در ماورای «پایان تاریخ»
نگاه جهانی از پشت چشمان شرقی با ذهنی عمیقا بینارشتهای
فرانسیس، نسل سوم از خانوادهای ژاپنی است که در ابتدای قرن بیستم به آمریکا مهاجرت کردهاند. پدرش استاد مدرسه الهیات شیکاگو و مادرش، دختر رئیس دانشگاه اوساکا بود و فرانسیس سال1952 در شیکاگو متولد شد و از کودکی تا 1967 را یعنی زمانی که پدرش به کالج دولتی پنسیلوانیا پیوست، در شهر نیویورک گذراند. او ابتدا در دانشگاه کرنل، فلسفه سیاسی را نزد آلن بلوم آموخت و سپس همزمان با مطالعه ادبیات تطبیقی در دانشگاه ییل، در دلمشغولی با فلسفه انتقادی و پساساختارگرایی قارهای به اشتیاق آموختن از دریدا و بارت به پاریس رفت و در کوتاه زمانی، سرخورده به آمریکا بازگشت. وی صراحتا کارگاه آموزشی رولان بارت را «چرند و پوچ» میداند و اساس پساساختارگرایی قارهای را اینگونه زیر سوال میبرد که «اگر آنان به راستی بر نسبیتگرایی خویش پایبندند، چرا نباید فاشیسم را بر سوسیالیسم ترجیح دهند؟!»- و نهایتا مقصود خود را در مطالعه علوم سیاسی در هاروارد یافت و آنجا از هاروی منزفیلد و ساموئل هانتینگتون آموخت.
رساله دکترایش را با موضوع تهدیدات ناشی از مداخلات شوروی در خاورمیانه در اوایل دهه هشتاد دفاع کرد و از دانشگاه به ژورنالیسم و سپس به دیوانسالاری همزمان با پژوهش در معتبرترین موسسات سیاستگذاری آمریکا روی آورد و در نیمه دوم دهه هشتاد میلادی که به فروپاشی امپراتوری شرق ختم شد در دستگاه دیپلماسی آمریکا مشغول بود. پس از انتشار مقاله تاثیرگذار «پایان تاریخ»، از فعالیتهایی که مستقیما با دولت در ارتباط بود، فاصله گرفت و تمرکز خود را بر کار در دانشگاه و موسسات پژوهشی گذاشت. او که از معتبرترین چهرههای دانشگاهی در سیاستگذاری عمومی است تاکنون در دانشگاههای بزرگی چون جورج میسون، جان هاپکینز و استنفورد و نیز موسسات پژوهشی مهمی چون اندیشکده رند مشغول بوده است.
تنوع علائق دانشگاهی در کنار تجربیات اجرایی که در چرخش ناشی از تغییر باورهای سیاسی، از کار کردن برای نئومحافظهکاران جمهوریخواه در دهه هشتاد تا پیوستن به جناح چپ دموکرات در دهه نود متجلی است از وی، متفکری بینرشتهای با عمق دیدگاهی کمنظیر ساخته است. او یک فیلسوف سیاسی است که به سیاستگذاری عمومی مشغول است، او اقتصاد و سیاست را از منظری تاریخی مینگرد؛ اما آشکارا سوژه گفتمانهای ساختارگرای تاریخی نیست؛ یک متخصص اقتصاد سیاسی بینالملل است؛ اما به این حوزه نگاهی جامعهشناختی و نهادگرایانه دارد و در عین اینکه یک دانشمند علوم اجتماعی است از ادبیات و زیباییشناسی بسیار میداند. به راستی او ترکیب کمنظیری است از عمق نظری، گستره معرفتی، دغدغههای عملی و تجربیات اجرایی.
تاریخِ پس از پایان تاریخ
فوکویاما به خوبی به یاد دارد اولین باری که ایده پایان تاریخ به ذهنش خطور کرد، زمانی بود که در اندیشکده رند وقتی روی سیاست داخلی شوروی مطالعه میکرد در یک سخنرانی از گورباچف شنیده که «سرشت سوسیالیسم رقابت است» و این گزاره را تحولی بزرگ یافته است. او که فلسفه سیاسی خوانده و هگل را به خوبی فهم کرده، تعبیر «پایان تاریخ» را از وی برای تبیین وضعیت برتری لیبرال دموکراسی به عاریت گرفته است؛ تعبیری که پیشتر مارکس آن را برای تبیین برتری نهایی کمونیسم و گوژِو، فیلسوف روستبار فرانسوی، برای تبیین وضعیت پس از انقلاب فرانسه بهکار برده بودند.
در این میان فروپاشی بلوک شرق که در عمل شکست تبیین مارکسیستی از پایان تاریخ را متجلی ساخت، در قوام تبیین لیبرالی او از پایان تاریخ بسیار موثر بود. در تعبیر گوژو، مفسر آرای هگل، انقلاب فرانسه آزادی و برابری را به قواعدی جهانشمول بدل کرد و از آن پس، آنتیتزی امکان بروز نخواهد یافت که موتور محرک تاریخ باشد؛ اما فوکویاما مدعی بود انقلاب فرانسه و تبعات آن صرفا نظم هنجاری را برساخت؛ درحالیکه با تحقق کامل و جهانشمولی نظم «لیبرال دموکراسی» است که تاریخ از هرگونه انگیزه عملی برای تضاد خالی خواهد شد.
شاید امید و خوشبینی فزاینده در روزهای پس از فروریختن دیوار برلین و کنار رفتن ابرهای سیاه کمونیسم از آسمان جهان، ایجاب میکرد از آنچه فوکویاما گفت روایتها و تعابیر بسیار خوشبینانهای نسبت به آینده برداشت شود؛ اما او معتقد است که از همان ابتدا نیز آنجا که در بخش دوم کتابش به «واپسین انسان» میپردازد، همواره دغدغهمند تبیین تهدیدهایی بوده که نظم لیبرال دموکراسی را بهمخاطره میاندازند: کسانی که نیازمند به رسمیت شناخته شدن هستند و آنانی که برابری طلبند، از لیبرال دموکراسی خشنودی نمیگیرند و ناسیونالیسم و مذهب عناصری هستند که همچنان نظم لیبرالی در سیاست جهانی را تهدید میکنند. از دیگر سو، وی آنجا که از پایان تاریخ سخن گفت، نه از یک منظر تبیینی و تجربی بلکه از موضع تجویزی و هنجاری به آن پرداخت. از نگاه فوکویاما، پایان تاریخ بهمعنای تبدیل تمام جوامع به دموکراسیهای لیبرال موفق نیست، بلکه پایان گزافهگویی ایدئولوژیها در خصوص اعتبار انواع آرمانی و ممتاز انواع غیردموکراتیک است.
پایان تاریخ میتواند یک «تقدیر» باشد که «باید» برای رسیدن به آن تلاش کنیم و از آنجا که بهینه بودن نظم اجتماعی مبتنی بر لیبرال دموکراسی از منظر هنجاری غیرقابل انکار است و هیچ نظم خودکامهای نمیتواند بیش از یک دموکراسی لیبرال، کارآمدی را در کنار «به رسمیت شناخته شدن» بهعنوان نیاز جوهری بشر محقق سازد، میتوان پایان «پایان تاریخ» را اعلام کرد. در عین حال معترف است که این تقدیر را عواملی چنان تهدید میکنند که در عمل، تضمین قطعی برای تحقق آن نمیتوان جستوجو کرد. اما چه عواملی تحقق و تداوم این بهنجارترین نظم اجتماعی ممکن و موجود را تهدید میکنند؟
معجزه دموکراسی لیبرال درهمپیوندی متوازن میان حاکمیت قانون، دولت مدرن کارآمد و دموکراسی (رای جمهور) است؛ چراکه وجود دولتی قدرتمند و کارآمد که هم حامی حقوق شهروندان باشد و هم تسلیم اراده عمومی، بهینهترین دستاورد است. اما یکی از تهدیدهای جدی در مقابل تحقق پایان خوش تاریخ، فروکاست دموکراسی به ابعاد رویهای و تضعیف ابعاد محتوایی آن است که در ظهور نوع جدید و عموما راستکیش پوپولیسم و سیاستمداران پوپولیست نمود یافته و نرخ رشد شاخصهای دموکراتیک را که در خلال سه دهه پایانی قرن گذشته روندی صعودی داشته، با روند نزولی در دو دهه ابتدایی سده جدید همراه کرده است.
