ناگفته‌های گفتنی

تحصیل در دانشگاه پنسیلوانیا، پسندم نیفتاد. دانشگاهی که ابتدا وارد آن شدم، اما از همان ماه‌های نخست، پافشارانه در اندیشه تغییر آن فرورفتم و در پی جست‌وجوی راه‌های جابه‌جایی به دانشگاه دیگری رفتم. جابه‌جایی‌ای که فرصت عملی آن فراهم نمی‌شد. علت را به اختصار شدید می‌گویم، علاوه بر اینکه تنها دانشجوی عرب در بخشی از این دانشگاه بودم که به آن پیوسته بودم، تنها فرد غیریهودی در میان تمام افراد آن بخش نیز بودم؛ به‌گونه‌ای‌که زبان رایج در جمع دانشجویان، عبری بود. این وضعیت را نمی‌پسندیدم و آهنگ آن کردم که به دانشگاه دیگری بروم. جابه‌جایی من به دانشگاه پرینستون در ایالت نیوجرسی، کاملا اتفاقی بود؛ چون درخواستی برای آن نداده بودم و تنها به آنجا رفته بودم تا گشتی بزنم و در این حین، مسوول کتابخانه دانشگاه را دیدم. او با من در گشت و گذار در دانشگاه همراه شد و بسیار با هم سخن گفتیم. در میانه صحبت‌ها از من درباره برنامه‌ام در تعطیلات تابستانی پرسید و گفتم برنامه‌ای ندارم. او کاری را در کتابخانه دانشگاه به من پیشنهاد داد تا کتاب‌های عربی و عبری و دیگر زبان‌های شرقی را منظم کنم و برای آنها فهرست راهنما تهیه کنم. او سپس در هنگام کارم در کتابخانه در فصل تابستان، به من پیشنهاد داد به دانشگاه پرینستون منتقل شوم. زمان ارائه درخواست‌های انتقال هم ماه‌ها بود که گذشته بود و او با این استدلال که به کار من در کتابخانه دانشگاه نیاز هست، مسوولیت پیگیری موضوع را برعهده گرفت. او همچنین کوشید از امتیازات یک بورس تحصیلی برخوردار شوم که بنام «فیلیپ حتی» مورخ عرب بود که پیش‌تر در آن دانشگاه کار می‌کرد. این بورس تحصیلی از سوی اقلیت لبنانی - سوری مقیم در ساحل شرقی ایالات متحده به یک دانشجوی عرب با ویژگی‌های مشخص ارائه می‌شد. در هر حال با موفقیت در دریافت این بورس در دانشگاه پرینستون ماندگار شدم. با جابه‌جایی به پرینستون، در آغاز بر این باور بودم که به خواسته خود رسیده‌ام و وضعیت من به‌صورت نسبی از ثبات برخوردار شده است. اما این وضعیت زیاد به درازا نکشید. در پرینستون با دوستم دکتر «حنا میخائیل» به هم رسیدیم که همچون من دلواپس بود؛ اما طبیعت آرامی داشت. دلواپسی، مرا به خلوت با خود و خاطره گردی وامی‌داشت؛ اما او راحتی خود را درهم‌آمیزی با مردم و زنده کردن روح، همراه با نشاطی ملایم می‌یافت. او فروتن، حاضر جواب و شیرین‌سخن بود و بدین سان، عوارض دلواپسی خود را مهار می‌کرد. به هرحال در ساعت‌های بلند دیدارهایمان، به سرنوشت و آینده خود پس از پایان تحصیل می‌پرداختیم. پس از پایان تحصیل در دانشگاه پرینستون، زمینه‌های دلواپسی ما دگرگون شد و بر «چه باید کرد»ها متمرکز شد. در برابر دوراهی قرار گرفته بودیم: در جست‌وجوی کار در دانشگاه‌های آمریکا یا در پی بازگشت به فلسطین و نزد خانواده خود یا هر کشور عربی دیگری باشیم؟ همین‌طور مساله وضعیت شخصی اقامت ما در آمریکا و مسائل مانند آن مطرح بود. من آهنگ آن را نداشتم که شهروندی آمریکا بگیرم؛ اما با توجه به اینکه تحصیلم پایان یافته بود، نمی‌توانستم بی آنکه ترتیب مناسبی برای ماندن در این کشور تدارک دیده باشم، مدت زیادی در آنجا بمانم. افزون بر اینکه یافتن کار هم سخت بود. حتی هنگامی که در جریان جنگ اکتبر ۱۹۷۳ به بیروت آمدم، تا مدت زمانی دلواپس آینده و اینکه چه باید کرد؟ بودم. جنگی که با آهنگ حضور در آن به مشرق زمین آمده بودم، پایان یافته بود و یک کشمکش درونی من این بود که به تدریس در دانشگاه آمریکا بازگردم یا نه؟ چون همچنان استاد دانشگاه بودم و کارم را با اجازه ویژه و مرخصی بدون حقوق ترک کرده بودم و می‌توانستم بازگردم. گزینه دیگر این بود که خود را وقف انقلاب فلسطین کنم یا در «موسسه مطالعات فلسطینی» مشغول به کار شوم. در نهایت فعالیت در این موسسه را برگزیدم که پیش‌تر نیز در تعطیلات تابستانی سال‌های ۱۹۷۲ و ۱۹۷۳ در آن کار کرده بودم. برای تکمیل تصویر دلواپسی خود، دوست دارم بگویم دلواپسی، مرا حتی پس از خروج از بیروت نیز رها نکرد. اگر می خواهید دقیق‌ترش را بدانید، حتی هم‌اینک نیز در وضعیت جاری و اقامت در دمشق مرا به حال خود رها نکرده است. این دلواپسی، پس از درگذشت همسرم و برعهده گرفتن مسوولیت کامل نظارت بر دو دخترم که در بیروت تحصیل و زندگی می‌کنند، برای همچون منی که در دمشق زندگی می‌کنم، افزون‌تر شده است. این مرور شتابان به روشنی نشان می‌دهد که دلواپسی در بلندای زندگی و در کار و زندگی شخصی‌ام، هیچ‌گاه مرا رها نکرده است.

jaberiansari۱۹۶۹@gmail.com

444