شرح حال واقعی یک جاسوس زن کره شمالی
کتاب «روح گریان من» با عنوان اصلی « the tears of my soul »داستان واقعی یک جاسوس زن کرهای به نام «کیم هیون هی» است که با نام مستعار «کیم اوک هوآ» در سازمان جاسوسی کره شمالی فعالیت میکرد و پرواز ۸۵۸ هواپیمایی کره جنوبی را منفجر کرد. هدف کیم هیون هی و کره شمالی از این اقدام جلوگیری از برگزاری بازیهای المپیک و اتحاد دوباره دو کره بود که البته با شکست مواجه شد.
«روح گریان من» داستان زندگی زنی است که تحت حکومت کره شمالی، در نوجوانی از خانوادهاش جدا شد، سختترین آموزشهای نظامی را از سرگذراند، به عنوان جاسوس به بسیاری از کشورهای جهان سفر کرد و یکی از خوفناکترین مأموریتها جاسوسی ممکن را به سرانجام رساند. او فرصت یافت از فراز و نشیبهای زندگی پرماجرا، دردناک و سرشار از ترس و رنج خود و حکومت مرموز کره شمالی بگوید.
یکی از موضوعات جالب کتاب، اعتماد نکردن کره شمالی به ماموران عالیرتبه جاسوسی خودش است. همهی افرادی که به ماموریت خارج کشور میرفتند پس از بازگشت باید سه ماه آموزش عقیدتی میدیدند و همه آنها نیز قبل از ماموریت باید قسم وفاداری میخوردند. و این نکته بر هیچ جاسوسی پوشیده نبود که اگر دست از پا خطا کنند حزب چه بلاهایی سر خانواده آنها میآورد. قسمتی از متن سوگندنامه که در کتاب آمده است:
هنگام انجام این ماموریت هرگز اعتمادی را که حزب به ما ارزانی داشته و نگرانیهایش بابت رفتارمان را فراموش نخواهیم کرد. عهد میبندیم که از قوانین انقلابی پیروی خواهیم کرد و تماما با یکدیگر همکاری خواهیم کرد تا ماموریتمان را به نحو احسن به انجام برسانیم. ما از بزرگواری رهبر کبیرمان با نثار جان خود پاسداری خواهیم کرد.
۲۶ آوریل ۱۹۸۹. سئول، کره جنوبی
در اتاق انتظار کثیف و تاریک متهمان نشسته بودم، نفسم بالا نمیآمد و منتظر اعلام مجازاتم بودم. آن بیرون و در سالنی که به دادگاه ختم میشد اجتماعی خشمگین پشت در موج میزد و من یک آن ترسیدم که نکند در را بشکنند. صدایشان مانند غرشی سهمگین برمیخاست و انگار دشنامهایشان تمام ساختمان را میلرزاند.
قاتل، قاتل، قاتل…
مُشتم را گره کردم و دیدم تمام بدنم میلرزد. داشتند به خاطر من داد میزدند. داشتند بر سر من داد میزدند.
همان حین که با شنیدن جیغ و فریادهایشان لرزه به تنم افتاده بود یاد محاکمه خائنان در دادگاههای خلق افتادم که بلافاصله بعد از آزادی کره از سلطه ژاپن برپا شده بودند و در مدرسه دربارهاش خوانده بودیم. حالا میتوانستم بفهمم آن دادگاهها چقدر برای آن آدمها ترسناک بوده است. با اینکه آدمهای دیگری هم در اتاق بودند، از جمله یک پزشک، یک پرستار و سه مأمور ویژه که یک سال تمام با من زندگی کرده بودند، هرگز اینقدر خودم را تنها ندیده بودم. احساس نزدیکی من به این آدمها یا آنها به من اصلاً اهمیتی نداشت؛ من بودم که باید مجازات میشدم نه آنها. چقدر آن لحظه به بیگناهی و آیندهشان غبطه خوردم و بعد درد ماتم در تمام جانم تیر کشید.
