«نجمه» که در خانواده ای پرجمعیت به دنیا آمده و پدرش سرایدار یک مجتمع مسکونی در شمال پایتخت بود، همواره از اینکه مجبور است برای گذران زندگی با کمک مادر و خواهرهایش برای مردم سبزی پاک کند و کارهای نظافتی انجام دهد، گله می کرد و زندگی شان را از همه مخفی نگه می داشت.

این دختر جوان که با قبولی در دانشگاه خود را در دروازه خوشبختی می دید، در حالی که خانواده اش ذره ذره و به زحمت پول جمع می کردند، با اصرار به دختران ثروتمند مجتمع لباس های برند آنها را قرض می گرفت تا بتواند با خودنمایی در دانشگاه توجه همه را به خود جلب کند. نجمه که دوستانش او را «نگین» صدا می کردند، برای رسیدن به آرزوهایش از هیچ تلاشی فروگذار نبود و بالاخره شاهزاده رویاهایش را در یکی از میهمانی های اعیانی همکلاسی ثروتمندش پیدا کرد. «سامان» که مهندس بود و پدر و مادرش پزشک متخصص بودند، با دیدن این دختر شیفته او شد و ساده لوحانه دروغ های بزرگش را باور کرد.

سامان و نجمه چند باری یکدیگر را ملاقات کردند و سرانجام پیشنهاد ازدواج بین آنها رد و بدل شد. نجمه که به هیچوجه نمی خواست این فرصت طلایی را از دست بدهد، وقتی درخواست ازدواج سامان را شنید، به فکر نقشه ای فریبکارانه برای ورود به زندگی پسر جوان افتاد. او فکر همه چیز را کرده بود و درحال تکمیل سناریوی بی نقصش برای معرفی خانواده فقیر خود به سامان بود که یک اتفاق همه نقشه هایش را نقش بر آب کرد. داماد خوش خیال، عروس رویاهایش را در حالی که با لباس کار در حال نظافت منزلی بود، دید و به خاطر دروغ بزرگش برای همیشه او را ترک کرد.

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.