ناگفتههای گفتنی
خاطرات و تاملات الیاس شوفانی، متفکر برجسته فلسطینی درباره فلسطین، صهیونیسم و اسرائیل
به این ترتیب برای بار دوم و با پافشاری، ترک میهن را نپذیرفتید. اجازه بدهید از قدرت پیوند مستحکم شما با مکان [معلیا و فلسطین] به این شکل بپرسم که به گمان من، عواملی موثر در شکلگیری شخصیت شما در پشت این رفتار پنهان است. آیا این موضوع با کارهایی پیوند داشت که در تماس با زمین و محیط زیست خود انجام میدادید؟ این پایبندی به بازگشت، به ناچار باید با آنچه در نظریههای نوین علوم اجتماعی، قدرت و آثار «حس دلبستگی به مکان» نامیده میشود، ارتباط داشته باشد. شما خودتان چگونه این بعد از موضوع را تبیین میکنید؟
به اختصار شدید و با این هدف که سخنم به معنای دیگری فهمیده نشود، باید بگویم من فرزند یک زمیندار بودم و پدرم دارای موقعیت اجتماعی بود. من و برادرانم را در کل منطقه زندگیمان و در فلسطین بهعنوان فرزندان فلانی و نه نامهای شخصیمان صدا میکردند. این روش رشد فرد در پیوند با زمین، کشور، مردم و موقعیت موروثی، روش مشخصی از فکر کردن و رفتار به انسان میدهد که نمیتوان به سادگی از آن رها شد.
منِ شانزده ساله به عنوان یک آواره، در بیروت چه میتوانستم بکنم؟ هیچکسی را نمیشناختم و هیچ کسی هم مرا نمیشناخت. مدتی در آنجا ماندم و پافشارانه از پدرم خواستم به من اجازه دهد با رخنه از مرزها به فلسطین بازگردم. پدر کوشید با طرح موضوع دانشگاه و اینکه با توجه به عضویت او در هیات عالی عربی میتوانستم بورس تحصیلی بگیرم، مرا بفریبد، اما نپذیرفتم. سپس کوشید مرا با طرح موضوع فرستادنم به کویت برای کار در یک شرکت خصوصی متعلق به عبدالله خوری، پدر تعمیدیام بفریبد. این پیشنهاد را هم نپذیرفتم و به «معلیا» بازگشتم.
درباره این پرسش که آیا من در جستوجوی شهروندی کشوری بودم؟ اینک که به گذشته نگاه میکنم، بر این باورم که در جستوجوی شهروندی کشوری برای خود نبودم. طبیعی است که عناصر درونی مشخصکننده هویت و شهروندی برای من وجود داشت؛ اما موازنه و اولویتهایش در آن هنگام متفاوت بود. پیوند من در درجه نخست با خانواده و خانواده بزرگتر و روستایمان بود و هر چه از روستا دورتر میشدم، پیوندم ضعیفتر میشد. در گذر زمان، پیوستگی ناسیونالیستی و عربی و میهنی، جای خود را در درون من یافت و از پیوستگیام با روستا کاست. با این حال، عناصر هویتبخش، همچنان و به همان شکل، البته با اولویتبندی متفاوت در من باقی ماند. اما در برابر و بهعنوان مسالهای احتمالا شخصی، موضوع کارت شناسایی ملی در ذهن من مسالهای بسیار کماهمیت بود. بهگونهایکه اشتیاقی برای گرفتن کارت آبی شهروندی در فلسطین (اسرائیل) نداشتم. چون کارت قرمز داشتم که برای ماندن در فلسطین و آمد و رفت کافی بود. از همین رو، گرایش چندانی به گرفتن کارت آبی نداشتم. در ایالات متحده نیز به کارت سبز اکتفا کردم که کارت اقامت است و برای بهعنوان مثال دریافت شهروندی آمریکا تلاش نکردم. با اینکه از سال سوم حضورم در این کشور، میتوانستم شهروندی بگیرم؛ اما با وجود توقف نزدیک به ۱۲ سال در آمریکا چنین کاری نکردم. همچنین در لبنان نیز با توجه به تبار لبنانی خود، در فاصله سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۸۲ به سادگی میتوانستم شهروندی لبنان را دریافت کنم؛ اما انگیزه درونی برای چنین کاری نداشتم.
هویت و پیوستگی فلسطینی من هم برخلاف مفهوم رایج و عمومی آن است؛ زیرا آن را پیوندی با یک هویت مبارز میبینم و به هیچ روی چنین احساسی ندارم که هر فرد فلسطینی در هرجای جهان و با هر هویت سیاسی، از هر عرب یا انسان دیگری به من نزدیکتر است. به دیگر سخن، من در پیوند خود با فلسطین نیز ذهنیت بستهای ندارم. با این حال انگیزهای برای رها کردن هویت فلسطینی خود نداشتم. حتی در واپسین دوره زندگیام نیز تنها برای این ضرورت که بتوانم بین سوریه و لبنان رفت و آمد داشته باشم، کوشیدم گذرنامه ویژه آوارگان فلسطینی را در لبنان بگیرم که موفق شدم.
با همه عقلانیت و گرایش به برنامهریزی که به نظر میرسد در من وجود دارد، گذر روزگار و زندگانی من آنگونه که پیش رفت، در خودآگاهم و بهصورت محاسبه پیشینی و برنامهریزیشده، نبوده است. در واقع، هر یک از مکانهایی که به آنها رفتم، یا در آنها اقامت گزیدم، زنجیرهای از انتقال از یک وضعیت ناشناخته به سوی یک وضعیت ناشناخته دیگر بود. هنگامی که در سال ۱۹۴۹ به میهن بازگشتم، سرنوشت من در شرایط اشغال برایم روشن نبود. همچنین هنگامی که به ایالات متحده سفر کردم، برایم روشن نبود که چه میخواهم. تحصیل دانشگاهی امر مهمی بود؛ اما آیا پایان راه بود؟ بهطور حتم، خیر.همین گونه است، هنگامی که بهطور کامل در ایالات متحده استقرار یافته بودم، اما در جریان جنگ اکتبر [۱۹۷۳] به بیروت بازگشتم. آن زمان در آمریکا به درجه استادی رسیده بودم، اما یک ماه پس از دریافت این درجه در سال ۱۹۷۳، همزمان با آغاز سال تحصیلی، همهچیز را رها کردم و به لبنان بازگشتم. با این کار، باز هم قدم به جهان ناشناختهای گذاشتم. من با اینکه از سال ۱۹۶۷ عضو «جنبش فتح» بودم اما این موضوع در ذهنم نبود که در بازگشت به لبنان مشغول فعالیت در این جنبش شوم. هیچ تضمینی هم برای هیچ شغلی یا زندگی خود نداشتم. به عبارتی اینبار هم به سوی جهانی ناشناخته گام برداشته بودم. همچنین است هنگامی که در جریان محاصره بیروت، تصمیم به انتقال به سوریه گرفتم. آن زمان گزینههای دیگری نیز داشتم… از این رو نمیتوانم بگویم در جستوجوی هویت و شهروندی کشوری بودم، اگرچه هویت ذاتی من، از همان ابتدا و همچنان تاکنون در وجودم استوار بود. البته با بالا رفتن سن، تاکید بر برخی جنبههای این هویت شدیدتر شده است. اما هنوز هم، مساله کارت شناسایی ملی، برای من مسالهای بسیار ثانوی است. شاید بهدلیل نداشتن کارت شناسایی ملی، برخی سختیهای اجرایی را تحمل کردهام؛ اما این موضوع عامل و انگیزهای برای جستوجو به هر وسیلهای برای گرفتن گذرنامه و شهروندی نشده، با اینکه امکان آن تا همین امروز فراهم بوده است.
Jaberiansari۱۹۶۹@gmail.com