بخش شصت و پنجم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
برخلاف سالهایی که بهعنوان کودک در فورت بود، کیسینجر نوجوان که اکنون در واشنگتنبود یک جوان بسیار موفق دبیرستانی با وجود نقصهای زبانی بود که این نقص حتی پس از اینکه مجبور شد برای کمک به تامینمعاش خانواده به کارهای پست روزانه روی آورد و فقط در کلاسهای شبانه حضور یابد، ادامه یافت. روشهای آسانگیرانه شهر کوچک باواریا، تابستان فوقالعاده در مزرعه پدر و مادربزرگش، امنیت و راحتی فردی که در خانواده طبقهمتوسط با آیندهای مطمئن بالیده از بین رفته و در عوض، اضطرابهای پر از رقابت یک پسر مهاجر تلاشگر که نگاهی رو به بالا داشت جایگزین آن شده بود؛ جوانی که زندگی جدیدی را در سرزمینی غریب شروع کرده بود و هیچچیز نمیدانست و چیزی هم برای ازدستدادن نداشت.
آمریکا هنوز از رکود بزرگ رنج میبرد اما فرصتهایی هم ارائه میداد بهویژه به کسانی که مایل بودند مانند کیسینجر جوان، باانگیزه و پرانرژی سخت کار کنند. از آنجا که در ریاضیات خوب بود، با هدف – بلندپروازانه برای کسی در موقعیت او- تبدیل شدن به حسابدار وارد «سیتیکالج» شد. وقتی شنید که پرلهاربر مورد حمله قرار گرفته، در حال حضور در بازی فوتبال «غولهای نیویورک» بود.
ارتش، فرایند آمریکاییشدن هنری کیسینجر را کامل کرد. او در سال ۱۹۴۲ به خدمت اعزام شد و در فوریه ۱۹۴۳ به اسپارتانبورگ، کارولینایجنوبی، برای آموزشهای مقدماتی اعزام شد. این اولین حس او از آمریکایی بود که کاملا با آن بیگانه بود. با این حال، او در نامهای به اهل خانه نوشت که ارتش را «روحبخش» یافته است. وقتی برای کار به نیویورک بازگشت و مجبور بود روزهای شنبه کار کند، مجبور شد برخی عادات تند و تیز خود را کنار بگذارد. ارتش این فرآیند را تکمیل کرد- دستورات زندگی نظامی جایی برای «روز سبت» شنبهها [Sabbaths: تعطیلی روز شنبه برای یهودیان] یا پخت و پز «کوشر» [kosher: پخت و پز حلال طبق شریعت یهود] باقی نگذاشت و کیسینجر تقریبا هر اقدام مذهبیای که به آن عادت کرده بود را کنار گذاشت، اگرچه هویت یهودی خود را کنار نگذاشت و فراموش نکرد. بهعنوان جبران مافات، ارتش افق دید او را به شیوهای گسترش داد که یک پسر یهودی پناهنده از واشنگتنعلیا هرگز نمیتوانست تصور آن را بکند و اینکه حتی مدت زمان کوتاه حضور در «سیتی کالج»- با پسران دانشآموزی که غالبا یهودی بودند- نمیتوانست ارائه دهد. او میگفت، ارتش «آموزشی فوقالعاده برای من بود.» در نوامبر ۱۹۴۴، کیسینجر بهصورت خصوصی به آلمان اعزام شد، جاییکه درخشش طبیعی او و برتریاش در زبان آلمانی باعث رشد سریع شد. او که در اطلاعات ارتش گماشته شده بود در از میان بردن نازیهای متعهد و خردکردن هستههای خفته آنها آنقدر کارآمدی نشان داد که به او جایزه «ستاره برنز» داده شد و به درجه گروهباندومی ارتقا یافت. در همان زمان، او چیزی را بروز داد که فقط میتواند حساسیت فوقالعاده نسبت به حامیان رژیمی تلقی شود که بسیاری از بستگان او را کشته و وی و خانوادهاش را به تبعید فرستاده بود.
پس از اتمام جنگ، کیسینجر تصمیم گرفت در ارتش بماند و در زمانی که خدمت خود را در سال ۱۹۴۷ پایان داد، او دیگر آن جوان بیتجربه و دیندار متعصب سال ۱۹۴۳ نبود. او میگفت: «وقتی وارد ارتش شدم، یک آواره و بیپناه بودم و وقتی از آن خارج شدم، یک مهاجر بودم.»
او اعتمادبهنفس و خودآگاهی پیدا کرده بود. او میگفت: «اکنون دقیقا میدانستم چه میخواهم و باید به دنبال چه بروم.» دنیا بهروی او گشوده شده بود. هاروارد او را صدا میزد. زمانی که در خدمت نظام بود، شهروندی آمریکایی خود را کسب کرد. کیسینجر میگفت، ارتش «باعث شد احساسی همچون یک آمریکایی داشته باشم.» اما همانطور که هر شهروند بومی و متولد شده در آمریکا میداند، انواع مختلفی از آمریکاییها وجود دارند. برخی آمریکاییها، آمریکاییهای دیگر را تحقیر میکنند. با وجود اینکه، تنها خانهای که او در ایالاتمتحده میشناخت شهر نیویورک بود اما منظور از کیسینجر استحاله شده این نبود که بهعنوان یک آمریکایی، احساسی همچون احساس فردی از ساحل شرقی داشته باشد. او در سال ۱۹۴۷ به والدین خود نوشت: «از نیویورک متنفرم.» آمریکا برای او در پسران شهر کوچک ایندیانا و ویسکانسین تجلی مییافت که در یگان خود از آنجا بازدید کرده بود؛ سرباز پیادهای که روزگاری آنجا را «هارتلندآمریکا» و روزگاری دیگر «آمریکای واقعا میانه» نامیده بود. او میگفت: «فهمیدم که این آدمها را خیلی دوست دارم» و زمانی که وارد هاروارد شد، از یک «غرب میانهای» درخواست یک هماتاقی کرد. خیلی چیزها، کیسینجر را از دوستان و همکاران شهری که از مناطق کلانشهری و پرهیاهو بودند متمایز میکرد اما – بیتردید- یکی از مهمترین چیزها همانی بود که برای او «آمریکا» نام داشت.
کیسینجر در جلد سوم خاطراتش با عنوان «سالهای تجدیدحیات»، پرزیدنت جرالد فورد را بهخاطر قدرت شخصیتش میستاید؛ مسالهای که کیسینجر آن را به زمینه و پرورش کاملا آمریکایی فورد نسبت میدهد. کیسینجر مینویسد: «در هیچکجا مانند «آمریکای شهرستانی» نمیتوان بخشندگی روح و فقدان کینهتوزی را یافت.» این یک اظهارنظر عجیب و حتی قابلتوجه است که از زبان یک متفکر «ساحلشرقی» و استاد سابق هاروارد برمیخیزد؛ استادی که احتمالا باعث حیرت خواننده میشود.