رفیق ناباب چه بلایی بر سر فوتبالیست جوان آورد
از بچگی با فوتبال در زمینهای خاکی آشنا شدم. دوره متوسطه بودم که عضو یکی از تیمهای فوتبال دسته دوم تهران شدم. شب و روزم شده بود فوتبال حالا دیگر همه محل مرا بهعنوان یک فوتبالیست حرفهای میشناختند. تشویقها و تحویل گرفتنهایشان طوری به من انگیزه میداد که بسرعت پلههای ترقی را طی کردم. در رده جوانان به یکی از تیمهای دسته اول راه پیدا کردم اما از درس و مدرسه جا ماندم و دیپلمم را نتوانستم بگیرم به همین خاطر قید درس و مدرسه را زدم.
همه فکر و ذکرم فوتبال شده بود و تمام وقت تمرین میکردم. رقابت در فوتبال یک اصل است. من و حمید هر دو در خط حمله توپ میزدیم و سعی میکردیم بیشتر مورد توجه سرمربی باشیم. البته چون سرعت من بیشتراز حمید بود به همین دلیل در بازی هافبکها توپ را بیشتر برای من ارسال میکردند. همین موضوع باعث شده بود گلهای بیشتری بزنم. حالا دیگر محبوب محله بودم؛ کوچک و بزرگ با شوروشوق صدایم میکردند.
امیر توپچی و پلنگ پاطلایی و... القابی بود که در زمین چمن من را با آنها صدا میزدند و تشویق میکردند. دیگر به آرزوی نوجوانیام رسیده بودم. اما کم کم این موضوع باعث تنش و درگیری بین من و حمید شد. یک روز در رختکن سر یک موضوع بیاهمیت درگیر شدیم و کار به زد وخورد رسید. همین درگیری پای ما را به کمیته انضباطی باز کرد. از آن به بعد رفتار حمید به یک باره تغییر کرد و خیلی دوستانه با من برخورد میکرد. حمید و بچه محلها اغلب مرا به جشنها و میهمانیهایی دعوت میکردند که همه جور سرگرمی در آنها پیدا میشد. تقریباً هر شب یک جایی میهمان بودم و کلی تعریف و تمجید میکردند. در این میهمانیها با افراد مختلفی آشنا میشدم و من که شیفته همین توجهات و شهرت بودم کم کم از خودم غافل شدم. رودربایستیها کار دستم داد و نتوانستم در برابر تعارفها نه بگویم. همین تعارفات نابجا آلودهام کرد. «حالا یه بار بکش چیزی نمیشه» یا «حالا یه لیوان بنوش طوری نمیشه» و... مرا که سرمست غرور بودم به جاده تباهی کشاند. چند ماه بعد بدنم بشدت افت کرد. کم کم از بازیکن ثابت زمین جایگاهم به نیمکت نشینی تغییر کرد. سرمربی و مربی و هم بازیهایم بشدت از وضعیتم ناراضی بودند دیگر از آن همه توجه و تشویق خبری نبود.
حالا دیگر به جای اینکه قهرمان توپ و زمین باشم؛ قهرمان پوشالی خمر و خمار شده بودم. این تغییر جایگاه و سقوط یک باره از دنیای پرهیاهوی شهرت و معروفیت ضربه بدی به روحیهام زد. بیکاری و بیپولی و اعتیاد و از همه بدتر عقدههای فروخورده مرا به سوی خلاف کشاند. برای گذران زندگی و تهیه مواد به هرکاری دست میزدم.
در این میان فقط حمید بود که رهایم نکرد نه از سر دلسوزی بلکه هر روز راه تازهای برای نابودی من جلوی پایم میگذاشت و من غافل از این همه دشمنی به حرفش عمل میکردم. اما او هم وقتی مطمئن شد راهی جز سراشیبی سقوط برایم نمانده مرا رها کرد. روزها و شبها را به دوره گردی و کیف قاپی میگذراندم.
با چند خلافکار آشنا شده بودم. یک روز که با قاسم فرفره سوار بر ترک موتور، کیف چرمی یک جوان را زدیم قاسم چنان از بین ماشینها لایی میکشید که ردی از نگاههای متعجب رهگذران را دنبالمان میکشاند. آخر کار هم با یک تک چرخ نمایشش را کامل کرد ولی ناگهان یک جعبه رها شده وسط خیابان هر دویمان را سرنگون کرد. جمعیت دورهمان کرد. پای من زیر موتور بشدت آسیب دیده بود ولی قاسم فرفره خودش را از موتور جدا کرده بود و فقط چند خراش روی دست و صورتش افتاده بود. در همین هنگام گشت پلیس هم از راه رسید. چند دقیقه بعد آمبولانس نیز زوزه کشان از راه رسید.
مرا با آمبولانس به بیمارستان بردند و قاسم را هم گشت پلیس برد. به همراه یک پلیس مراقب، به بیمارستان رسیدیم. بلافاصله به اتاق جراحی فرستاده شدم. تا 3 ماه پایم در گچ آویزان بود. هر چند روز یک بار هم مورد بازجویی قرار میگرفتم. پس از بهبودی نسبی به زندان منتقل شدم. به اتهام اینکه با موتور مسروقه کیف قاپی میکردیم محکوم شدم و بهعنوان متهم اصلی به 5 سال زندان و قاسم که همه گناهها را گردن من انداخته بود فقط به 6 ماه حبس محکوم شد. اندوه و حسرت روزهای گذشته خون را در رگهایم به جوش آورده بود. تصمیم گرفتم انتقام تمام این ناکامیها را از قاسم بگیرم. در داخل زندان دشنهای تهیه کردم و در کمینش نشستم.
یک روز در نقطهای خلوت از زندان، قاسم را به دام انداختم. زیر گلویش را گرفتم و با دست دیگر دشنه را بیرون کشیدم. برای ترساندنش یک خراش عرضی روی بدنش کشیدم. قطرات خون، پیراهنش را سرخ کرد. دشنه را بالا بردم تا ضربه دوم را بزنم؛ در حالی که وحشت از چشمانش بیرون می زد با فریاد گفت: امیر توکه نامرد نبودی این دشنه را باید به شکم حمید نامرد بزنی که تو را به این روز انداخته نه من! اسم حمید را که آورد دستانم شل شد و رهایش کردم. با حرفهای قاسم تازه متوجه شدم عامل تمام این مصیبتهایی که به سرم آمده حمید بوده است. بعد از لحظهای درنگ و گیجی، مانند کسی که تازه از خواب غفلت بیرون آمده؛ به سمتش یورش بردم. دشنه را نزدیک صورتش بردم و فریاد زدم: بگو، هر چه میدانی بگو!
قاسم فرفره همه چیز را اعتراف کرد. از میهمانیهای ساختگی و باجهایی که حمید به دوستانش میداد تا مرا خمار و خراب کنند همه نقشه حمید بود. دشنه از دستم افتاد. احساس تو خالی شدن و حماقت سرتاپای وجودم را فراگرفت. حالا میفهمیدم که او چطور از ساده لوحی و نقطه ضعف من نسبت به شهرت و معروفیت و تمجیدهای دیگران سوءاستفاده کرده وبه همین راحتی مرا که رقیب سرسخت او در زمین فوتبال بودم از گردونه رقابت بیرون رانده بود. حالا دیگر زندگیام نابود شده بود.با خودم خلوت کردم در گوشه سلول فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که وقت انتقام از این و آن گذشته حالا من باید در این قفس تنهایی از نفس غارتگر و طمع شهرت و غرور خودم انتقام بگیرم.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر