بخش صد و دهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
مورگنتا پس از دریافت مدرک خود، برای دورههای دکترا به فرانکفورت بازگشت و بر حقوق بینالملل متمرکز شد زیرا به گفته خودش، این رشته به او اجازه داد تا در مورد مسائل سیاست و فلسفه به کنکاش بپردازد. مورگنتا که میان نظر و عمل گرفتار آمده بود، توانست اقدام متعادلکنندهای تا ظهور نازیها انجام دهد و همزمان کار در حوزههای حقوقی و دانشگاهی را هم ادامه داد. یک سوال مطرح میشود: چه میشد اگر مورگنتا کار خود را در فرانکفورت شروع نکرده بود و در عوض، در ماربورگ حضور یافته بود و با اندیشه مارتین هایدگر مواجه میشد؟ بر اساس آنچه از مورگنتا میدانیم، ظاهرا محتمل، یا لااقل ممکن، به نظر میرسد که او هم شاگرد هایدگر میشد، بسیار شبیه به آرنت و اشتراوس، و اینکه مسیر او در زندگی هم بسیار متفاوت میشد. حتی بدون هایدگر، یک طنین هایدگری در مراقبه [meditation ] مورگنتا در مورد مرگ وجود دارد: «چشمانداز حیوانی که از هوش آگاهانه برخوردار است که ظاهرا از ناکجاآباد میآید و محکوم به فرورفتن در تاریکی مرگ است چنانکه گویی هرگز نبوده است».
مورگنتا در سال ۱۹۳۱ به دانشکده حقوق دانشگاه فرانکفورت پیوست- هرچند یهودستیزی رو به افزایش بود و چشماندازها برای یک محقق جوان یهودی در آلمان در حال هبوط- و یک سال بعد پستی موقت را در دانشگاه ژنو پذیرفت. اما با به قدرت رسیدن هیتلر در ژانویه ۱۹۳۳، زندگی مورگنتا به یک زندگی بی ریشه و تهی و محروم تبدیل شد. بازگشت به آلمان دور از ذهن بود (والدینش در سال ۱۹۳۳ موفق به فرار شده بودند) و ژنو هم دیگر نشانی از پناهگاه بودن و ایمن بودن نداشت. دانشجویان یهودستیز کلاسها را تحریم میکردند و مورگنتا در سال ۱۹۳۴ به دوستی نوشت: «چنان که اوضاع نشان میدهد، باید در پایان این ترم با کار دانشگاهی ام وداع کنم بدون اینکه کوچک ترین تصوری از این داشته باشم که بدانم چه باید بکنم». پستی در مادرید در سال ۱۹۳۵ باعث آسودگی خاطر او شد و مورگنتا از امنیت جدید به دست آمده استفاده کرد تا ازدواج کند، اگرچه در آشوبهای دهه ۱۹۳۰ هر امنیتی هم کوتاه مدت بود. پس از اینکه جنگ داخلی اسپانیا شروع شد، تمام کسانی که ریشه آلمانی داشتند، حتی یهودیان آلمانی، در میان جمهوری خواهان مادریدی مورد سوء ظن قرار گرفتند و اکنون مورگنتا، با همسر جدید خود، در مسیر بازگشت به پاریس، آمستردام، لاهه و بار دیگر ژنو بود. در نهایت، در سال ۱۹۳۷، این زوج موفق شدند تا ویزای ورود به آمریکا را دریافت کنند. آمریکا اولین یا حتی دومین و سومین انتخاب مورگنتا نبود. «کریستوف فری»، در زندگینامه مهم سالهای اول مورگنتا، مینویسد که «ایالاتمتحده آخرین جایی بود که مورگنتا آن را به مثابه مقصد احتمالی در نظر میگرفت». اما گرفتاران و تبعیدیهای یهودی- آلمانی نمیتوانستند «انتخاب گر» باشند.
ناامیدی و سرخوردگی در اروپا با ناامیدی و سرخوردگی در آمریکا دنبال شد. دستیابی به شغل در آمریکای دوران رکود دشوار بود بهویژه برای افرادی مانند مورگنتاها که ارتباطات معدودی داشتند که چندان به کارشان نمیآمد و دانش اندکی هم از انگلیسی داشتند. همسرش «ایرما»، در فروشگاه «ماسی» بهعنوان فروشنده شغلی برای خود دست و پا کرد در حالی که بارها برای کارهای دانشگاهی دست رد به سینه هانس زده شد و حتی برای کارهای غیردانشگاهی - مانند مصحح- که فکر میکرد مناسب است هم شانسی نیاورد. (هانس کار بهعنوان اپراتور آسانسور را رد کرد). سرانجام، شغل تدریس موقت در مدرسه شبانه در دانشکده بروکلین را به دست آورد، اگرچه کمک چندانی به بهبود شرایط ناجور مورگنتا نکرد. ایرما بهخاطر میآورد که «من بیشتر مواقع گرسنه بودم». در عین حال، مورگنتا با نبرد جدیدی با دانشجویان آمریکایی خود مواجه شد البته نه در مورد یهودستیزیای که وی در کلاسهای درس اروپایی خود با آن روبهرو بود بلکه به این دلیل که او اکنون در حال آموزش به استالینیستهای جوان بروکلین بود. هانس میگوید:«آنها سر من فریاد میزدند، سخنانم را قطع میکردند و با من بحث و جدال میکردند و بهویژه بهخاطر موضع ضد کمونیستیام مرا دوست نداشتند». فرصت دیگر
- اگر بتوان آن را چنین نامید- در سال ۱۹۳۸ و با انتصاب وی در دانشگاه «کانزاس سیتی» روی داد. اگرچه مورگنتا به سرعت سرش به دلیل کارهای دانشگاهی شلوغ شد و در کارهای دانشگاهی از او بهره کشی میشد و درآمد چندانی هم نصیبش نمیشد و به دلیل محدودیتهای بودجهای به زودی در محیط «مید وسترنی» خود با مقامها دست به گریبان شد، اما همسرش میگوید:«کانزاس سیتی پس از نفرین نیویورک، بهشت بود». تنها در سال ۱۹۴۳ بود که ایرما معنای واقعی بهشت را فهمید آن هم پس از آنکه پیشنهادی سخاوتمندانه از دانشگاه شیکاگو به دست وی رسید، شاید به دلیل نوشتههای مورگنتا در اروپا. این یک شغل موقتی بود اما در سال ۱۹۴۵ به شغلی دائمی تبدیل شد. در نهایت، چنین بود که «هانس جی. مورگنتا» به «هانس جی. مورگنتا» [ی معروف] تبدیل شد. «کریستوفر فری» گزارش میدهد که در فاصله ۱۹۴۶ و ۱۹۵۱، هانس ۶ کتاب و ۳۴ مقاله منتشر کرد.
می توان گفت که تنها تعداد معدودی از دانش پژوهان و محققان از توان و قابلیت ابداع یک رشته برخوردارند اما مورگنتا در حال نزدیک شدن به آن بود. درست است که دانشکدهها و دانشگاهها مدتها پیش از اینکه مورگنتا وارد صحنه شود علوم سیاسی تدریس میکردند. میشیگان، جان هاپکینز و بهویژه کلمبیا این رشته را در سرفصلهای دانشگاهی خود در اوایل دهه ۱۸۸۰ گنجانده بودند. اما هدف آنها آموزش کارمندان دولتی بود، بسیار شبیه به دانشکدههای حقوق که هدفشان آموزش وکلا بود و دانشکدههای پزشکی که هدفشان آموزش پزشکان بود.