رواج پوپولیسم هم تهدید داخلی برای دموکراسی آمریکایی است و هم تهدید برای تمامی دموکراسیهای نوظهور. پوپولیسم با تضعیف حاکمیت قانون همراه است و وقتی دموکراسی به رای اکثریتی تقلیل پیدا کند که به نمایندگان سیاسی خود اجازه دهند تا به نابودسازی نهادها بپردازند، درخت دموکراسی دیگر میوه شیرین نخواهد داد. پوپولیستها با رای اکثریت و از درون سازوکارهای دموکراتیک به قدرت میرسند؛ اما با اتکا به نمایندگی عموم، در مقابل حاکمیت قانون میایستند و به تضعیف نهادهای دموکراتیک میپردازند با این استدلال که چون برنده انتخابات هستیم پس مشروعیت داریم و از میان پوپولیستهای شاخص، از نگاه فوکویاما هیچیک به اندازه ترامپ، منفور و البته خطرناک نبوده است. از میان سهگونه پوپولیسم چپ، کاریزماتیک و دگرساز، سومی که منطبق بر پوپولیسم راستکیش و متاخر است بیشترین تهدید را متوجه نظم لیبرال دموکراسی میکند؛ زیرا سازوکار دموکراتیک را به نحوی بهکار میگیرد که آن را از محتوای لیبرالی خود تهی میکند.
جالب اینکه بر خلاف پوپولیسم چپ و کاریزماتیک، پوپولیسم راستکیش بیش از آنکه به طبقات فرودست وابسته باشد، بر طبقه متوسطی متکی است که متاثر از روندهای جهانی شدن در حال از دست دادن منزلت و جایگاه اجتماعی خویش است. خطر بزرگ پوپولیسم در تضعیف نهادهایی است که قدرت سیاسی را محدود و حاکمیت قانون را تضمین میکنند. وی معتقد است در دهههای اخیر چرخشی از سیاست اقتصادی به سیاست هویتی در حال رخداد است و احزاب سیاسی نیز بر خلاف گذشته که بر اساس موضعشان نسبت به میزان مداخله دولت در بازار دستهبندی میشدند، اکنون بر مقوله هویت پافشاری کرده و حول سیاستهای هویتی بازتعریف میشوند. از یکسو، شکافهای طبقاتی تعمیق یافته و از دیگر سو چرخش چپها از منافع طبقه کارگر به مسائل جنسیتی و عدالتجویی فراطبقاتی، طبقه کارگر سفیدپوست را به راست متمایل کرده و مطالبات ماهیتا اقتصادیاش را به مقولات هویتی و نژادی گره زده است.
البته میتوان این گردش به راست طبقه کارگر آمریکایی و اروپایی را واکنشی به روندهای جهانی شدنی دانست که به ثروتمند شدن طبقات متوسط در کشورهایی نظیر چین و هند منجر شده و متقابلا آنها را فقیرتر کرده است. محافظهکاری آمریکایی که در دهه هشتاد با آموزه بازار آزاد و مقرراتزدایی در پیوند بود، اکنون و پس از ترامپ، بیشتر با بیگانههراسی و مهاجرستیزی شناخته میشود؛ چراکه ترامپ در انتخابات به جای کاهش مالیات یا رشد اقتصادی از خطر لشکر مهاجران مکزیکی سخن گفت.افزایش عینی نابرابری در سطح جهان به کاهش سطح اعتماد به نهادهای عمومی منجر شده است؛ البته این کاهش اعتماد عمومی لزوما منفی نیست و میتواند نتیجه افزایش آگاهی عمومی و گسترش آموزش باشد؛ چراکه هر چه آگاهی افزایش یابد، بدبینی به مقامات و مطالبه شفافیت و کارآمدی نیز افزایش مییابد.
فوکویاما اگرچه در دهه هشتاد در جبهه نومحافظهکاران قرار داشت، اما اکنون منتقد حضور نظامی آمریکا در خاورمیانه و نیز سیاستهای اقتصاد نئولیبرال و مقرراتزدایی است و بحران مالی2008 و افزایش نابرابری را عاملی برای کاهش اعتماد به نهادهای لیبرال دموکراسی میداند و از این منظر در خلال این سه دهه او آشکارا از منتهیالیه راست به چپترین لایههای سیاست آمریکایی نقل مکان کرده است. فوکویاما دولتهای اقتدارگرای چین و روسیه را بزرگترین تهدید بیرونی برای آینده آمریکا و نیز برای لیبرال دموکراسی میداند و از نظر او فناوریهای جدید و اینترنت مهمترین ابزار این تهدید هستند. چینیها میدانند که چگونه از اینترنت برای پایش شهروندان استفاده کنند تا از جانب آنان تهدیدی متوجه حکومتها نباشد و روسها آموختهاند که چگونه از آن بهعنوان سلاحی علیه دموکراسیهایی که دشمن خود فرض میکنند، استفاده کنند.
دولت چین توانسته است از تکنولوژیهای جدید برای پایش پندار و رفتار مردمان استفاده کند و در عمل به چیزی تحقق بخشد که همواره آرزوی انواع رژیمهای توتالیتر متقدم بوده و روسیه نیز توانسته است با دستکاری در اطلاعاتی که از طریق تکنولوژیهای ارتباطی منتقل میشود، شهروندان در دموکراسیهای لیبرال را به نهادهای دموکراتیک بدبین و با ایجاد نگرانی درخصوص صحت انتخابات، قطبیشدن در این جوامع را تحریک کند. تکنولوژیهای جدید منبع قدرتی است که نه فقط در اختیار دولتهای خودکامه بلکه میتواند در اختیار شرکتهای بزرگی باشد که خارج از کنترل و اقتدار دولتها عمل میکنند و این هر دو در درازمدت تهدیدی برای دموکراسیهای لیبرال خواهند بود. علاوه بر آن، اینترنت از آنجا که میتواند باعث شود مردم، تنها صداهایی را که دوست دارند بشنوند و در این مسیر امکان گزینش برایشان فراهم میآورد، با تقویت نوعی احساس جدابودگی در راستای سیاست هویت عمل میکند.
تهدیدهایی نه چندان دور، نه خیلی نزدیک
تاکید فوکویاما بر پوپولیسم و سیاست هویت، تکنولوژی بهعنوان ابزاری در دست اقتدارگرایان، تضعیف نهادها و فروکاهش دموکراسیِ محتوایی به دموکراسیِ شکلی، کاهش سطح اعتماد عمومی و نهایتا تاثیرات مخرب اشتباهات در سیاست خارجی آمریکا به موازات مقرراتزدایی و آزادسازی بازارها بهعنوان مهمترین تهدیدهای پیش روی دموکراسیهای لیبرال است. اما آیا او برخی تهدیدها را کمتر از آنچه هستند ارزیابی نکرده است؟ اکنون در ابتدای هزاره سوم چه بسا بیش از هر زمان دیگری انسانشناسیِ لیبرال بهعنوان بنیاد این ساختار معنایی در معرض تهدید است. از یکسو پیشرفتهای بیولوژی آشکار ساخته است که «من» یا «خود»ی که لیبرالیسم بهعنوان مبناییترین و واقعیترین موجودِ ذیحق برساخته است، تخیلی بیش نیست.
