اینها را می‌گوید و پوک سنگینی به سیگارش می‌زند.سرش را به سمت همسرش می‌چرخاند. با مسعود در گوشه‌ای از یک کلیسای قدیمی که برای ایرانیان پناهنده ترکیه خالی شده است آشنا شدم. او به همراه چند نفر دیگر روایت‌های تلخ و غم‌انگیزی از سفرشان به ترکیه دارند. وقتی به حرف می‌افتد کلمات را آنچنان به سختی و با بغض ادا می‌کند که دلم نمی‌خواهد شاهد این همه ویرانی‌شان باشم. مسعود نگاه تند و تیزش را دوباره به سمت من می‌چرخاند. چشمانش از پشت عینکی که به چشم دارد قرمز شده، آنقدر که هر لحظه فکر می‌کنم می‌خواهد بزند زیر گریه:«سه پسر دارم که دو تای آخریشان چند سالی می‌شد که مداوم حرف از مهاجرت می‌زدند ما هم مقاومت می‌کردیم. یک شب پسر کوچکترم گفت می‌خواهد از ایران برود نمی‌تواند اجبار سربازی را تحمل کند. از شرایط اجتماعی ایران خسته بود.همسرم هر شب گریه می‌کرد و نمی‌خواست که به تنهایی او را راهی غربت کنیم. چند ماهی هر شب دعوا داشتیم. پسرم با آدم‌پران‌ها حرف زده بود ما هم ترسیدیم که نکند راهی دریا شود و در دریا هم اتفاقی برایش بیفتد، تا این‌که شریکم پیشنهاد ترکیه را داد و با دوستانی که اینجا داشت حرف زدم. تصمیمم را گرفتم. سه‌شنبه سه سال پیش بود با همسر و فرزندانم حرف زدم و گفتم با چند نفری صحبت کردم خانوادگی به ترکیه می‌رویم و از آنجا به کشوری اروپایی. چهارشنبه‌اش با شریکم حرف زدم و نصف سهمم را به او دادم. پنجشنبه و جمعه هم دنبال بلیت و دلار بودم و شنبه به آنتالیا آمدم و دو روز بعدش اعلام پناهندگی کردم.نمی‌دانید چه سخت هست این در به دری...

کوچ پر هیاهو

برای شنیدن داستان پناهندگی زنان و مردانی که در آنتالیا زندگی می‌کنند لازم نیست تا در شهر زیاد پرسه بزنم. فقط کافی است با چند ایرانی همکلام شوم تا سر راست بروند سر اصل موضوع. همان جا آدرسشان را می‌دهند و هم نشانی رفت و آمدشان را. کلیسایی در مرکز شهر محل تجمع بسیاری از پناهندگان ایرانی‌است... اما زندگی ایرانیانی که در این کلیسا جمع می‌شوند با میلیون‌ها توریست ایرانی که هر سال برای تفریح و خوشگذرانی به آنتالیا می‌آیند زمین تا آسمان توفیر دارد. برای رفتن به کلیسا اتوبوس معروف 08 شهر را سوار می‌شوم و یکراست به دروازه‌ دریانوس می‌رسم. بنایی تاریخی که از سه گذرگاه طاقی‌شکل طولانی تشکیل شده است. روبه‌روی این بنای تاریخی خیابان‌های باریک و کوچه‌های سنگفرش شده با عرض کم وجود دارد که راسته بازارهای سنتی شهر هم در همین محله قرار دارد. صدای ایرانی‌هایی که برای خرید به کوچه پس‌کوچه‌های دروازه تاریخی آمده‌اند از چند متر آنطرف‌تر شنیده می‌شود. در نزدیکی این منطقه تا چشم کار می‌کند کلیسا می‌بینید و البته کوچه‌های قدیمی، خیابان‌های باریک و پرپیچ و خمی با حال و هوای فرهنگ قدیمی ترکیه. خیابان‌ها پر از کافه‌های مدرن، قهوه‌خانه و رستوران‌های متنوعی است که بسیاری از توریست‌ها در همین خیابان وقت می‌گذرانند. بافت این بخش به نوعی شبیه شهر ماسوله ایران است.

رست در خیابان‌های باریک و پرپیچ و خم مرکز شهر، ایرانی‌های زیادی هستند که در کافه‌ها و رستوران‌های کنار خیابان نشسته‌اند و بلند بلند حرف می‌زنند. ایرانیان را می‌توان از روی میزان خریدشان شناسایی کرد. اما این بار نه خرید ایرانیان برایم جذاب است و نه دلیل حضور بسیارشان در اینجا. این بار به دنبال ایرانی‌هایی هستم که اینجا را شهر دوم خودشان کرده‌اند. زنان و مردانی که به امید رؤیایی بهتر دست از وطن و خانواده کشیدند.

نیم ساعتی طول کشید تا توانستم کلیسا را پیدا کنم. درش باز است و هیچ منعی برای ورود وجود ندارد. حیاط کوچک پر از گل و گیاه و ساختمان قدیمی و نقلی که از چوب ساخته شده بود به طرز عجیبی به چشم می‌آید. ساختمان دو طبقه است و از طبقه اول نشانه‌های مسیحیت بر در و دیوار این ساختمان قدیمی نصب شده است. سر و صدای زنان و مردان ایرانی کل ساختمان را پر کرده است گویا نیایش‌هایشان تمام شده و حالا در حال خوردن غذای گرمی هستند که بعد از مراسم دینی خود دارند. کشیش کلیسا را پیدا می‌کنم اسمش مهدی است اما «روبرت» صدایش می‌زنند. خودم را معرفی می‌کنم و از همین جا داستان آغاز می‌شود.

خودشان می‌گویند، شنبه که می‌شود همه در همین کلیسا دور هم جمع می‌شوند شروع به شکرگزاری می‌کنند، به خاطر صبری که خدا به آنها داده تا شرایط غربت را بیشتر از همیشه تحمل کنند. شنبه که می‌شود روز دیگری به روی آنها باز می‌شود. از خانه‌هایشان که در مناطق حاشیه‌ای شهر است، رهسپار بالای شهر می‌شوند همدیگر را هر هفته می‌بینند حرف می‌زنند تا سبک‌تر شوند. اینجا فقط برای آنها یک کلیسا برای عبادت نیست خیلی‌هایشان اصلاً به کلیسا و عبادت در آن اعتقادی ندارند اما شنیده‌اند کسانی که تغییر دین داده‌اند خیلی زود از سازمان ملل جواب گرفته‌اند برای همین در پرونده هر کدامشان مذهب مسیحی خورده است تا بلکه سال‌های کمتری از عمرشان را در این کشور بگذرانند. شنبه که می‌شود خیلی‌های دیگری که هنوز مسیحی نشدند هم به اینجا می‌آیند تا بلکه بتوانند غذای گرمی بخورند. این را کاوه می‌گوید: «وضعیت پناهنده‌ها آنقدر سخت هست که حتی نمی‌توانند روزی یک وعده غذایشان را تأمین کنند برای همین خیلی‌ها اینجا می‌آیند تا یک وعده غذای گرم بخورند.»

این جمله را خیلی‌هایشان تکرار کردند. مسعود با امید و فرشاد کنار میزی می‌نشینند و غذایشان را با ولع خاصی می‌خورند. مسعود همان‌طور که لقمه را در دهانش می‌چرخاند حرف می‌زند: دو سالی است که در آنتالیا زندگی می‌کنم البته وقتی وارد آنتالیا شدم مرا به افیون فرستادند و چون آن منطقه برای زندگی پسر و دخترم خوب نبود به اینجا آمدم. خانه‌ کوچکی اجاره کردم که ماهی 800 لیر می‌دهم و با هزینه‌های جاری خانه و رفت و آمدها و خورد و خوراک چیزی نزدیک 1800 لیر هزینه می‌کنم. این مقدار بسیار بالاست و دیگر توان پرداخت این هزینه را ندارم و راستش خیلی از ایرانی‌هایی که در محله حاشیه شهر زندگی می‌کنند از پس هزینه‌هایشان بر نمی‌آیند. اجازه کار هم نداریم. همسر خیلی‌ها کارهای سیاه می‌کنند. همسر خودم در خانه یک خانم روسیه‌ای کار می‌کند و ماهی 900 لیر می‌گیرد. خودم هم گاهی اوقات کارهای سیاه می‌کنم. از تهران هم گاهی شریکم مبلغی را برایم می‌فرستد. مجبورم تحمل کنم.تا کار رفتنمان به امریکا درست شود.»