سعی کردم آیات آرامشبخشی از انجیل را که کشیش قبلاً برایم نوشته بود به یاد بیاورم ولی وقتی در باز شد و چهار افسر پلیس با لباس فرم آهارکشیده و نشانهای برّاق آمدند تا من را تا دادگاه همراهی کنند، رشته افکارم از هم گسیخت. آنها دور من را گرفتند و راهی از میان اجتماع خشمگین و پرهیاهو باز کردند و من را به داخل دادگاه رساندند. حضار یکدفعه غرش کردند. این اولین حضور من در انظار مردمی بود که از تماشای دادگاه محروم بودند ولی اجازه داشتند شاهد مجازات باشند. مثل حیوانهای گرسنه و درنده به من فحش و دشنام میدادند. اگر بهشان اجازه میدادند با شوق و ذوق میآمدند و من را تکهتکه میکردند.
پیرزنی از سکوی حضار با خشم فریاد زد: «زنیکه سلیطه. یهدونه پسرمو کشتی. حالا دیگه کی مراقبم باشه؟»
انگار مسیرم تا رسیدن به جایگاه متهم قرار بود تا ابد ادامه پیدا کند و وقتی بالاخره توانستم بنشینم، دیگر نتوانستم جلوِ خودم را بگیرم. قلبم تندتند میتپید و بدنم بیاراده میلرزید. گریهام گرفت و فقط یک کلمه را مدام زیر لب زمزمه میکردم: مامان.
از میان تمام سرنوشتهایی که او میتوانست برای دخترش متصور باشد این یکی هرگز به مغزش هم خطور نمیکرد. مرا با مهربانی بیحد و حصر و ازخودگذشتگی محض بزرگ کرد و تمام فکر و ذکر من این بود که ناامیدش کردهام. در آن لحظه یادم آمد که چطور بالای سرم غُر میزد و اونیفرم مدرسه را تنم میکرد و چقدر توریهایی را که خودش روی لباسم دوخته بود دوست داشت. اگر الآن من را میدید حتماً دلش میشکست ولی این تمام بدبختی من نبود. من نهتنها او را بلکه کشورم را هم ناامید کردم. اعتراف من در برابر مقامات کره جنوبی از نظر دولتم بدترین خیانت ممکن محسوب میشد. به خاطر لو رفتن من و به خاطر بدنامیام تردیدی در این نبود که دولت کره شمالی حتماً خانوادهام را برای بیگاری و احتمالاً تا آخر عمر به یکی از اردوگاههای وحشتناک کار اجباری میفرستد. من نهتنها زندگی خودم را نابود کردم بلکه زندگی خانوادهام را هم تباه کردم.
فرایند ملالآور محاکمه شروع شد ولی من نمیتوانستم تمرکز کنم؛ انگار از قبل مشخص شده بود که قرار است به اعدام محکومم کنند. من هواپیمای پرواز 858 هواپیمایی کره جنوبی را منفجر کرده بودم. من مسئول مرگ صد و پانزده انسان بودم ولی عجیب آنکه تا قبل از قدم گذاشتن در آن دادگاه متشنج، تا این حد با تأثر و ترسم از کاری که انجام داده بودم مواجه نشده بودم. گرچه در یک هواپیما بمبگذاری کرده بودم، نه انفجار را دیده بودم و نه محل سقوط هواپیما را و تا آن لحظه این حس عجیب را داشتم که از هر گونه جرمی مبرّایم؛ انگار اصلاً جرمی اتفاق نیفتاده یا تقصیر من نبوده است ولی وقتی آنجا مجبور شدم با خانوادههای داغدار قربانیان روبهرو شوم بالاخره از عمق جانم ترس از انجام دادن چنین کار قساوتآمیزی را حس کردم. نمیتوانستم در چشمهای حضار نگاه کنم. هر کدامشان یکی از زندگیهایی بودند که من نابود کرده بودم. احساس ضعف میکردم. جرئت نگاه به آنها را نداشتم.
بزرگترین عذاب برای من دیدن آن چند پیرزنی بود که هنوز کورسوی امیدی داشتند که شاید همه اینها یک شوخی بوده و دولت کره جنوبی اعضای خانوادهشان را در جایی مخفی کرده و آنها هنوز زندهاند.
