بخش صد و بیست و ششم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
ویلسون در سال ۱۹۱۷ اعلام کرد که «ما در آغاز عصری هستیم که در آن بر این مساله اصرار خواهد شد که همان استاندارد رفتاری و مسوولیتی که برای کارهای اشتباه در میان ملتها و دولتهایشان رعایت میشود باید در میان آحاد شهروندان در دولتهای متمدن هم رعایت شود.»
سیاستگذاران لیبرال و منطقی، با تمهیدات داخلی خود، عادت به پرسیدن در مورد این مساله نداشتند که: اگر «مجموعهای از منافع و ارزشهای عقلانی» در جبهه داخلی وجود داشت، در اینصورت چرا نباید در جامعه بینالمللی وجود داشته باشد؟ مورگنتا پاسخ داد که زیرا چیزی بهعنوان جامعه بینالمللی وجود نداشت.
مناقشات داخلی میتواند از طریق بحث و مذاکره، یا وقتی مذاکره شکست خورد، با توسل به حاکمیت دولت و اقتدار قانون برطرف - و نه حل- شود. در شرایط نسبتا مطلوب دموکراسیهای غربی، حتی کسانی که با نتایج خاص مخالف بودند، مایل به پذیرش آنها بودند تا بتوانند با مناقشات در روزی دیگری همزیستی داشته باشند. فقط اقلیتهای کوچک و غیرمتمدن به خشونت متوسل میشدند و تعداد اکثریت قانونمدار اثرگذار نسبت به آن اقلیتها بسیار بیشتر بود. اجماع ممکن بود زیرا در چارچوب مرزهای ملی مردم مخالفت را پذیرفتند. این معنای «مشروعیت» بود. «مناقشهجویان نمیتوانستند بفهمند که آنچه آنها در آن اشتراک داشتند مهمتر از چیزی بود که برای آن میجنگیدند. آنها [آن اشتراکها]، در واقع، بر اساس زمینه مشترک عقلانیت لیبرال محقق میشدند و همه نزاعهایشان- از زمانی که تحتشرایطی و در چارچوب جامعه لیبرال مطرح شد- میتوانست از طریق تشکیلات عقلانیت لیبرال حل و فصل شود.» در صحنه بینالملل چنین اجماع موفقیتآمیزی حاکم نبود. ملتها محصولات ارزشهای متفاوت، سنتهای متفاوت و باورهای متفاوت بودند. اقدامات و اهدافشان ارتباط بیشتری با جغرافیا، تاریخ و خصلت ملی داشت تا با شکل دولتهایشان. «ملتها تحت شرایط تاریخی خاص صلحدوست هستند و در شرایطی دیگر دوستدار جنگ و این شکل دولت یا سیاستهای داخلی نیست که آنها را چنین میکند.» بحث و گفتوگو میتوانست طرفهای مورد مناقشه را تا حدی جلو برد زیرا هویت غیرقابل مذاکره بود و با قواعد یا توافقات رسمی کنترل نمیشود. در نهایت، امور خارجی «کشمکش بیپایان برای بقا و قدرت بود.»
هر تلاشی برای نظم بخشیدن به جهان از طریق مکانیسمهای پارلمانی مبتنی بر مدلهای بومی غربی- برای مثال، جامعه ملل یا سازمان ملل- فقط تا زمانی موفقیت مییافت که دولتهای مختلف اطاعت از قواعد و قوانین توافقشده را به نفع خود مییافتند اما اگر- یا به احتمال زیاد زمانی که- قواعد با منافع ملی اساسی در مغایرت قرار میگرفت، اجماع آشکار بینالمللی از هم میگسست. نزاع و درگیری بر سر منافع اساسی- مثالهای مورگنتا عبارت بودند از: رومیها و بربرها، جهان عرب و غرب مسیحی، فرانسه دوران ناپلئون و بقیه اروپا، رژیمهای فاشیست و دموکراسیها (و احتمالا ممکن بود جنگ سرد را هم بیفزاید) – مستعد سازش منطقی نبودند زیرا اینها کشمکشهای موجودیتی برای قدرت مطلق بودند. «ورود به چنین منازعهای با سلاح یک مذاکرهکننده اهل چانه زنی یعنی منصرف شدن از کشمکش پیش از اینکه آن کشمکش واقعا آغاز شود.» به نظر میرسد خوانش مورگنتا از تاریخ تجویزی برای جنگ دائمی است اما مساله این نبود.
او در کتاب «انسان علمی و سیاست قدرت» بهطور مستقیم به این مساله نپرداخت اما نشان داد که درگیری نظامی اجتنابناپذیر نیست که همواره بهتر این بود به دنبال راهحلهایی باشیم که به نفع تمام طرفها باشد تا اینکه به اسلحه متوسل شویم. او جنگ افروز نبود. اما اگر جنگ در امور بینالملل اجتناب ناپذیر نبود، آماده سازی برای جنگ اجتناب ناپذیر بود. آنگاه که خشونت لازم میشود، دولتها باید آمادگی راسخی برای استفاده از خشونت داشته باشند. وقتی مورگنتا تمام آرمانهای خردگرایانه و امیدهای علمی – مبانی تفکر مدرن- را کنار نهاد، جهان اینگونه به نظر میرسید: جهان، جهانی بود که در آن خشونت هم تهدیدی همیشگی بود و هم گاه ابزاری ضروری. بدون رویاهای یوتوپیایی، قدرت دولت- ملتها همان چیزی بود که باقی ماند: «خشونت حکمفرماست.» دولتمرد عاقل و خردمند واقعیت سیاست قدرت را انکار نمیکند. او همچنین از قدرت ملی برای اهداف آرمانگرایانه که در حقیقت موجب یک چیز میشود استفاده نمیکند: انکار سیاست، هرچند انکاری که در آینده – و نه حال- یعنی زمانی که آرمان حاصل شود رخ میدهد. در عوض، او پی برد که قدرت و اشتیاق به قدرت هرگز از امور انسانی غایب نخواهد شد و بنابراین، او خشونت را خردمندانه بهکار میگیرد، یعنی همانگونه که شرایط حکم میکند. «صلح منوط به شرایط زمان و مکان است و باید با روشهای مختلف و تحت شرایط اضطراری مختلف در روابط هر روزه ملل واقعی ایجاد و حفظ شود.» مشاهده صلح بهمثابه یک انتزاع توهمی احمقانه و یک همفکری بود. مورگنتا میگفت: «مشکل صلح بینالمللی فقط برای فیلسوف وجود دارد.»
مورگنتا به این نتیجه رسید که از آنجا که هیچ گریزی از واقعیت سیاست قدرت نبود، وضعیت دولتمرد ضرورتا «تراژیک» است. انتخابهایی که او با آن مواجه بود انتخاب میان «خیر» و «شر» نبود- اگرچه آمریکاییها همواره تمایل داشتند که اینگونه بیندیشند- بلکه میان «بد» و «نیمه بد» [یا کمتر بد] بود. همواره این چشمانداز وجود داشت که مردم- مردم بیگناه- به دلیل تصمیماتی که دولتمرد اتخاذ میکند میمیرند. «انسان نمیتواند امیدوار به خوب بودن باشد بلکه باید از این خوشحال باشد که آنقدر هم شرور نیست» یا «تا جاییکه میتواند در یک دنیای شیطانی، خوب باشد.»