 

خیلی‌ها دل به دریا می‌زنند

پیش از این در گزارشی که درباره مسیرهای پرخطر مهاجرت های غیر قانونی نوشته بودم به این نکته اشاره کردم که ترکیه نخستین مقصد مسافران ایرانی است که خیال سفر به اروپا و امریکا دارند، اما به دلایل مختلف موفق به دریافت ویزای کشور مورد علاقه شان نشده‌اند. شرط ورود به این کشور، داشتن پاسپورت و بلیت است. کسانی که موفق به دریافت ویزا نشده‌اند، ترکیه را با این هدف انتخاب می‌کنند که یا در این کشور تشکیل پرونده دهند یا از طریق دریا به یونان بروند و از آنجا هم به‌طور قاچاقی راهی شهرهای اروپایی شوند. این مسأله هنوز که هنوز است برای مهاجران ایرانی تکرار می شود این‌ها را امید می‌گوید: «ترکیه برای خیلی‌ها راحت‌ترین مسیر به اروپاست. این شهر پر از آدم پران است.آدم پران‌ها تضمین می‌کنند که فرد صحیح و سالم در مدت زمان کوتاه به هر کشوری که می‌خواهد برسانند. برای رفتن به اروپا، انگلیس قیمتش بسیار بیشتر از دیگر کشورهاست به خاطر اینکه این کشور برای مهاجران بهشت است. هزینه سفر به انگلیس 80 میلیون تومان و هزینه سفر به دیگر کشورهای اروپایی 40 تا 50 میلیون تومان است. سفر به‌طور قاچاقی خیلی راحت نیست. خطرات خاص خود را دارد. خیلی‌ها دریایی می‌روند، برخی‌ها به داخل کامیون‌های یخچال دار می‌روند، خیلی وقت‌ها هم می‌شنویم که برخی از مهاجران اینچنین جان خود را از دست داده‌اند. پارسال دو تا از پسران ایرانی پشت همین کامیون‌ها یخ زدند. برخی خانم‌ها عقد صوری می‌کنند که هزینه‌اش از 150 تا 250 میلیون تومان است و بستگی به کشور مقصد دارد. برخی از پناهندگان ایرانی که پرونده‌هایشان در سازمان ملل طول می‌کشد از همین طریق وارد اروپا می‌شوند.»

قصه فرشاد هم مثل پسران مسعود است. دلش می‌خواست آزاد و راحت زندگی کند. برای همین به ترکیه آمده حالا چهار سالی می‌شود که منتظر جواب از سازمان ملل است. از او می‌پرسم که چگونه می‌توانم در این شهر به کمپ پناهندگان ایرانی بروم. او می‌گوید: «اینجا مثل اروپا کمپی ندارد همه باید خانه کوچکی اجاره کنند. حاشیه‌های شهر که خانه‌ها ارزان است محل زندگی خیلی از ایرانیان پناهنده است. ایرانیان خیلی پراکنده زندگی می‌کنند.»این حرف‌ها را می‌زند و درباره شرایط پناهندگان ایرانی در این شهر می‌گوید:«پناهندگی شرایطی دارد. کسی که جانش در کشورش در خطر باشد یا ترس از شکنجه و زندانی شدن داشته باشد می‌تواند پناهنده شود، خیلی از ایرانیانی که اینجا پناهنده شدند به دروغ می‌گویند جانشان در کشورشان به خطر افتاده است.»

فرشاد از سختی زندگی در ترکیه می‌گوید. از نگاه تحقیرآمیزی که ترکیه‌ای‌ها به ایرانیان دارند: «زندگی در این شهر با فرهنگ ترکیه‌ای هم بسیار سخت است. به عنوان یک ایرانی نگاه بدی به شما دارند. دولت نگاه خوبی به پناهنده‌ها ندارد. باید در هفته بین یک تا سه روز خودمان را به پلیس یا اداره مهاجرت شهر معرفی کنیم. اثر انگشت بزنیم. این مسأله اگر به صورت چند امضا پشت هم صورت نگیرد، پلیس می‌تواند پرونده ما را بسته و از ترکیه به ایران دیپورتمان کند. همچنین پناهنده بدون اجازه پلیس از شهری که در آن امضا می‌کند نمی‌تواند خارج شود. این موضوع موقعی حاد می‌شود که پناهنده‌ای مدت چندین سال مجبور به ماندن درون یک شهر می‌شود. البته الآن برخی از ایرانی‌ها از شهرهایی که شرایط خوبی برای زندگی خانوادگی ندارند بیرون می‌آیند و سر هفته با اتوبوس به آن شهر می‌روند و به پلیس امضا می‌دهند.»