بیشتر و بیشتر گریه کردم. میخواستم بروم سراغشان و همهشان را بغل کنم و بگویم چقدر از اتفاقی که افتاده ناراحتم.
دو سال قبل که این مأموریت را برایم در نظر گرفتند به من گفتند که دارم بزرگترین خدمت ممکن را به کشورم میکنم. من هم بیهیچ شکی کیم ایل سونگ، رهبر کبیرمان، را منجی کره شمالی میدانستم ولی حالا میفهمم که چقدر سادهلوح بودم که آن چیزها را باور کردم. هرگز نتوانستم آنطور که زیردستان کیم مدعی بودند اتحاد دوباره دو کره را به ارمغان بیاورم. من آن قهرمان ملی که آنها قولش را داده بودند نشدم. راستش به چیزی کمتر از انسان نزول کردم؛ من یک هیولای بیارزش و حقیر شدم.
بهیکباره دیدم آیات انجیلی را که کشیش داده بود در دستانم گرفتهام. نمیتوانستم از میان اشکهایم بخوانمشان ولی بهشکلی توانستم کلمات را به یاد بیاورم:
واهمهای نداشته باش که من با تو هستم؛
پروا مکن که منم پروردگار تو،
*********
از نیمه شب گذشته بود که پدرم به خانه برگشت و فهمید چه اتفاقی افتاده. هاج و واج بود و مدام یک سوال را از من میپرسید؛ انگار جوابهایم را نمیفهمید. مدتی طولانی ساکت نشست و بعد با قبول این واقعه گفت: «بشین ببین چی میگم هیون هی. من همیشه دلم میخواسته تو مثل بقیه ازدواج کنی و مادر خوبی واسه بچههات باشی ولی هم که آدم عمرش رو وقف کشورش کنه افتخار بزرگیه. لطفا اینو همیشه به یاد داشته باش: حتی اگه تو قفس ببر هم بندازنت میتونی نجات پیدا کنی به شرطی که تمرکزت رو از دست ندی. تمام تلاشت رو بکن. من خیلی بهت افتخار میکنم.»
مادرم زد زیر گریه، و وقتی به اتاقم برگشتم احساس گناه میکردم. کمی با خواهر و برادرانم نشستیم و به عکسهای خانوادگی نگاه کردیم و روزهای خوش گذشته را به یاد آوردیم. از رفتنم ناراحت بودم ولی میدانستم عضویت در حزب افتخار بزرگی است. به خودم گفتم هر بچهای یک روز باید خانه را ترک کند و من به دلیلی بهتر از این نمیتوانستم از خانه بیرون بزنم. صبح روز بعد خیلی زود از خواب بیدار شدم. هیچ کس سر صبحانه حرفی نزد و من میدیدم که چشمان مادرم از غصه باد کردهاند.
ساعت ده صبح مامور ویژه چونگ سررسید. با پدرم احوالپرسی کرد و گفت: «نگران هیون هی نباشین. حزب همه چیز رو براش مهیا میکنه. براش یه شوهرم پیدا میکنیم. همهچیز رو به ما بسپارین.»
پدرم سنگین رفتار میکرد و گفت: «ممنون برای خانوادمون سرافرازی آورده. ماهم نگران نیستیم. من تا ابد مدیون حزبم.»
چطور میتوانم روزی که خانوادهام را ترک کردم فراموش کنم؟ پدرم با چشمانی غمبار به من نگاه میکرد. مادر و خواهرم گریه میکردند؛ فقط برادرانم بودند که سرزنده رفتار میکردند ولی میفهمیدم که کارهایشان همه ساختگی است.
همهشان مثل طنینی که در کوهستان بیفتد، یکی از بعد از دیگری، گفتند: «خداحافظ.» هنوز و تا همین امروز میتوانم آن صداها را در گوشم بشنوم. هنوز آن طنین در گوشم ادامه دارد.
انتشارات ققنوس «روح گریان من» را در 239 صفحه با ترجمه فرشاد رضایی و قیمت 17 هزار تومان روانه بازار نشر کرده است.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر