تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
با نگاه به گذشته و تئوری مذکور در سال ۱۹۵۷، یکی از ستون نویسهای The New Republic این سوال را پرسید:«آیا ممکن است که روزگاری به آن باور داشتیم؟ بله. ممکن است» و عبارت «ما» عملا یعنی همه؛ نه دولتمردان با تجربه اروپایی مانند ویسنتون چرچیل و شارل دوگل - بی تردید هر کدام حسی قاطعانه از تاریخ کشور خود داشتند- که تقریبا هر آمریکایی در جایگاه تاثیرگذاری بر سیاست. در کاخ سفیدِ دوران کندی، مساله هرگز این نبود که آیا باید ویتنام را نجات داد یا خیر، بلکه این بود که چگونه آن را نجات دهیم. مک نامارا به خاطر میآورد که مشاوران کندی «در بحبوحه تمام این مباحث، نتوانستند دلایل موافقان و مخالفان عقبنشینی را تحلیل کنند.» تنها آنها نبودند. این فقط ضدکمونیستهای ملیگرا و محافظهکار نبودند که پشتسر مداخله آمریکاییها صف کشیده بودند؛ بلکه لیبرالهای واشنگتنی هم بودند: ستارگانی مانند هیوبرتهامفری و مایک مانسفیلد. پرزیدنت ریچارد نیکسون که چند سال بعد سکان کاخ سفید را به دست گرفت و در این باره اندیشه میکرد و میکوشید تا آمریکا را از باتلاق ویتنام رهایی بخشد با حالتی «خود دلسوزانه» گله میکرد که جنگ، جنگ لیبرالها بود؛ او اشتباه میکرد- هیچ گروهی به اندازه پایگاه جمهوری خواهانه خودش، از جمله نامزد ریاست جمهوری رادیکال و تندروی حزب در سال ۱۹۶۴ یعنی باری گولدواتر «تندروتر» نبود - البته کاملا هم در اشتباه نبود.
مطبوعات هم دخیل بودند. واشنگتن پست، تایم، نیوزویک، حتی آن صدای پیشگام لیبرالیسم آمریکایی یعنی «دِ نیو ریپابلیک» از تلاش برای متوقف کردن کمونیسم در ویتنام حمایت میکردند. در سال ۱۹۶۲، قبل از اینکه مطبوعات به جنگ بدبین شوند، نیویورک تایمز در سرمقالهای نوشت که ویتنام «نزاعی است که این کشور نمیتواند از آن شانه خالی کند». و خبرنگار تایم در ویتنام- که بعدها یکی از اولین کتابهایش را نوشت و «بهترین و درخشانترین» تصمیمات را زیر سوال برد- در سال ۱۹۶۵ علیه عقبنشینی شتابناک آمریکا هشدار داد. دیویدهالبرستام میگفت، قدر و منزلت و پرستیژ ایالاتمتحده «در تمام دنیا کاهش خواهد یافت» و «فشار کمونیسم بر بقیه آسیای جنوب شرقی» و نه فقط آسیا «شدت خواهد یافت» . جنگ علیه کمونیسم یک مبارزه جهانی بود. «عقبنشینی بدین معناست که در تمام جهان دشمنان غرب ترغیب خواهند شد تا شورشها و طغیانهایی مانند آنچه در ویتنام رخ داد را دامن بزنند.»
رابرت مک نامارا خاطر نشان کرد که در اوایل دهه ۱۹۶۰، «اکثریت روزنامه نگاران» همین احساس را داشتند. «نیل شیهان»، گزارشگر دیگر هم موافق بود. همچونهالبرستام، او هم در حال پوشش جنگ در سالهای اول بود و سپس کتاب انتقادی پرحجم خود با عنوان «یک دروغ درخشان» را نگاشت. وی توضیح داد که خبرنگارانی مانند او فقط زمانی شروع به زیر سوال بردن سیاست کردند که برای آنها روشن شد مولفههای روی زمین که آنها با چشمان خود میدیدند در تضاد با اظهارات رسمی ارتش آمریکا و سیاستمداران مستقر در واشنگتن در این زمینه بود و آیا آنها قرار بود پیشگوییهای متلونی که از دولت بیرون میآمد را باور کنند یا آنچه را با چشمشان میدیدند؟ قبل از اینکه تناقضات تجربیاتشان آنقدر عیان شود که قابل انکار نباشد، گزارشگران در این حوزه «با احساس تعهد مشاوران به این جنگ اشتراک نظر داشتند.» آنها بر خلاف میل خود منتقد شدند. چنانکه شیهان گفت: «ما هم این نزاع را به مثابه جنگ خودمان مینگریستیم» و در یک اعتراف شخصی هم نوشت: «در آن سالها، تقریبا مانند همه آمریکاییها، تیراندازی یا کشتن کمونیستها و «فریب خوردگانشان» را اشتباه نمیدانستم.»
وقتی هزینههای جنگ و تعداد کشتهها افزایش یافت، تعهد به تدریج کاهش یافت و حمایت به مخالفت تبدیل شد اما آمریکاییها به اتفاق در باتلاق گیر افتادند. حتی شخصیتهای بعدی با شور و اشتیاق ضد جنگ، علاقهمندان اولیه بودند. «جِی. ویلیام فولبرایت» که پس از چند سال رهبری مخالفت اعضای کنگره را به دست گرفت، در ابتدا «حامی سرسخت» مداخله بود. «دانیل الزبرگ» که با انتشار اسناد پنتاگون هر آنچه در توان داشت برای تضعیف سیاست آمریکا طی دوران نیکسون بهکار گرفت، در آغاز مانند هر کس دیگری مشتاق [جنگ] بود. وقتی او نتوانست بهعنوان عضو نیروی دریایی برای نبرد با کمونیستها به ویتنام برود، بهعنوان غیرنظامی رفت تا نقشی فعال در برنامه صلحسازی ایفا کند. این برنامه از شورش «تت» در سال ۱۹۶۸ استفاده کرد تا او را از وهم رها کند. همان طور که لیندون جانسون در حال اتخاذ تصمیمات اساسی در سال ۱۹۶۴ برای بدتر کردن وضعیت نبرد بود، به قول گلب و بتس «تنها گروههایی از افکار عمومی بودند که در حال به چالش کشیدن دولت بودند».هانس مورگنتا نماینده بزرگترین چالش بود، تا حدودی به این دلیل که او نمیتوانست بهعنوان مخالفی در اقلیت کنار گذاشته شود. در شایستگیهای ضد کمونیستی او شاید حرفی نباشد اما تعهد او به حضور آمریکا در جهان و حمایت او از ارتش قدرتمند آمریکا مسالهای بود که در سوابق عمومی او دیده میشد. تاثیر او بر سیاست خارجی گسترده و قابل لمس بود. او انزواطلب نبود. اوهمچنین مارکسیست یا یک چپگرای آماده مخالفت با اقدام آمریکا که رژیمی کمونیستی را تهدید میکرد، نبود. در حقیقت، منتقدان دانشگاهیاش او را به «سخنگوی» جنگ سرد بودن متهم میکردند.
با این وجود، بر خلاف تقریبا همه متخصصان سیاست خارجی، مورگنتا هرگز وسوسه نشد تا از ماجراجویی در ویتنام حمایت کند؛ واقعیتی که بسیاری از خوانندگان آثارش را که شاهد «گسستی آشکار از نظریه پردازی قبلی او» بودند متعجب کرد.