شاید هدف از ارسال این تصویر که توسط چند جوان تهیه و برای خبرنگار صدا و سیما ارسال شد به نمایش در آوردن میزان فقر حاکم بر زندگی سخت مردمان مناطق مرزی و دور افتاده باشد اما پر واضح است که حتی برای نشان دادن اوج فقر و تنگدستی هم باید رو راست بود و اخباری بر پایه صداقت را با سایرین به اشتراک گذاشت.صفحه زندگی «ایران» در دو سال گذشته بیش از  ۲۰  گزارش و گفت و گو با مردمان دریا دل خطه سیستان و بلوچستان منتشر کرده که در هر کدام شان همنشینی مردان، زنان و کودکان دیار آفتاب با فقر به خوبی نشان داده شده است و در عین حال سخاوت این مردمان تهیدست قابل انکار نبوده و نیست و همواره سعی شده همه این مطالب را صادقانه با خوانندگان مان به اشتراک بگذاریم. همان‌طور که این بار هم پس از بررسی های متعدد زهره را پیدا کردیم تا بدون هر گونه اغراق و بزرگنمایی با او گفت‌و‌گو کنیم و در کمال صداقت واقعیت زندگی اش را باز‌گو کنیم.

گفت‌و‌گو با زهره که خودش را یک زن ۳۷ ساله معرفی می‌کند – در حالی که چهره‌اش سن و سال بالاتری را نشان می‌دهد- مروری است بر زندگی خاکستری او که از زبان خودش شنیده‌ام هرچند که به‌دلیل ناراحتی اعصاب، حوصله چندانی برای حرف زدن نداشت و گاه سؤال هایم را بی‌جواب می‌گذاشت و گاه پاسخ آنها را نصفه و نیمه رها می‌کرد.

 سیر تا پیاز واقعیت ماجرا

برخلاف اطلاعات اشتباهی که در صفحه‌های مجازی بازنشر شده است، زهره در روستایی محروم از بخش قرقری شهرستان هیرمند زندگی نمی‌کند - این موضوع را بخشیار قُرقُری و دهیار گرمشاد و ملاعلی هم تکذیب کرده‌اند - او ساکن شهرک پالیز در حاشیه شهرستان زابل است و آن چیزی که درقابلمه غذای او وجود داشت گوشت گربه نبود، بلکه مقداری پوست مرغ بود تا برای خودش و پسرش که هوس مرغ کرده بودند، غذایی درست کند که فقط طعم مرغ داشته باشد. زندگی زهره مقیاس کوچکی از صدها زندگی سخت و دردناکی است که در مناطق محروم این استان جریان دارد.

فقر در این خطه از ایران بیداد می‌کند و قهر طبیعت و خشکسالی زندگی اهالی محروم از امکانات سیستان و بلوچستان را با مشکلات متعددی رو به رو ساخته است، اما هرچه از خشک شدن دریاچه هامون، از رونق افتادن بازارچه‌های مرزی و به شماره افتادن نبض زندگی در این منطقه می‌گذرد مردمان دیار آفتاب سختکوش‌تر می‌شوند، تا حدی که شاید برای درست کردن غذایی با طعم مرغ و گوشت به‌طبخ پوست مرغ و سیرابی رضایت دهند، اما شدنی نیست که گوشت حیوان حرام گوشت را – مردم محلی می‌گویند به‌دلیل نامساعد بودن شرایط آب و هوایی امکان زندگی این حیوانات در این منطقه تا حدودی غیر ممکن است - سر سفره‌های خالی‌شان بگذارند.

زهره که خودش هم از شنیدن این خبر و  دیدن تصویر آن تعجب کرده بود با لحنی تند گفت: «رک و راست می‌گویم که من پول خرید مرغ را نداشتم برای همین از مرغداری نزدیک خانه کمی پوست مرغ مجانی گرفتم و غذا پختم، برای کسی هم چیزی تعریف نکردم اما نمی‌دانم چطور شد که عکس قابلمه غذای من همه جا پخش شد و خدا نشناس‌ها گفتند گوشت گربه پخته بودم. هر کسی که این حرف‌ها را برای من در آورده است حلال نمی‌کنم. خدا را خوش نمی‌آید، من هم یک روز از گوش و گردنم طلا آویزان بود و به خاطر دستپخت خوبی که داشتم همه می‌گفتند خوب است آشپز رستوران باشی، اما زندگی بالا و پایین دارد و حالا من افتاده‌ام این پایین پایین‌ها ولی نباید که با لگد مرا بزنند.»

این‌طور که زهره می‌گفت همسرش علی دوست ذوقی کارمند ذوب آهن اصفهان بود. زهره همسر دومش بود و هر دو هفته یکبار برای دیدن او و دو فرزندشان به زابل می‌آمد، تا اینکه ۴ سال قبل وقتی به خانه زهره آمده بود در اثر یک بیماری از دنیا رفت.

ماجرایی که زهره در مورد مرگ همسرش اینگونه تعریف می‌کند: «شوهرم از اصفهان آمده بود که ما را ببیند، اما حالش بد شد و نزدیکی‌های اذان صبح سکته کرد و مرد. من و دختر و پسرم در خانه بودیم و نمی‌دانستیم با جنازه‌ای که روی دستمان مانده بود چه کنیم. یک شبانه روز دور جنازه نشستیم و گریه کردیم تا اینکه همسایه‌ها و قوم و خویش شوهرم سر رسیدند و کارهای کفن و دفن را انجام دادند. از آن روز به بعد زندگی برای من هر روز سخت‌تر شد و چون نمی‌توانستم از پس خرج و مخارج بچه‌ها بر بیایم، دخترم ناهید را به خانواده شوهرم سپردم تا خرج خورد و خوراک و مدرسه او را بدهند، اما نادر را که ۱۰ ساله است پیش خودم نگه داشتم. اصلاً نمی‌توانم از نادر دور بشوم، کسی جز من نمی‌تواند مواظبش باشد برای اینکه هم عقب مانده ذهنی است هم بعد از یک تصادف پاهایش کج شده و نمی‌تواند درست راه برود. با اینکه مدرسه نمی‌رود اما بالاخره برای خورد و خوراک نادر هم که شده باید کار کنم. خودم مریض هستم و حوصله شلوغی و آدم‌ها را ندارم برای همین صبح‌ها که خلوت‌تر هست از خانه بیرون می‌زنم و تا غروب از هر جایی که بشود پلاستیک کهنه پیدا می‌کنم تا زندگی را پیش ببرم. ولی خدا می‌داند که تا به حال به دزدی و مال مردم خوری فکر نکرده‌ام.»

زهره به‌دلیل ناراحتی اعصاب، کم طاقت است و از عهده کار خاصی که برای او منبع در آمد باشد بر نمی‌آید. اصلیتش برای شهر زهک است و پدر، مادر و برادرش را از دست داده است و با مرگ شوهرش خیلی تنها‌تر شده است. کمتر با همسایه‌ها و اطرافیانش دمخور می‌شود و از آنجا که حوصله آدم‌ها و نصیحت هایشان را ندارد، بیشتر وقت‌ها ساکت و آرام در کوچه و خیابان‌ها و اطراف سطل‌های زباله پرسه می‌زند و هرچه کیسه و ظرف پلاستیکی ببیند جمع و این ضایعات را در گوشه‌ای از خانه‌اش انبار می‌کند و منتظر ماشین‌های جمع‌آوری زباله و پلاستیک‌ها می‌ماند تا پلاستیک‌ها را تحویل ‌دهد و با پولی که از فروش آنها به دست می‌آورد برای خودش و نادر نان بخرد.

 به امید رنگین کمان مهربانی

زهره در حاشیه شهر زابل و در منطقه‌ای که به شهرک پالیز معروف است در خانه‌ای زندگی می‌کند که از شوهرش به ارث مانده، اما به قدری از در و دیوارش چرک و زباله می‌بارد که به سختی می‌توان آنجا را خانه نامید.

زهره از لحاظ روحی بشدت آسیب دیده است در حالی که خودش متوجه این موضوع نیست و از اینکه با پسر ۱۰ ساله‌اش که دچار معلولیت جسمی و ذهنی است در میان این همه زباله و در این آشفته بازار زندگی می‌کند احساس بدی ندارد. برای همین است که می‌گوید: همسایه‌ها و فامیل دوست ندارند به خانه من بیایند، من هم کاری به کار آنها ندارم و ناراحت نمی‌شوم. تازه از اینکه هرچند وقت یکبار برای من و نادر لباس و غذا می‌آورند خوشحال هم می‌شوم. من معمولاً از کسی ناراحت نمی‌شوم برای همین چند وقت پیش از یک خیریه مقداری مواد غذایی برای من آوردند و آنها را گوشه اتاق گذاشتم، اما وقتی از جمع کردن پلاستیک‌ها به خانه برگشتم، دیدم خوراکی‌ها نیستند. به کسی تهمت دزدی نزدم و از کسی هم ناراحت نشدم چون به خودم گفتم باز هم آدم‌هایی پیدا می‌شوند که به یک مادر بی‌پناه کمک کنند یا اینکه خودم یک راهی پیدا می‌کنم. درست فکر می‌کردم. این اواخر هوس مرغ کرده بودم، اما یخچال ندارم و پولی هم نداشتم که مرغ بخرم. نزدیکی‌های خانه ما یک مرغداری است به آنجا رفتم و مقداری پا، سر، جگر و پوست مرغ گرفتم. پوست‌ها را جدا پختم و پا و جگر و سر مرغ را هم سرخ کردم تا من و نادر بخوریم و قوی بشویم. فکر کنم همان روز بود که یکسری از جوان‌ها از قابلمه غذایی که می‌پختم عکس گرفتند. من خیال می‌کردم عکس را به آدم‌های پولدار نشان می‌دهند و کمک خرجم می‌شوند اما فکر نمی‌کردم همچین دروغ بزرگی در مورد من بگویند که روزه‌ام را با نان خشک و چای افطار می‌کنم. زهره که با خودش غر می‌زد و می‌گفت: «خدا می‌داند اگر این آدم‌ها غذای امشبم را که شکمبه گوساله است می‌دیدند می‌خواستند بگویند چه حیوانی را سر بریده ام.

این زن مدتی است در خانه‌ای زندگی می‌کند که در آن خبری از وسایل لازم برای یک زندگی معمولی هم نیست. گاز درست و حسابی و یخچال سالم ندارد چه برسد به یک پنکه ساده که این روزهای گرم سیستان را برایش قابل تحمل کند. همه امیدش از اینکه اجازه داد تا گوشه و کنار زندگی‌اش را به تصویر بکشیم دستانی است که به سوی او گشوده شوند تا زندگی خاکستری‌اش را رنگی کنند.

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.