فرشاد به مسعود اشاره می‌کند و می‌گوید: «روزهای اول مسعود با خانواده‌اش آمده بود. یادم هست آنها را به منطقه افیون معرفی کرده بودند. منطقه جرم‌خیز که خود ترکیه‌ای‌ها هم آنجا زندگی نمی‌کنند ولی خیلی از ایرانیان را آنجا می‌فرستند. نمی‌دانم چرا؟ محله‌ای که اصلاً امنیت ندارد.»مسعود حرف‌هایش را تأیید می‌کند:«شرایطم خیلی بد بود. غم غربت و دوری از خانواده. روزهای بعد پول کم آوردم و اصلاً نمی‌دانستم با سه تا بچه چه باید بکنم. هر شب مردها در آن منطقه دعوا و درگیری داشتند. با چند ایرانی حرف زدم و آنها هم شرایط بدتر از من داشتند. اما راه و چاه را نشانم دادند. گفتند به آنتالیا بیایم و برای امضا به «افیون» بروم. اینجا هم که آمدم کار نداشتم. روزهایی بود که فقط یک وعده غذای ساده می‌خوردیم. شاید پولم فقط برای خرید نان می‌رسید. چند روزی گذشت تا اینکه در گروه ایرانیان آنتالیا عضو شدم و در آنجا هم با این مجموعه آشنا. اینجا که آمدم بچه‌ها کمی پول به من قرض دادند و یکی از رفقا کار سیاه می‌کرد و من را با خودش به ساختمان می‌برد. الآن هم همین کارها را می‌کنم. اینجا ایرانی‌ها وضعیت اقتصادی خوبی ندارند.»

حرف بعدی‌ام با آنها درباره پیدا کردن شغل در آنتالیا بود و اینکه چطور می‌توانند هزینه خانواده خود را تأمین کنند:«فکر می‌کردم وقتی وارد ترکیه شوم می‌توانم به راحتی کار کنم اما کار پیدا کردن در اینجا خیلی سخت است. در اینجا مجبور به انجام کارگری همراه با تحقیر و توهین هستیم، کارگری در ترکیه قابل مقایسه با ایران نیست. اصلاً نمی‌شود از زیر کار در رفت و اگر روزانه 12 ساعت تعهد کارگری داشته باشید باید همه 12 ساعت را کار کنید. بسیاری از کارفرمایان ترکیه‌ای از دادن حق و حقوق پناهنده خودداری می‌کنند. چون از نظر قانونی هیچ نهاد حمایتی برای یک پناهنده که می‌خواهد کار کند وجود ندارد و این نمونه کارها هم کار سیاه محسوب می‌شود. اگر دولت مطلع شود، ما بین 2 تا 5 هزار لیر جریمه می‌شویم و کارفرمای ترک نیز5 هزار لیره ترکیه جریمه باید بدهد. البته فکر نکنید همان حقوقی که کارگر ترک می‌گیرد ما می‌گیریم. ما نصف حقوق یک ترکیه‌ای می‌گیریم. برخی از ایرانیان هم در رستوران‌ها برای روزی 30 لیر یا کارگری در کارخانه‌ها برای روزی 35 لیر کار می‌کنند که بازهم با امکان خورده شدن پول توسط صاحبکار و انواع تحقیر همراه است. خودم هم چند باری سر زمین کار کردم. سبزی کاری کردم اما پولی به من ندادند تازه تهدید هم کردند که به پلیس اطلاع می‌دهیم. از ترسم چیزی نگفتم.»

فرشاد به این حرف‌ها این جمله را اضافه می‌کند: «خودم نمونه بارزی هستم که چند بارکار کردم و حقوقم را ندادند. اینجا با ایرانی‌ها خیلی بدرفتاری می‌کنند و به آنها فحش‌های بدی می‌دهند. اصلاً نمی‌دانید چقدر به ما برمی‌خورد اما جرأت نمی‌کنیم کاری کنیم. چرا که از ترکیه اخراجمان می‌کنند. به همین خاطر مجبوریم این حرف‌ها را تحمل کنیم.»

در همان زمان که مشغول حرف زدن با امید، مهدی، فرشاد و مسعود بودم ناگهان سر و کله پسر مسعود پیدا شد. پیروز 14 ساله که نه زبان انگلیسی می‌داند و نه به زبان ترکیه‌ای مسلط است. برایم سؤال شد که پس او چگونه با همکلاسی‌هایش ارتباط می‌گیرد:« من مدرسه نمی‌روم. نزدیک سه سال است که من و برادرم مدرسه نرفته‌ایم. مدرسه رفتن پول می‌خواهد که ما نداریم. خیلی از خانواده‌هایی که ما با آنها در ارتباط هستیم بچه‌هایشان مدرسه نمی‌روند. آنهایی که پول دارند مدرسه غیرانتفاعی ثبت نام می‌کنند اما من، نگار، میثاق، بهداد، سمیرا و سحر که خانواده پناهنده داریم، مدرسه نمی‌رویم.» پیروز با دست به همه آنها اشاره می‌کند که کنار حیاط ایستاده‌اند و با هم حرف می‌زنند...»

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.