم خوش ذوق بود و آنقدر این حیاط را با سلیقه طراحی کرده بود که برخی برای آنکه چهره او را تخریب کنند میگفتند قصری ساخته است و طراح آورده تا حیاط و دیوارهایش را درست کند؛درحالی که همه اینها کار خودش بود.مثلا همین دو رنگ بودن دیوارها طرح خودشان بود و با سیمان اینکار را انجام دادند اما منافقین می گفتند خانه ای با دیوارهایی از جنس سنگ مرمر دارد.»
از حیاط و خاطراتش میگذریم و حالا دیگر وسط خانهای ایستادهایم که زمانی هم محلی برای آسایش بوده و هم اتاق فکری برای به ثمر رساندن یک انقلاب و کشورداری بعد ازآن؛ هر طرف که سرمیگردانیم عکسهایی از آیت الله به چشم میخورد؛ از جوانی تا میان سالی، و عکس های همان روزِ تلخ، همان روزی که آتش انفجار، ساختمان حزب جمهوری اسلامی را برسرش او و ۷۲ یار انقلابی دیگرش خراب کرد.
خاطرات نشستهای شورای انقلاب در بِکرترین اتاق خانه آیتالله
اتاقی دنج گوشه سالن جلب توجه میکند؛ اتاقی که دختر شهیدبهشتی آن را بکرترین اتاق این خانه معرفی میکند؛ همان اتاقی که بعد از موزه شدن این خانه تندیسهایی از ایتالله بهشتی، آیتالله خامنهای، آیتالله هاشمی،آیتالله موسوی اردبیلی، مهدی بازرگان و ... در آن خودنمایی میکند.
ملوک السادات میگوید: «اینجا کتابخانه شهید بهشتی است که تقریبا دست نخورده باقی مانده است؛ شورای انقلاب همینجا تشکیل میشد و حتی آرایش مبلمانها هم همان است.» نگاهی به حلقه انقلابیون جمع شده در آن اتاق میاندازد و ادامه میدهد: «قبل از انقلاب هم چنین جمعی البته کمی بزرگتر با حضور دیگرانی چون شهید مفتح در اینجا تشکیل میشد که گروه تحقیق بود؛ اینکه گفته میشود این افراد تنها برای رسیدن به قدرت این کارها را کردند اصلا اینگونه نبود. بعد از انقلاب یک گروه تحقیق داشتند و هرکدام از آقایان یک بخشی از کار را به دست میگرفتند و فرض کنید استاد مطهری یک بخشی را به بدست میگرفتند و آیت الله موسوی اردبیلی یک بخشی را در دست میگرفتند و موضوعات مختلف از مسائل و مشکلات اجتماعی تا حتی قضاوت هم مطرح میشد»
دختر آیت الله ادامه می دهد «...از سال ۴۸ که ما از اروپا برگشتیم مرتب این جلسات تشکیل میشد و بر اساس نظریات اسلام روی مسائل کار میکردند و همه را هم فیش برداری کردند که البته این فیشبرداریها بعد از شهادت شهید بهشتی به مدرسه مفید نزد آقای موسوی اردبیلی فرستاده شد تا تنظیم و منتشر شود که متاسفانه ایشان هم حالشان ناخوش شد و این کار به تعویق افتاد. میخواهم بگویم این انقلاب پایه و اساس داشت و با تحقیق به پیش میرفت.»
چشمش که به مجسمه پدر میافتد خاطرات در ذهنش جان میگیرد و او که در آن روزها جوانی ۲۲ ساله و دارای دو فرزند بوده میگوید:« جلسات را به خاطر دارم؛ یکبار یادم میآید دو خبرنگار خارجی برای مصاحبه آمده بودند و می پرسیدند آیا باید روسری سرمان کنیم من گفتم معمولا سرشان میکنند اما میل خودتان است و نمیدانم این مصاحبه کجا منتشر شده بود.»
وقتی برای حفاظت از اهل خانه صدای آیت الله مقابل ساواک بالا رفت
ملوک السادات از کتابخانه پدر فاصله می گیرد، گویی کسی را در اطرافش نمی بیند و در حال و هوای آن روزهاست، روزهایِ بودن پدر، دوباره نگاهی به در و دیوار خانه پدری میاندازد. میگوید «این خانه کمی تغییر کرده است آن زمان به این شکل نبود و ما اندرونی و بیرونی داشتیم»،با دست آن سوی سالن را نشان می دهد و میگوید آنجا اندرونی بود و انگار دوباره جرقههای خاطرات سالهای دور در ذهنش زده می شود که بلافاصله میگوید؛ «یک زمان که ساواک به خانه ما ریختند مامورها داشتند به اندرونی میآمدند که شهید بهشتی مقابل در ایستاد و گفت خانواده من به این موضوعات ربطی ندارند و آن لحظه بود که صدایشان بالا رفت ایشان معمولا آرام بودند.»
روزگار جوانی و تاسیس مدرسه دین و دانش
کنار کتابخانه سالن باریکی با دیوارهایی که پر شده از قاب عکسهای آیتالله بهشتی خودنمایی می کند، عکس هایی در سن جوانی و حتی کودکی که در دل هر قاب جان گرفته اند. ملوک السادات عکسها را یکی یکی با هیجان و ذوقی خاص برایمان شرح میدهد تا آن روزها را برایمان عینی سازی کند.
به کنار عکسی از آیتالله بهشتی در کنار چند نوجوان می رسد، میگوید: «پدرم فردی خودکفا بود و از کودکی پرتلاش و پرجنب و جوش بود؛ این عکس هم نشان از پر تلاش بودن او دارد چراکه این تصویر مربوط به مدرسه «دین و دانش» است که او در سن جوانی تاسیس کرده است» ملوکالسادات به یکی از افراد آن تصویر اشاره میکند و میگوید: «این حسن روحانی است که آن زمان از محصلان این مدرسه بود»
تاسیس مدرسهای از سوی آیتالله بهشتی با شخصیتی مبارزه جو این علامت سوال را در ذهن شکل میدهد که باید برای ایجاد چنین مدرسهای موانع زیادی را پشت سر گذاشته باشد اما پاسخی که دخترش میدهد با تصورات فاصله زیادی داشت. او میگوید: « ایشان وقتی لیسانس گرفتند استخدام آموزش و پرورش میشود و چون یکی از مدرسین فعال بود با او همکاری میکردند. حتی برایشان جالب بود که یک روحانی چنین شخصیتی داشت.»
روزگار عزیمت آیت اللهِ مسلط به زبان خارجی به آلمان
در میان قابهای عکس تصایری از حضور آیتالله بهشتی در هامبورگ آلمان جلب توجه میکند اما روایتی که فرزند ارشد شهیدبهشتی از این عکسها دارد جالبتر است؛ او درباره این سفر و علتش میگوید: « این عکسها مربوط به زمانی است که شهید بهشتی امام جماعت مسجد هامبورگ و مسوول مرکز اسلامی هامبورگ می شوند. سال ۴۲ بعد از قیام قم چون بین دانشجویان و جوانان طرفدار داشتند به او گفتند دیگر اجازه ماندن در قم را ندارد و باید از این شهر برود و بعد از آنکه منتظرالخدمت میشود ایشان را به تهران منتقل میکنند به این امید که کسی او را در این شهر نمیشناسد وقتی به تهران آمدند هیات های موتلفه تشکیل شد و خانه به خانه جلسات تفسرقرآن داشتند که باز ساواک متوجه شد و مانع فعالیتهای او شدند.»
ملوک السادات ادامه میدهد: « ایشان از آنجا که ممنوع النبر و ممنوع التدریس بودند دیدند باز در تهران اقدامی نمیتوانند بکنند و چون زبان میدانستند موضوع سفر او به هامبورگ مطرح شد.»
زبان خارجی بلد بودن و تسلط یک روحانی به چند زبان آن هم در آن روزگار خودش وجه تمایزی برای آیت الله در میان دیگر هم لباسانش بود اما وقتی این موضوع جالبتر میشود که دختر از روزهای تدریس زبان به علما سخن میگوید. آنطور که ملوک السادات میگوید پدرش در آن زمان با اینکه در حوزه درس خوانده بود اما به زبان انگلیسی تسلط داشت و حتی این زبان را به علمایی از جمله آیتالله مکارم شیرازی آموزش داده است.
