بخش صد و بیستم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
منتقدان آرنت با دست گرفتن اظهارات نسنجیده و غیرنادمانه «آیشمن» در زمانی که وی در آرژانتین مخفی بود- که بیتردید ضدیهودی و نسلکشانه بود- اصرار میکنند که آرنت موضوع را نگرفته که آیشمن همهچیز بوده جز مبتذل؛ کردار و اعمال او به همان اندازهای که متهمکنندگان اسراییلی وی مدعیاند، شنیع و عمدی بوده است. منتقدان آرنت میگویند، در واقع آیشمن برخلاف ادعای آرنت، حساب شده و فکر شده عمل میکرد. اما آن انتقاد این نگرش و ملاحظه آرنت را نادیده میگیرد که یهودستیزی آیشمن به مرور زمان تحول یافته آنگاه که او اهداف نسلکشانه مافوقهای خود را پذیرفت و جذب کرد- اظهارات آیشمن زمانی که در آرژانتین پنهان بود تغییراتی که او در دهه ۳۰ از سر گذرانده بود را نشان نمیدهد- و با این حال، او برای خودش فکر نمیکرد، «بیفکری» موجب خلاصی یا تبرئه او از گناه نمیشود. مهمتر اینکه، منتقدان وی تمایل داشتند نکته مهمتری را که آرنت در مورد ماهیت توتالیتاریسم و بهطور ضمنی، در مورد شرایط معاصر ما میگفت نادیده بگیرند: یعنی، چه تعداد از مردم عادی میتوانند به قاتلان پشتمیزنشین تبدیل شوند زیرا بهجای مواجهه با واقعیت کردارشان- حتا زمانی که واقعیت درست در برابر چشمانشان بود- آنها بهراحتی قواعد جامعهشان را دنبال میکردند. اتفاقا در آلمان نازی قواعد جامعه شامل ارتکاب جنایات شنیع میشد. در قرن بیستم، با فروپاشی مذهب و اقتدار سنتی، هنجارهای اجتماعی بیرونی بر اخلاقیات بیاساس و درونیشده تقدم یافتند و این مشکلی برای همه بود.
از نظر آرنت، آیشمن فقط یک تصویر افراطی از این پدیده بود، آنقدر افراطی- و این نزد بسیاری از خوانندگان آرنت عمیقا توهینآمیز تلقی شد- که زندگی و شغل او بهعنوان یک فرد معمولی بهصورت شانسی به جایگاه یک قاتل دستهجمعی ترفیع یافت که به تعبیری باید بهخاطر شکاف گستردهای که میان اعمال و انگیزههایش وجود داشت «فکاهی» تلقی شود. عواقب اقدامات او بس عظیم بود و نیات پشت آنها بس کوچک. اینجور کمدی خاموش- از نوع چاپلین یا کیتون- زمانی که پایتان بر روی پوست موز میلغزد به سوی یک هرج و مرج اجتماعی تحول مییابد. همانطور که آرنت نوشت: «دهشتناک، نه فقط میتواند مضحک باشد که کاملا هم خنده دار بهنظر میرسد.» ماری مککارتی، با حساسیت زیباییشناسانه پالایش شدهاش، منظور دوست خود را فهمید و گفت که کتاب مذکور را همچون قطعهای از موسیقی موتزارت، نشاطآور یافته است. مورگنتا حرف آرنت را کاملا فهمید و با آن موافقت کرد.
مورگنتا میگفت «ابتذالشر» نشان میدهد که «هیچ مطابقتی میان شر انجام شده و فرد شرور وجود ندارد. فرد شرور میتواند یک شخصیت کماهمیت در دستگاه دیوانسالاری باشد که به پیشفرضهای دکترین باور دارد. او تقریبا به شکل ماشینی و بوروکراتیک فرامین آن دکترین را اجرا میکند.» در اینجا هم، مورگنتا آن چیزی را دریافت که منتقدان آرنت درنیافته بودند: وقتی آیشمن به جایگاه نفوذ در رایشسوم رسید به یک یهودستیز نسلکش تبدیل شده بود اما برای کشتن یهودیان نیازی به نفرت نداشت. تعداد بیشمار دیگری از بوروکراتهای فرصتطلب و فداکار وجود داشتند که در آلماننازی زندگی میکردند که همان کاری را انجام میدادند که او هم بدون فکر انجام میداد، البته تا زمانیکه مطیع قواعد جامعه بودند و کار خود را به پیش میبردند. برای مورگنتا، درسی که از توتالیتاریسم میآموخت- هرچند بسیاری از لیبرالها در پذیرش آن سرسختی نشان میدادند- این بود که «مردم نهتنها برای آزادی تقلا میکنند و حاضرند برای آزادی بمیرند اما برای نظم هم تلاش میکنند و مشتاقند که برای نظم هم جان خود را از دست بدهند.» تقریبا با خوشحالی، مورگنتا اشاره کرد که این «نشاندهنده انکار خوشبینی قرنهای ۱۸ و ۱۹ است.»
آرنت که شخصیت مهربانانهتری داشت، تلاش کرد تا کورسوی امید و پرتوی از نور را در «روزگاران تاریک» که او و مورگنتا در آن میزیستند حفظ کند و معرفی نظامهای داوطلبانه شورایی، روش آرنت برای حفظ آزادی فردی و تکثر در مواجهه با نیروهای تمامیتخواهی (نه فقط به واسطه توتالیتاریسم بلکه به واسطه جوامع تودهای بوروکرات دموکراسیهای لیبرال که به شیوه خود آزادی انسانی را تهدید میکردند) بود که علیه آنها صف کشیده بودند. مورگنتای لجوج هیچیک از اینها را نداشت و استدلالهای او علیه خوشبینی مشروط آرنت باید استدلالهایی بوده باشد که آرنت بارها و بارها طی دههها دوستیشان شنیده بود. مورگنتا پرسید، چگونه فضاهای باز و متکثر نظامهای شورایی در جهانی که قدرت بر آن مسلط است و شر همهجا وجود دارد میتواند حفظ شود؟ اینبار هم مشکل آرامشطلبان [pacifists] بود- همچنین مشکل جزایرمبارکه و خلوت فیلسوفان اشتراوس- و آرنت هرگز قادر به حل آن نبود. مورگنتا در مورد دشواریهای عملی ایده شورا چنین ادامه داد که آرنت هیچچیز برای گفتن نداشت و اگرچه در ستایش دوست خود مینوشت اما نمیتوانست در برابر اشاره به آنچه که آن را «عنصر رمانتیک در برداشت هانا آرنت از آزادی» مینامید مقاومت نورزد. با این حال، مورگنتا کاملا هم بیاحساس نبود. او بهجای انتقاد صرف از «همکار فکریاش»، با تصدیق خصلت بدبینی و ناامیدی در تفکر آرنت به نوعی از وی حمایت کرد، که [این بدبینی و ناامیدی] آشکارا چیزی بود که در مورد آرنت دوست میداشت؛ تنها موضعگیری مناسب برای یک متفکری که در روزگاران تاریک میزیست. «شاید بتوان استدلال کرد که خصلت تئوریک فلسفه سیاسی هانا آرنت نشانهای از این عدم امکان تفکر خلاق در یک وضعیت سیاسی ناامیدکننده است.»