ناگفتههای گفتنی
خاطرات و تاملات الیاس شوفانی، متفکر برجسته فلسطینی درباره فلسطین، صهیونیسم و اسرائیل
کوچ از «معلیا» در ذهن ساکنان آن نبود و بیتردید برنامهای برای اقدام در صورت سقوط آبادی وجود نداشت. این همان چیزی است که از آن به بیبرنامگی و تیراندازی در تاریکی یاد میکنم. هنگامی که سالها پس از سقوط «معلیا»، با پدرم به عنوان یکی از فرماندهان و بزرگان روستا صحبت میکردم، برایم روشن شد که آنها هیچ برنامهای برای روبهرو شدن با احتمال سقوط دهکده نداشتند و تنها نسبت به ماندن در روستا و حفاظت از آن اهتمام داشتند. اما مساله سرنوشت آنها گویی تنها به دیگران در رهبری عالی (کشورهای عربی) اختصاص داشت و محل بحث نبود. شاید رفتار پدرم در روز سقوط «معلیا» نیز بیان دقیقتر همین موضوع باشد. او در آن روز با دو برادر بزرگترم و افراد مسلحی که تحت امرش بودند، در خطوط مقدم رویارویی حضور داشتند. مادرم و برادران کوچکترم، در یکی از تاکستانهای ما در زمینهای خراجی دهکده، و من به تنهایی در خانه امان بودیم. پدرم و دو برادرم و نیروهای شبهنظامی همراه آنها از میدان نبرد، عقبنشینی و بهصورت مستقیم به لبنان رفتند و در نتیجه میتوان گفت مردم روستا در عمل بدون رهبری باقی ماندند. کسی نبود که تصمیم نهایی را بگیرد که مردم چه کنند؟ آیا پا جای پای نیروهای شبهنظامی بگذارند و به لبنان بروند؟ یا به دهکده بازگردند؟ در دو روز نخست سقوط «معلیا»، دهکده ما رهبری نداشت. من که به دلایلی شخصی و مرتبط با روحیه ویژهام، در خانه مانده بودم، نمیدانستم چه کاری باید انجام دهم! بامداد روز بعد برادرم به خانهمان آمد تا مرا با خود به لبنان ببرد. آنها فکر کرده بودند اگر از خانهمان بیرون نروم، کشته خواهم شد. با برادرم به سوی لبنان رفتم، اما به لبنان نرسیده، در نزدیکی مرز، از او جدا شدم و دوباره به دره «قرن» بازگشتم که خانواده ما باغها و آسیابی آبی در آن داشت. بنابراین میتوان گفت رفتار مردم در آن شرایط، به شکل بیحساب و کتاب بود، اگر چه بیشتر آنها به لبنان نرفتند. «رمیش» [در لبنان]، نزدیکترین قصبه به محدوده روستای «معلیا» بود که شاخهای از خانواده ما نیز باشنده آن بودند. با این حال مادر و برادران کوچکترم به «رمیش» نرفتند و در تاکستانها و باغها و گودیها و کوههای دره «قرن» ماندند. همانگونه که پیشتر گفتم، نوعی ترس و وحشت عمومی از ساعتهای نخست گرفتن روستا و شوک اولیه آن وجود داشت. برخی افراد که شمار آنها از انگشتان یک دست بیشتر نمیشد، پیش از گرفته شدن دهکده، کوشیدند خانوادههای خود را به سوی لبنان کوچ دهند. اما موضع پدرم درباره آنها قاطع بود: هیچ کس اجازه ندارد، دهکده را ترک کند.
یعنی ترک دهکده به سوی تاکستانها و محیط پیرامونی روستا مجاز بود، اما ترک آن به سوی رمیش و لبنان نه...؟
این همه موضوع نیست. چون در ساعت سقوط و گرفته شدن دهکده، رهبری وجود نداشت که ساکنان آن را راهبری کند. من از بازه زمانی پیش از سقوط «معلیا» و هنگامی سخن میگویم که دهکده ما از پایان بهار تا پایان پاییز به خط رویارویی نخست با صهیونیستها تبدیل شده بود. روستاهای زیادی و افراد بسیاری از دهکدههای مختلف، خانوادههای خود را به لبنان کوچ میدادند. در دهکده ما شمار کمی از افراد کوشیدند خانوادهشان را کوچ دهند که از آن جلوگیری شد.
چرا برادرتان وارد لبنان شد و شما به دهکده بازگشتید؟
این مساله بهطور کامل، شخصی بود و با روحیه من پیوند داشت. هنگامی که با برادرم به مرز لبنان رسیدیم، به من اطلاع داد که از سوی پدرم فرستاده شده تا مرا با خود به لبنان ببرد. اما من سلاحی را که با خود داشتم، به او دادم و گفتم به «معلیا» بازمیگردم. در راه بازگشت، مردمی را دیدم که در کوهها و درهها پخش شده بودند. چرا بازگشتم؟ چون میخواستم به محیطی بازگردم که به آن عادت داشتم. من درون خود، انسان بسیار محافظهکاری هستم و به سادگی با محیط جدید، خو نمیگیرم. هنگامی که خود را در خط شمالی، در نزدیکی منطقهای دیدم که «قلوع الراهب» نامیده میشود و مشرف بر «رمیش» است از درون، حال خاصی به من دست داد که مانع ادامه راه شد. از این رو آنچه با خود داشتم، به برادرم دادم و به یکی از آسیابهایی که از ما بود، بازگشتم و در همانجا با یکی از افراد خانواده و اهالی روستا برای مدتی نزدیک به دو هفته ماندیم، تا وضعیت آرام شد. موضوع نخست مورد اهتمام پدرم از هنگامی که با افراد مسلح همراهش به «رمیش» رسیدند، بازگرداندن مردم به «معلیا» بود. البته خود مردم هم تمایلی به کوچ نداشتند، اما نقش رهبری در لحظات مشخصی اگر با قاطعیت همراه باشد، از تردید و تلوتلو خوردن آنها جلوگیری میکند. کار پدرم و افراد مسلح همراه او جمع کردن اهالی دهکده و بازگرداندن آنها از منطقه مرزی به «معلیا» بود. مردم، چند روزه به «معلیا» بازگشتند. مرزها بسته نبود و آنها میتوانستند از آن گذر کرده و آمد و رفت کنند. در این مرحله، سازشی انجام و پدرم که در «رمیش» بود، ناچار شد به شروط «هاگانا» که بر پدر روحانی روستا تحمیل کرده بود، گردن نهد. شرط «هاگانا» این بود که مردم در برابر اجازه یافتن برای بازگشت به «معلیا»، سلاحهای خود را تحویل دهند. او هم به آنها پاسخ داده بود، تصمیمگیری درباره موضوع سلاح با «شکری شوفانی» است. صهیونیستها در همان لحظات نخست سقوط دهکده، خانه ما را ویران کردند. اما با اشاره پدرم به مردم، آنها سلاحهای خود را در برابر ماندن در «معلیا»، تحویل دادند. او سرسختی نکرد و با پذیرش کامل مسوولیت، از مردم خواست سلاحهای خود را تحویل دهند، چون از این موضوع نگران بود که به آنها اجازه بازگشت داده نشود. با این حال و از آنجا که برداشت قطعی پدرم این بود که اگر خود بازگردد، با سرنوشتی ناشناخته روبهرو خواهد شد، در لبنان ماند و به «معلیا» بازنگشت. به این ترتیب همه اعضای خانواده ما، به جز پدر به روستایمان بازگشتیم. اما او به بیروت رفت که دختر برادرش در آنجا زندگی میکرد و نزد او سکونت گزید. برادر بزرگترم که با جنگجویان همراه بود، در حالی که تحت تعقیب بود، در منطقه مرزی بین فلسطین و لبنان ماند، و برای بازه زمانی بلندی در این منطقه در حال رفت و آمد بود. .
jaberiansari۱۹۶۹@gmail.com