صمیمیت یک خانواده
نقطه مجذوب کننده و ثقل خانه پلاک ۱۲ درست جایی قرار گرفته است که تندیس شهید بهشتی درحالی که دختری خردسال روی پای او نشسته است خودنمایی میکند و پشت سر او دیواری که بنا به روایت اهالی خانه، شجره نامه از زمان حضرت آدم تا به امروز است.
از ملوک السادات بهشتی ماجرای این تندیس و دختربچه نشسته بر روی پاهای پدر را میپرسم. ملوک السادات با حالتی خاص لبخندی میزند و عکسی را روی دیوار نشان میدهد که در آن عکس هم دخترکی روی پای آیتاللهِ پدر نشسته است و میگوید «خواهرم است، قرار بود این مجسمه روایتی از این عکس باشد اما خوب از آب در نیامد.»
آیت اللهِ پدر، هم دوست فرزندان بود هم همراهی برای همسر
حالا دیگر به عکسهایی رسیدهایم که از نزدیکی آیتالله بهشتی به خانوادهاش سخن میگوید و دخترش مُهر تائید بر آن میزند. میگوید:« پدرم به خانوادهاش خیلی اهمیت میداد در مقابل خانواده به ویژه مادرم همراهی بسیاری با پدرم داشت. مادر در جریان فضای سیاسی و اجتماعی کشور بودند. به این معنا که ایشان ۱۶ ساله که بوده ازدواج می کند و به قم می آید. در محیط قم و به خاطر ارتباطاتی که شهید بهشتی با خانواده های افرادی همچون علامه طباطبایی(ره) و امام(ره) داشت، مادر من هم خود به خود با خانواده های آن ها در ارتباط بودند. رفت و آمدها از قم به تهران و بعد به آلمان سخت بود و اگر همراهی مادرم نبود قطعا موضوع را برای پدرم سخت تر می کرد.»
وقتی خاطرات رنگ بیشتری میگیرد میگوید: «پیش از انقلاب کمتر روحانی بود که خانوادهاش را به گشت و گذار ببرد اما پدرم گاهی به ما میگفت وسیله جمع کنید تا بیرون برویم؛ ایشان ما را به جاجرود میبرد و ساعتها آنجا بودیم، غذا میخوردیم و به منزل باز میگشتیم.»
حجابی که انتخاب خود فرزندان آیت الله بود نه اجبار پدر
همینطور که عکسها را یکی یکی تعقیب میکردیم، به عکسایی رسیدیم که چادرهایی که همسر و دختران شهید بهشتی به سر داشتند جلب توجه میکرد، عکس هایی که باز با تصوراتی که از خانواده یک روحانی در ذهنمان نقش بسته متفاوت است. برای آنکه پای قضاوت درباره عکسها به میان نیاید میپرسم این چادرها و این حجاب انتخاب خودتان بود یا به توصیه پدر است؛ پاسخی که ملوک السادات بهشتی به این سوال میدهد خط بطلان میکشد بر همه آن تصورات؛«اصلا هیچ وقت به ما درباره حجاب چیزی نمیگفتند و این انتخاب خودمان بود حتی زمانی که ما تازه از آلمان آمده بودیم چادرهایی بود زمینه مشکی با گلهای ریز که نسبت به چادرهای دیگر سبکتر و خنک بودند من با آنها به مدرسه میرفتم بعد متوجه نگاه دیگران شدم که طوری به من نگاه میکردند که انگار جدای این خانواده هستم و بعد وقتی به دبیرستان رسیدم همان چادرهای مشکی را سرم کردم اما برایم سخت بود به ویژه آنکه تازه از آلمان آمده بودیم و در این مدت هیچگاه پدرم نگفت چه نوع لباسی را بپوشم.»