بیولوژیِ جدید نشان داده آنچه لیبرالیسم از «انسان آزاد» و دارای «اختیار» که با انتخابهایش «خود» وجودیاش را تحقق میبخشد تصویر کرده است، چیزی جز ترکیب پیچیده از اجزایی نیست که درون یک ارگانیسم گرد هم آمدهاند و اکنون دیگر به جای بحثهای فلسفی درخصوص اراده آزاد و انتخاب آگاهانه در تحلیل رفتار فردی، باید سراغ بیوشیمی و علم ژنتیک رفت. بصیرتهایی که بیولوژی جدید آفریده است این انگاره بنیادین لیبرالیسم که «همه انسانها با هم برابرند» را از بیخ بیاعتبار خواهد کرد و آنجاست که چه بسا درِ جعبه پاندورای نژادباوری مجددا گشوده شود و در پیوند با سیاست هویت، آیندهای را برای بشر رقم زند که هیچ شباهتی به تصویرهای کمابیش خوشبینانه فوکویاما نداشته باشد. فوکویاما درخصوص ماهیت انسان رویکردی جوهرگرایانه دارد؛ صرف نظر از اینکه وی تلقی فردگرایانه افراطی در اقتصاد نئوکلاسیک را نقد کرده و تعبیری اجتماعی از سرشت انسان ارائه میکند، صراحتا باورمند است که از بنیان، دستکم به لحاظ عاملیت اخلاقی همه انسانها با هم برابرند.
ازاینرو فناوری دستکاری ژنتیک را یک تهدید جدی میانگارد و البته چه بسا به درستی پیشبینی میکند چینیها نخستین کسانی خواهند بود که آن را بهکار گیرند؛ زیرا آنها پیرو محدودیتهایی اخلاقی بسان مردمان غرب نیستند. در غرب هنوز دوگانگی میان انسان و غیرانسان از نظر اخلاقی معنادار است؛ اما به دلایل متعددی در فرهنگهای آنیمیستی آسیایی خط تمایز میان انسان و غیرانسان خیلی روشن نیست و ازآنجاکه چین یک دموکراسی لیبرال نیست، آنگاه که مزیتهای ملیِ آشکاری در مهندسی اصلاح ژنتیک ببیند، محدودیتها در اعمال آن را رعایت نخواهد کرد. استدلالهای فوکویاما درخصوص تبیین چنین تهدیدی محکم و آشکار است، اما حجم و قوت این تهدید را کمتر از آنچه هست ارزیابی میکند. به راستی اگر از یکسو متاثر از بیولوژی جدید، انگاره اصالت فرد بیاعتبار شود و از دیگر سو، بیوتکنولوژی به قدرتمدارانی فاقد هرگونه هنجار اخلاقی که مصداق آشکار آنان در جهان امروز رهبران چین کمونیست، نئوفاشیستهای روسی و تروریستهای اسلامی هستند این امکان را بدهد که سایبورگها و انسانماشینهایی به هدف تثبیت اقتدار خود یا نابودی دشمنانشان بسازند آنگاه آینده، جهانی دیگر خواهد بود.
انسان چینی میتواند بسیار خطرناکتر از آنی باشد که فوکویاما تصویر میکند: انسانی که فاقد چارچوب ارزشی و هنجاری است. انسان چینیِ امروز ترکیب عجیبی است از میل به قدرت، لذت مصرف، متابعت سازمانی و البته بیمعنایی. این بیمعنایی یا فقدان چارچوب هنجاری باعث شده است نه امروز و نه در آینده، چین ظرفیتی برای پذیرش نقش هژمونیک در نظم جهانی نداشته باشد؛ هژمونی نیازمند جذابیت ارزشی- هنجاری است که در سطوح اجتماعی با نوعی از سبک زندگی مطلوب و خواستنی گره خورده است که انسان چینی فاقد آن است. انسان چینی فاقد هویت است و معنایش با تولید قدرت گره خورده است. اگر قدرت به شکلی متعارف، ابزاری برای نیل به اهداف است برای دولت چین و انسان چینی، قدرت خود هدف است.
از یکسو دولت چین برنامهریزی درازدامنهای را سامان داده است که در آیندهای نزدیک به برتری غیرقابل رقابتی در استفاده از هوش مصنوعی دست یابد و از دیگر سو، شرکتهایی بزرگ در بازارهایی مقرراتگریز بیتوجه به ملاحظات اخلاقی و صرفا به هدف کسب ثروت و قدرت کاربست هوش مصنوعی و فناوریهای نوین زیستی را توسعه میدهند؛ این روندها از آیندهای هشدار میدهند که خارج از کنترل خِرد انسانی و ملاحظات اخلاقی اداره خواهد شد. متاثر از چنین دستاوردهایی، شکاف اقتصادی و نابرابری به شکل فزاینده و غیر قابل بازگشت گسترش خواهد یافت؛ هوش مصنوعی مفهوم کار و اشتغال را به نحوی تغییر خواهد داد که بخش قابل توجهی از جمعیت زمین به ویژه در جوامع درحال توسعه و فقیر از زنجیره تولید خارج شده و به عناصری زاید بدل خواهند شد و بالطبع توسعهنیافتگی سرنوشت ابدی آن جوامع خواهد بود.
همچنین فوکویاما کمتر به تحولات سیاسی در نظام بینالملل توجه کرده است؛ تضعیف اراده هژمونیک آمریکا به موازات تقویت چین و روسیه به معنای گذار از یک نظم سلسلهمراتبی به نظمی دو- چندقطبی است. این نظم اقتضائات خاص خود را دارد که رفتار بازیگران را شکل خواهد داد؛ اتحاد لیبرالدموکراسیها دارای نظم هنجاری در مقابل ائتلاف اقتدارگرایان با موازنه قوایی درون قطبی، ماهیت نظام بینالملل را عمیقا تغییر خواهد داد؛ بهنحویکه دیگر نتوان برای «لیبرال دموکراسی» محوریت معنایی در جهان سیاست قائل شد.
کتاب «پس از پایان تاریخ»، اثر خواندنی و پرمحتوایی است که برای علاقهمندان مطالعات میانرشتهای با محوریت سیاست آموختنیهای بسیاری دارد. ترجمه مجتبی امیری وحید، نثری روان و قابل فهم است و مقدمهای که وی در قالب مروری بر آثار پیشین فوکویاما بر کتاب نوشته، مفید و راهگشاست. اما هم در تلفظ اسامی و هم در تطبیق آنها، مکررا اشتباهات فاحشی رقم خورده است؛ گاه اسامی شناختهشدهترین متفکران علوم اجتماعی در بخشهای مختلف کتاب با تلفظهای نادرست و البته متفاوت موضوع ارجاع قرار گرفته است و این تصور را برای خواننده بهوجود میآورد که متن توسط افراد متعددی ترجمه شده و در نهایت در تطبیق و ویرایش نیز دقت نظر صورت نگرفته است.
روانیِ متن قابل تحسین است؛ اما خطاهایی تخصصی نیز کمابیش به چشم میخورند؛ از جمله کاربرد مترادف دو مفهوم جنگ پیشگیرانه (preventive) و پیشدستانه (preemptive) یا برگردان نادرست از (rational choice) به گزینه منطقی یا چندینبار تکرار «یارانه» به جای «رایانه». فوکویاما، ترکیبی پیچیده و جذاب از مجموعهای از دانشهای ذیل علوم اجتماعیِ جریان اصلی و علوم انسانیِ جریانهای انتقادی است. مطالعه اندیشههای او این سوال اساسی را به ذهن میآورد که آیا متفکرانی در این تراز، محصولِ یک نظمِ لیبرال توسعهیافته در سطح ایالات متحده آمریکا هستند یا اینکه توسعهیافتگیِ آمریکا محصولِ وجود چنین متفکرانی است؟