بخش دوازدهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
روسها نه فقط با کمونیستهای شیلی که با سالوادور آلنده که حزب سوسیالیست وی روزگاری متحد و رقیب کمونیستهای شیلی بود هم پیوندهای نزدیک داشتند. ارتباط آلنده با شوروی به سال ۱۹۵۳ بازمیگشت و پس از اینکه کرملین هیات تجاری را در سال ۱۹۶۱ در شیلی مستقر کرد، پیوندها نزدیکتر شد. «کا.گ.ب» شروع به کاری کرد که «تماس سیستماتیک» با آلنده نامیده میشد و بر اساس اسناد شوروی، پذیرفت که «هر گونه کمک لازمی را ارائه دهد».
برخی از «مارکسیستهای معترف»، مانند بسیاری از سوسیال دموکراتها در اروپا، در زمره بهترین دوستان آمریکا در اوایل سالهای جنگ سرد بودند. مارکسیسم به اَشکال مختلفی سر رسید؛ مفهومی که نزد بسیاری در واشنگتن فراموش شد، اما بیتردید نزد هنری کیسینجر خیر. آنچه مشکل سازتر بود و به مشکل واقعی نزدیکتر، همانا بیانیه آلنده بود که هم هلمز و هم کیسینجر به آن اشاره کردند: «کوبا در منطقه کارائیب و شیلیِ سوسیالیست در مخروط جنوبی موجب انقلاب در آمریکای لاتین خواهند شد». کرملین هم دقیقا همین برآورد را داشت. یکی از مفسران مستقر در مسکو میگفت که پیروزی انتخاباتی آلنده در سال ۱۹۷۰ «دومین پیروزی پس از پیروزی انقلاب کوبا در اهمیت بزرگیاش به مثابه ضربهای انقلابی به نظام امپریالیستی در آمریکای لاتین بود». با این حال، آلنده از طریق آنچه که همگان آن را انتخاباتی عادلانه مینامیدند به قدرت رسید نه مانند کاسترو از طریق انقلاب مسلحانه و او [آلنده] خود را نه فقط مارکسیست که دموکرات هم مینامید. او اولین مارکسیستی بود که با ابزارهای دموکراتیک کنترل یک کشور را در دست گرفته بود. آیا این او را به بخشی از مشکل تبدیل میکرد یا بخشی از راه حل؟ پاسخ مستلزم گشت و گذاری دیگر در تاریخ شیلی است، این بار برای بررسی سیاست داخلی اش.
پس از آشوبهای دهه ۱۸۲۰ که موجب استقلال شیلی شد، این کشور وارد دورهای از ثبات سیاسی شد که منبعی از غرور برای شیلیاییها (انگلیسیهای آمریکای لاتین) بود و موجب تحسین بسیاری از آمریکای لاتینیها در سراسر قاره و نیز برای بسیاری از آمریکای شمالیها شد. در سال ۱۸۳۳ بر یک قانون اساسی توافق شد که موجب خلق سیستم ریاستجمهوری با یک قوهمقننه دوقلو شد. این قانون اساسی به معنای مدرن خود دموکراتیک نبود (قانون اساسی آن زمان چگونه بود؟) زیرا [اصول] «سواد» و «ملزومات دارایی»، رای را به حدود فقط ۵ درصد از جمعیت و گاهی هم کمتر از ۲ درصد محدود کرده بود. زمینداران ثروتمند توانسته بودند تا قرن بیستم چنگاندازی خود بر این کشور را حفظ کنند. اما شیلی قانون اساسیای داشت که با وجود تلاشهای دورهای نافرجام کودتا، شورشها و جنگ داخلی در سال ۱۸۹۱- به مدت یک قرن تا ۱۹۲۵ دوام آورده بود. حتی پس از آن تاریخ، که آغازگر چند سال ناآرامی بود، آمریکای شمالیها سنتهای سیاسی شیلی را بسیار تحسین میکردند. «کلود باورز»، که از سال ۱۹۳۹ تا ۱۹۵۳ سفیر آمریکا در شیلی بود، مردمان این کشور را «ذاتا دموکراتیک» و «متساهل در سیاست» مینامید. در تمام قرن نوزدهم، شیلی یک کشور غالبا کشاورزی با ساختاری فئودالی و سلسله مراتبی بود. سیاست بیشتر نوعی ابراز بیان و بازی شناختِ این و آن بود. مسائل سیاسی امری شخصی بود. شما در کنار دوستانتان قرار میگیرید تا از امتیازاتی بهرهمند شوید که قدرت به ارمغان آورده و میجنگید تا دشمنتان را بیرون کنید و بیرون نگه دارید. اما هیچ چیز بزرگی در معرض خطر نیست جز حمایت و برخورداریای که از به رخ کشیدن موقعیت قدرت شما بر دیگران بر میخیزد. هر کسی که حکم میراند یا خواستار حکم راندن بود از همان پیشینه و همان طبقه و با همان ارزشها و همان منافع اقتصادی میآمد. شیلی یک کشور کاملا «دهاتی وار» بود که به لحاظ اقتصادی واپسگرا، به لحاظ فکری بسته و به لحاظ سیاسی خواب آلود بود.
تغییر و تحول سیاسی در نتیجه پیوندهای شیلی با اروپا فرارسید. در دهه ۱۸۴۰، اروپا در یک جوش و خروش انقلابی بود و ایدههایی که الهام بخش شورشیان بود از سراسر اقیانوس اطلس شروع به پیشروی در شیلیِ اروپامحور کرد؛ ایدههای مدرن و ایدههای روشنگری، ایدههایی که در ویرانگرترین شکلشان اقتدار مذهب و نقش کلیسای کاتولیک را به چالش میکشیدند. در شیلی، همچون اروپای قرون وسطی، مقامهای کلیسایی مبنا و اساس کل نظام فئودالی بودند و قوانین و سنتهای [آداب و رسوم] این کشور را با مرجعیت اخلاقی و فکری خود تهیه میکردند. از زمان استقلال شیلی، شیلیاییهایی وجود داشتند که اغلب به شمال و به نمونه مترقی ایالات متحده نظر داشتند که مداخله کلیسا در امور داخلی کشورشان را زیر سوال میبرد. اما فقط در دهه ۱۸۵۰ - پس از دستیابی به ثبات و جایگزینی مذاکرات متمدنانه به جای کشتار و خونریزی و حتی دستکاریهای متمدنانه- بود که ایدههای لیبرال که اغلب با تئوریهای جدید توسعه اقتصادی پیوند داشتند بهطور گستردهای مورد بحث قرار گرفته و اغلب مورد پذیرش قرار گرفتند. باید گفته شود که آریستوکراسی هم جبهه متحدی علیه این جریانهای اخلالگر ایجاد نکرد. کلیسا خود یک زمیندار بزرگ بود- هدف آرزوهای آزمندانه از سوی افراد کمتر دیندار- و در نزاع میان منافع اقتصادی و مذهبی، این همیشه تقوا نبود که غالب بود.
ایدههای سکولار با یک پرسش عمیق به شیلی پیشکش شد: آیا اقتدار غایی در دست دولت است یا کلیسا؟ این یک پرسش کاملا نگرانکننده و حل ناشده بود و به قدر کافی ویرانگر بود که موجب سیاستهایی شود که فراتر از پیوندهای فردی و مراوده با موضوعات فلسفی و اعتقادی میرفت. نشانههایی [دال بر این]که مساله حاکمیت کلیسا- دولت برای دهههای آینده بر سیاست شیلی فائق خواهد آمد با یک نزاع به ظاهر ناچیز فرارسید؛ یعنی مناقشهای در سال ۱۸۵۶ میان مقامهای کلیسای جامع سانتیاگو که به «مساله خادمان کلیسا» معروف شد.