او ادامه میدهد: «در آلمان هم که بودیم حجاب اسلامی داشتیم اما چادر سر نمیکردیم و مثلا مادرم مانتویی بلند و روسری داشتند.»
آخرین عکس خانوادگی که به ثبت رسید
چادرش را روی سرش جابجا میکند و انگار که دلش برای آن روزها پر میکشد؛ به عکسهایی خیره شده است که هرکدام دنیایی از حسرت را برایش به دنبال دارد؛ چشمش به عکسی میافتد و آه از نهادش بلند میشود؛ میگوید این آخرین عکس خانوادگی ماست.ملوک السادات داستان این عکس را اینطور روایت میکند:« آخرین جمعهای بود که جلسه روحانیت مبارز در باغی بیرون از شهرتشکیل شده بوده چون معمولا روحانیون خانواده خود را جایی نمیبردند برای همین آن جلسه خانواده روحانیون هم حضور داشتند تا از فضای آن باغ استفاده کنند وقتی ما به خانه برگشتیم دیدیم خبرنگار رونامه اطلاعات دم در ایستاده است با خودمان گفتیم چه خبر شده است که روز جمعه آنها به اینجا آمده اند شاید هم اطلاعاتی داشتند که این عکس آخرین عکس خانوادگی ما بود و بعد از آن دیگر هیچ عکسی با پدر نداریم.»
حالا دیگر خاطرات تلخ روزهای آخر است که گویی هنوز دخترِ بزرگ آیت الله را رها نکرده است، خبردار شدنشان از فاجعه غروب ۷ تیر ۱۳۶۰؛ « امنیتیها و محافظین به ما گفتند که باید از اینجا بروید چراکه زیر پلی که محل رفت و آمدمان بود بمب گذاشته بودند ما صبح آن روز این موضوع را با پدر درمیان گذاشتیم و گفتیم که گفته شده باید از اینجا برویم؛ ایشان خندهای کردند و گفتند که فایدهای ندارد بخواهد اتفاقی بیفتد میافتد و این همان شد که ما وسیله جمع کردیم و به محلی نزدیک محله سرچشمه رفتیم؛ غروب بود که صدای انفجار را شنیدیم و مثل اینکه خود شهید رجایی به مادر زنگ زده بودند و خبر شهادت پدر را دادند.»
محلهای پر از یاد و نامِ آیت الله بهشتی
با ملوکالسادات خداحافظی می کنیم و از خانه پلاک ۱۲ بیرون می آییم. دوباره در کوچهِ محصور شده با نام «بهشتی» قدم میزنیم و سراغ قدیمیهای آن محل را میگیریم؛ خانواده «گل احمد» تنها همسایهای است که از آن سالها در آن محل ساکن است اما حال و هوای ناخوشش اجازه نمیدهد تا به صحبت بنشیند و حاج علیاکبری هم که از قدیم در آنجا نجاری داشت چند روزی بود در مغازهاش را بسته بود و به کنج امن خانه پناه برده بود.
از بین همسایهها هنوز «قدرت حاتمی» که بعد از شهادت آیتالله بهشتی یعنی سال ۶۵ به این محل آمده بود حضور داشت و از آن روزها میگوید. او تعریف میکند وقتی به این محل آمدم هنوز خانواده آیتالله بهشتی ساکن این محل بودم.
او میگوید: «با اینکه با آیتالله بهشتی برخوردی نداشتم اما خانواده او کاملا آنقدر محترم و مودب بودند که خود مهر تائیدی بود بر آن همه خوبی که پشت سر آیتالله بهشتی میگفتند.»
آقای حاتمی اما روزهایی را به یاد می آورد که هنوز ساکن این محله نبود اما پایش به خانه پلاک ۱۲ باز شده بود«آن روزها نام آقای بهشتی بسیار در بین مردم مطرح بود، ایشان محبوب بودند و خود من برای چند مشکل و کاری که داشتم به این خانه آمده بودم ولی تصور نمی کردم روزگاری قرار است در همسایگی این خانه زندگی کنم هرچند دیگر آن روزها آیت الله بهشتی نبودند و فقط خانواده ساکن اینجا بودند.»
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.