ناگفتههای گفتنی
خاطرات و تاملات الیاس شوفانی، متفکر برجسته فلسطینی درباره فلسطین، صهیونیسم و اسرائیل
همانگونه که یادآوری کردید، معلیا به دست یک پدر روحانی از اهالی روستا تسلیم شد و با تلاشهای او و اعضای شورای محلی معلیا که همراهش بودند و در مذاکره با اشغالگر اسرائیلی، با بازگشت و باقی ماندن ساکنان دهکده موافقت شد. آیا این گزینهای بود که کمترین زیان را داشت؟
صحنههایی که از پخش و پلا و پراکنده شدن مردم در راهها و مکانهای عمومی، بدون آب و غذا دیدم، تشویقکننده گزینه کوچ و ترک وطن نبود. اما عامل تعیینکننده، تصمیم پدرم مبنی بر نهایی کردن مساله بازگشت بود. مردم برای کوچ تشویق نشدند، اما در همان حال از اشغال میترسیدند. هنگامی که مردم به بازگشت تشویق شدند، این موضوع مانند توپ برفی بزرگ شد. ابتدا بزرگسالان و سپس کوچکترها یکی پس از دیگری بازگشتند تا خانوادهها گرد هم آمدند. اما به باور من، بهرغم تصمیم رهبری و نگرانی مردم از اشغال، عامل تعیینکننده در موضوع بازگشت، چیزی بود که مردم در روزهای کمشمار کوچ، به چشم خود دیده بودند.
همه اهالی «معلیا» بازگشتند و تنها پدر من تا سال ۱۹۵۶ در لبنان ماند. سپس او نیز در چارچوب ترتیبات مربوط به گرد هم آمدن خانوادهها با میانجیگری و کفالت «جورجیوس حکیم» اسقف طایفه ما که بعدتر سراسقف مسیحیان مشرق شد، بازگشت.
به سرنوشت شخصی شما در لحظات سقوط معلیا و مسائل مربوط به بازگشت یا کوچ از میهن بپردازیم. بهانه اشغالگران برای کوچاندن شما به لبنان که در پی آن به انتخاب خود به لبنان رفتید و بعدتر با تاخیر با کمک قاچاقچیان انسان و روش رخنه از مرزها به معلیا بازگشتید؛ تاخیری که موجب شد نتوانید کارت آبی «حق شهروندی» بگیرید و به جای آن کارت قرمز گرفتید که تنها «حق اقامت موقت» را بدون شهروندی به شما میداد. در همین دوره و بهطور مشخص در بازه زمانی حضورتان در بیروت، از دریافت بورس تحصیلی به واسطه هیات عالی عربی و فرصت رفتن به کویت برای کار در یکی از شرکتها گذشتید و در نتیجه در میهن خود آواره ماندید. بعد درست در لحظهای که پس از ۱۴سال، توانستید کارت آبی شهروندی دریافت کنید، آن را نپذیرفتید و فلسطین را به سوی ایالات متحده ترک کردید. در نتیجه، اینک همانگونه که میدانیم، «کارت شناسایی ملی» ندارید. میتوانیم بپرسیم در جستوجوی شهروندی کجا بودید؟ مسیری را که بعدتر در زندگی خود طی کردید، در محاسبه و خودآگاه شما بود؟
شاید برجستهترین رویداد برای من در این دوره، تبعید یا آنچه غربت مینامیم بود که معنای آن اخراج اجباری به سرزمینی دیگر بود. همانگونه که پیش از این گفتم، من با برخی از اعضای خانوادهام، به سوی لبنان یا به تعبیر دقیقتر به «رمیش» نرفتم، بلکه به زمینهای متعلق به خودمان بازگشتم و در برخی آسیابهایی که متعلق به خودمان بود، مدتی ماندم. اما پس از توقف جنگ و در اثر توافقنامههای آتشبس، موج جدیدی از تبعید «جدا کن - سوا کن» فلسطینیها آغاز شد. این کار با محاصره روستاها در صبح زود و بستن همه ورودیها و خروجیهای آنها انجام میشد. سپس مردم را در میدان روستا گرد میآوردند و برخی از آنها از بقیه جدا میشدند. جداشدگان را سوار کامیونها میکردند و به شکل برنامهریزیشده و به روش خاصی در مناطقی دور از محل سکونت آنها رها میکردند که بازگشتشان را بسیار سخت میکرد. افراد ساکن مناطق شمالی فلسطین را در درهای بیآب و علف در نزدیکی اردن رها میکردند تا بازگشت آنها به محل سکونتشان با سختی همراه باشد و ناچار شوند به اردن بروند. برعکس، افراد ساکن مناطق میانی فلسطین، در مرزهای لبنان رها میشدند تا ناچار شوند به لبنان بروند. اینها در نیمه نخست ژانویه ۱۹۴۹ و آنگونه که بعدتر دانستیم، پیش از دور نخست انتخابات کِنِسِت [پارلمان اسرائیل]، انجام شد. عملیات آمارگیری و ثبتنام عربهایی که در فلسطین اشغالی مانده بودند، فرصتی برای اسرائیلیها بود تا به شکلهای مختلف خود را از شماری از عربها خلاص کنند. به عنوان نمونه از روستای ما تا جایی که یادم میآید، ۳۳نفر شامل سه نفر از خانواده ما یعنی مادرم، من و یکی از برادرانم را گرفتند و برادر بزرگترم که بهطور نسبی آموزش دیده بود، توانست از محاصره صهیونیستها فرار کند. ما در یک دره بیآب و علف رها شدیم. آشنایان خانوادگی ما به ما پناه دادند، سپس از آنجا یک کامیون ارتش عراق ما را به «جنین» و کامیون دیگری از «جنین» به «نابلس» برد. آنگاه در دِیری در «نابلس» مستقر شدیم. سپس، مسوولان دیر ما را با کامیون دیگری به «امان» منتقل کردند که در سراسقفی و نزد اسقف «عساف» ساکن شدیم. بعد او ما را از راه «درعا» به لبنان فرستاد. تصادف و شانس به شکلی از اشکال در این سرنوشت نقش داشت. چون ممکن بود ما هم مانند دیگران، سر از اردوگاههای آورگان درآوریم. وقتی ما را از روستایمان اخراج کردند، هیچ امکاناتی جز لباسهای تن خود و هیچ مالی نداشتیم، اما پیوندهایی که از پیش داشتیم به کمک ما آمد. به عنوان مثال در «نابلس» یکی از راهبهها از دختران روستای ما بود. در «امان» نیز سراسقف، ما را میشناخت. داستان خانواده ما در یکی از اسناد سراسقفی «امان» آمده است. بار دیگر، احساس شخصی من در بیروت هم این بود که به این محیط تعلق ندارم. همین احساس مرا بر آن داشت که نخستین فرصت برای بازگشت را که نزدیک به ۶ماه پس از ورودم به این کشور پدید آمد، غنیمت شمارم. به همراه قاچاقچیان انسان که راهنمای من بودند، با رخنه و از راه «رمیش» به دره «قرن» و فلسطین بازگشتم. بعد یک بار دیگر برای مدتی بلندتر در همان آسیاب درنگ کردم تا سرانجام با کفالت سراسقف «حکیم» توانستم در کشور بمانم و استقرار نسبی پیدا کنم.
Jaberiansari۱۹۶۹@gmail.com