تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

این شکاف در اواخر دهه ۱۹۵۰ هم در حال توسعه بود. در سال ۱۹۶۰ مسکو کمک‌های خود به چین را قطع کرد و هزاران تکنیسین خود را فراخواند و در سال ۱۹۶۲ روزنامه‌نگاران آمریکایی اردوگاه کمونیستی را به‌مثابه اردوگاهی «در جوش‌وخروش» توصیف می‌کردند. در سال ۱۹۶۵، یکی از ستون‌نویس‌های نیویورک‌تایمز اعلام کرد که «امروز انواع مختلفی از کمونیسم وجود دارد» و در سال ۱۹۶۹ جهان آن‌قدر تغییر کرده بود که مورگنتا می‌توانست بنویسد اعتقادی به کمونیسم یکپارچه ندارد و ازاین‌رو، نظریه دومینو «به لحاظ فکری غیر قابل دفاع» بود. نسل جوان‌تر، با اذهانی نابالغ و درحال‌رشد مانند تخته‌های سفید، در واکنش به حقایق جدید سریع‌تر از قدیمی‌ترهایی بودند که هنوز در پیش‌فرض‌های گذشته خود محصور بودند. هنری کیسینجر گفت که این مساله باعث شد یک دیپلمات ویتنامی به او پیشنهاد دهد که روسیه و چین ممکن است در پایان دادن به جنگ در ویتنام مثمر ثمر باشند و این در سال ۱۹۶۹ بود. سفر نیکسون به چین سه سال بعد از آن می‌توانست ضربه‌ نهایی به نظریه دومینو باشد که تاریخ منسوخ بودن آن را نشان داد. کیسینجر مشاهده کرد که روابط جدید با چین اساسا همه چیز را تغییر داده است. بااین‌حال، آمریکایی‌ها هنوز در ویتنام می‌جنگیدند. اگر شما فردی با روحیه پرسشگر بودید و از شما خواسته می‌شد که زندگی‌تان را کف دست گرفته و به ویتنام بروید، مجبور می‌شدید از قدیمی‌ترها چرایی آن را بپرسید. مورگنتا چندین بار توضیحات خود را ارائه داده بود اما دانشجویان معترض میل اندکی برای توقف و درنظرگرفتن درس‌های «سیاست میان ملت‌ها» و دیگر نوشته‌های او داشتند. جنگی بود که باید با آن مخالفت می‌شد البته نه دقیقا با غربال کردن مفاهیم مربوط به نفع ملی، توازن قدرت و قلب تفکر ایدئولوژیک بلکه با اتخاذ رویکرد اخلاقی قاطع‌تر و پایبندی به آن. جنگ «بد» بود و نیازی نبود چیز بیشتری در مورد آن گفته شود. آدمی می‌تواند مخالف باشد بدون اینکه توضیح دهد که موافق چیست؛ منفی‌نگری کافی بود. شور و اشتیاق، دیکته‌کننده سیاست بود یا چنان‌که یک معترض به زبان آن زمان گفت، دانشجویان در «چنبره اخلاق» بودند و «چنبره اخلاق» تنها ابزاری بود که برای درک سیاست خارجی ضروری بود. زیر سؤال بردن جلسات بحث دانشجویی به‌سرعت موجب قطعیت تظاهرات شد. در وضعیت خونریزی دائمی و بی‌معنا، «یگان‌های ضربت» ابزار ضروری مخالفت بودند. در شرح حالی از رابرت کندی، مورگنتا توضیح داد که - حتی در بهترین وضعیت‌ها - چگونه احساس می‌تواند پنهان‌کننده عقلانیت و خرد باشد و آنچه او در مورد کندی گفت برای معترضان دانشجو هم قابل اطلاق بود. مورگنتا اظهار کرد: «رابرت کندی نه فردی فکری که احساساتی بود». وقتی او بدی و رنج در جهان می‌دید، احساس می‌کرد که باید کاری کند. «اما ازآنجاکه از ابهام قضاوت‌های اخلاقی آگاه نبود، از ابهام اخلاقی و عمل‌گرایانه عمل سیاسی که در قالب واکنشی احساسی به قضاوت اخلاقی به اجرا درمی‌آمد هم آگاه نبود. رویکرد او به لحاظ اخلاقی بنیادگرایانه و به لحاظ سیاسی ساده‌انگارانه بود.» بسیار شبیه به معترضان دانشجو، بسیاری از آنها پس از آنکه کندی با شور و اشتیاق آنها در مورد جنگ اشتراک نظر یافت، حامی و پیرو او شدند. بنیادگرایی اخلاقی و کمال‌گرایی عقیده آنها بود. احساس - و نه تفکر - سیاست مقاومتی را تعیین کرد که «بی‌سیاستی» بود. غیر از مخالفت مشترک با جنگ ویتنام، مورگنتای یکدنده، نیچه‌ای و اَبَرمتفکر و دانشجویان آرمان‌گرا و پرشور تقریبا هیچ‌چیز مشترکی نداشتند. فرضیات فکری‌شان به‌ندرت با هم هم‌پوشانی داشت؛ ذهنیت‌هایشان در جهان‌های متفاوتی سیر می‌کرد. همان‌طور که مورگنتا در «سیاست میان ملت‌ها» نوشت «مردی که چیزی جز «مرد اخلاق» نیست یک احمق است». دانشجویان «مردان اخلاق» بودند و از این حقیقت به خود می‌بالیدند. سپس در سال ۱۹۶۸، وقتی مورگنتا می‌خواست بحث خود را در کشورش مطرح کند، گامی را اتخاذ کرد که برای بسیاری از آنها غیر قابل‌فهم بود. او در حمایت از ریچارد نیکسون برای ریاست‌جمهوری در آمد. او دو دلیل داشت که دلیل اول بسیار فوری بود؛ او نامزدی را انتخاب می‌کرد که به تصور خودش می‌توانست به‌احتمال زیاد ایالات متحده را از منجلاب ویتنام بیرون کشد. مورگنتا می‌گفت، نه هیوبرت هامفری و نه ریچارد نیکسون واقعا صلاحیت ریاست‌جمهوری ایالات متحده را ندارند اما هامفری سابقه‌ای داشت که نیکسون فاقد آن بود. هامفری به‌عنوان سناتور پیش از اینکه ایالات متحده در باتلاق ویتنام فرو رود یکی از بدبینان بود اما همچون بسیاری از اعضای کنگره، تردیدهای خود را نادیده گرفته بود و پس از آنکه معاون رئیس‌جمهور شد، در پشت جانسونِ قوی اراده قرار گرفت. سابقه او از حمایت برای سیاست‌های دولت نزد همگان عیان بود: منظور دانشجویانی است که او را عضو تمام‌عیار تشکیلات جنگ سرد می‌دانستند و نیز مورگنتا. تلاش‌های هامفری برای فاصله‌گرفتن از سابقه «تندروانه»اش طی کارزار ۱۹۶۸ نتوانست او [مورگنتا] را متقاعد سازد. «فقط یک هامفری وجود داشت که مشتاقانه و با شور و اشتیاق در آشکار و خفا از جنگ حمایت می‌کرد». مورگنتا هیچ چشم‌اندازی برای تغییر سیاسی در دوران رئیس‌جمهور هامفری نمی‌دید، حال هامفری این نامزد ندامت جو در هر حادثه‌ای می‌خواهد مشارکت داشته باشد. این مرد یک سیاستمدار احساساتی بود: «خونگرم، نجیب، ایده‌آلیست، مشتاق و غیر انتقادی» و به جنگ ویتنام هم «به شکلی احساسی متعهد باقی ماند». نیکسون هرگز چیزی نگفته بود که به «کبوترها» و «معترضان» تسلی بخشد اما نزد مورگنتا او ویژگی مهمی داشت که هامفری فاقد آن بود: بدبینی. مورگنتا تردیدی نداشت که آدم بهتر کیست و او تصور می‌کرد که اگر مجبور باشد در جزیره‌ای بی آب‌وعلف با یکی از آنها گیر بیفتد، او بی‌تردید هامفری را بر می‌گزید.

333