تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

کیسینجر می‌گفت: «بی‌تردید هیچ پاسخ آسان و نهایی‌ای وجود ندارد.» بی‌تردید، اعتراض‌های معتبری می‌تواند علیه برخی سیاست‌های کیسینجر مطرح شود، حتی در همان تعابیر خودش که ابزارهای اثردار علیه اهداف بود - به‌عنوان‌مثال، حمله به کامبوج یا برخورد با پاکستان طی نبرد با بنگلادش - و بی‌تردید حقیقتی در این ادعای سیمور هرش وجود دارد که «نیکسون و کیسینجر نسبت به هزینه‌های انسانی اقداماتشان کور بودند». سنگدلی همواره گناه آزاردهنده واقع‌گرایان سیاسی بوده است و یافتن نمونه‌هایی از بی‌احساسی تقریبا بی‌رحمانه در سابقه کیسینجر دشوار نیست. او در مورد سیاست مسکو در قبال یهودیان شوروی می‌گفت: «به ما ربطی ندارد که آنها چگونه با مردمان خود رفتار می‌کنند. من هم یک یهودی هستم اما شکایت نزد چه کسی می‌توانیم ببریم؟» در زمانی که قدرت در حال تعادل و توازن بود، انسان‌های واقعی می‌توانستند از دست بروند.

اما زمانی که پذیرفته شود کیسینجر از دیدگاه یا چارچوب سیاست واقع‌گرایانه با اصول فکری و حتی اخلاقی خودش دست به عمل زده که بزرگ‌تر و فراتر از خودش یا مزیت شخصی‌اش بود، در این صورت پرسش‌های دشوار در مورد اینکه کدام‌یک از تصمیم‌ها بهتر به نفع آمریکا یا اهداف بشردوستانه تمام می‌شد جای بحث دارد. قضاوت‌های شخصی مانند ارتکاب جرائم نیست (هرچند برخی واقع‌گرایان سیاسی بی‌تردید سخنان تا‌لیران را به یاد می‌آورند که سخنان قاتل «دوک دانهیم» را شنید: «این بدتر از جرم و جنایت است؛ این یک اشتباه بزرگ بود»). ازآنجا که منتقدان چپ‌گرای کیسینجر رئالیسم را به‌عنوان مبنایی مشروع برای سیاست خارجی نمی‌پذیرفتند، آنها هیچ نیازی نمی‌دیدند تا‌ مسائل مربوط به قضاوت را موردبحث قرار دهند. افزون بر این، آنها که در پیله‌های حزبی خود گرفتار شده بودند در اذعان به این نکته مشکل داشتند که سیاست‌گذاران اغلب آن قضاوت‌های شخصی را در هاله‌ای از ابهام انجام می‌دادند که در آن نتایج نمی‌تواند پیش‌بینی شود و اصول اخلاقی یک وضعیت می‌تواند به یکباره به چند جهت اشاره کند. کیسینجر می‌گفت «دولتمردی باید با مدیریت ابهامات و نه قطعیت‌ها/ مطلق‌ها مورد قضاوت قرار گیرد». آنچه چپ آرزو داشت، آنچه آنها بر آن اصرار می‌ورزیدند، همانا یقین اخلاقی در یک جهان نامطمئن بود یا آنچه کیسینجر با حالتی مبارزه‌جویانه می‌گفت «یک کمال‌گرایی نیهیلیستی».

این جنگ ویتنام بود که چپ را در این مسیر کمال‌گرایانه قرار داد. درحالی‌که کیسینجر (و مورگنتا) این درگیری را به‌مثابه اشتباه در نیات خوب آمریکا می‌دیدند، اما تظاهرات دانشجویان در دهه ۱۹۶۰ فقط برحسب نگاه سیاه‌وسفید می‌توانست مورد تا‌مل قرار گیرد: جنگ «شر» بود به این معنا که آنهایی که آن را دنبال می‌کردند هم «شر» بودند و هیچ‌کس به‌اندازه هنری کیسینجر هویتش با جنگ شناخته نشده است. «باب وودوارد» نوشته است که «ویتنام وبال گردن او بود». مخالفت با جنگ نشانه درستی آن بود که در آن فرزندان روشنایی در برابر فرزندان تا‌ریکی قرار می‌گرفتند. این میراث سیاست خارجی‌ای بود که معترضان ضد جنگِ دهه ۶۰ برای مابقی قرن بیستم و دهه‌های اول قرن بیست و یکم به یادگار گذاشتند. امور بین‌المللی مساله انتخاب میان گزینه‌های اغلب ظالمانه نبود بلکه آشکارا انتخاب طرفین بود. یکی از منتقدان کیسینجر او را به‌خاطر دنبال‌کردن «جنگ بی‌پایان به‌مثابه یک امر بدیهی» محکوم کرد و ادعای رئالیستی او را که «عنصری غیر قابل تقلیل از قدرتِ دخیل در سیاست بین‌الملل» وجود دارد نادیده گرفت. او اصرار داشت که طی سال‌های جنگ سرد، از قدرت آمریکا «برای جلوگیری از توسعه‌طلبی نظامی و سیاسی شوروی» استفاده می‌شد و برای نسلی که قادر نبود چیزی فراتر از ویتنام ببیند توضیح می‌داد که «جنگ سرد یک اشتباه سیاسی نبود؛ هرچند البته اشتباهاتی هم صورت گرفت». ویتنام توجه چپ را از واقعیات قدرت به قلمروهای مقدس پارسا‌نمایانه تغییر داد. اما همان‌طور که کیسینجر بارها و بارها موعظه می‌کرد: «تا زمانی که نسل رهبرانِ ملیِ پساجنگ سرد شرمسار از تبیین مفهومی حق‌به‌جانب از منافع ملی روشنگرانه باشد، به فلج تصاعدی و نه ارتقای اخلاقی دست خواهد یافت.»

اتهام «جنایتکار جنگی» راهی آسان برای چپ‌ها جهت احتراز از مسوولیتِ رسیدن به «مفهوم منافع ملی روشنگرانه» بود. این مسآله موجب شد انجام و اجرای سیاست خارجی آشکارا آسان به نظر برسد. همه چیز به نتیجه‌گیری‌های ساده و احساسی رسید: صلح خوب بود، کشتن مردم بد بود؛ با ‌وجود این، صلح شرط طبیعی نوع بشر نبود و کشتن انسان‌ها چیزی بود درست مانند کاری که هر رئیس‌جمهور پساجنگ آمریکا مجبور به انجامش بود. اگر در قاموس چپ ضد ویتنامی متمایل به صلح‌طلبی کیسینجر یک جنایتکار جنگی بود، برای راست‌های ناسیونال - پوپولیست او احتمالا یک خیانتکار یا در بهترین حالت، یک روانی بود و اگرچه این دو گروه در شدت خصومتشان با کیسینجر متحد بودند، تفاوت‌هایشان بسیار وسیع و بسیار آشتی‌ناپذیر بود به‌گونه‌ای که گویی در سیاره‌ای دیگر می‌زیستند یا لااقل در کشورهای متفاوتی بودند. هر دو سیاست واقع‌گرایانه کیسینجر را رد می‌کردند اما چپ این کار را با هدف نیمه‌تمام صلح جهانی انجام می‌داد؛ درحالی‌که راست ناسیونالیست این کار را با هدف ظاهرا مشخص پیروزی در جنگ سرد و سلطه بر جهان انجام می‌داد. کیسینجر دریافت که چپ امور خارجی را به‌مثابه «سیاستی اجتماعی» می‌نگریست و راست به‌مثابه فرصتی برای «هژمونی آمریکا».  

مفصل‌ترین پیکربندیِ تلاش راستِ ناسیونالیست برای برتری آمریکا و نفی دیپلماسی کیسینجری در قالب تراکتی ۸۴۶ صفحه‌ای با عنوان «کیسینجر در مسند» بود که در سال ۱۹۷۵ از سوی «فیلیس شلافلی»، محافظه‌کار پرشور و همکار نویسنده‌اش «چستر وارد» منتشر شد. او یک دریاسالار بازنشسته بود که بی‌تردید به «وارد» در فصل‌های مربوط به سخت‌افزار نظامی کمک کرد هرچند تا‌ثیر و لحن کتاب آشکارا لحنی «شلافلی گونه» بود.