بخش پنجم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
مباحث اشتراوس، آرنت و مورگنتا تلاش دارد تا زمینه روشنفکری را برای «سیاست واقعگرایانه»ی خود کیسینجر بهدست دهد، فرضیاتِ در پسِ آن [سیاست] را کاوش کند و توضیح دهد که چرا متفکران آلمانی- یهودی حس عمیقی از دوگانگی در مورد کشوری دارند که زندگیشان را نجات داده است؛ همان دوگانگیای که در کیسینجر بروز دارد. این چهار نفر مهاجران معمولی به آمریکا نبودند، حتی مهاجران معمولی یهودی- آلمانی هم نبودند و بیتردید خوشبین هم نبودند. آنها تامل بسیار عمیقتری نسبت به بسیاری دیگر در مورد آنچه که مشکل جدی فرهنگ و سیاست آمریکایی است، داشتند. ممکن است آنها حس محبت غیرقابل انکاری نسبت به آمریکا داشته باشند اما تردیدهای عمیقی هم در مورد سلامتی کشور داشتند.
جنگ ویتنام هم شایسته فصلی خاص خود است، نه فقط به دلیل تاثیر فوقالعادهای که بر سیاست آمریکا داشت بلکه به خاطر اینکه این جنگ موجب عمیقترین اختلاف در روابط کیسینجر- مورگنتا شد و موجب شد که یکی مجری سیاست باشد و جنگ را به درازا بکشد و دیگری در خط مقدم مخالفان جنگ قرار گیرد. اینجا تمایز شلزینگری میان خودی و غیرخودی زنده میشود. این حقیقت که روابط این دو مرد از فشارها جان بهدر برد، به ما چیز زیادی در مورد هر دوی آنها میگوید، بهویژه در مورد فرضیات و مفاهیم فکری مشابهی که آنها در آن اشتراک دارند. با نگاه به گذشته، آنها اشتراک بیشتری نسبت به آن چیزی که به نظر میرسید، داشتند. ژرف [اندیش] ترین مخالف جنگ ویتنام موقعیت خود را خارج از اصول کیسینجری بسط داد. برجستهترین مجری جنگ بر حسب اصول مورگنتایی میاندیشید. دو فصل پایانی برخی مضامین گسترده از زمان حضور کیسینجر در قدرت و در سالهای پس از آن را میکاود و میکوشد تا اصولی را ترسیم کند که خط اصلی «سیاست واقعگرایانه» کیسینجر است. نزد او، هیچ آلترناتیو سادهای برای چشم انداز سرسختانه و «کاساندرا گونه» وجود ندارد. او در سالهای افول خود بارها استدلال کرده است که هر تلاشی برای یافتن مسیری متفاوت به احتمال زیاد با شکست و سردرگمی پایان مییابد. نیاز نیست کسی با تمام اینها موافق باشد اما عاقلانه است که آمریکاییها هشدارهای او را جدی بگیرند. هیچکس چنین تامل عمیقی در مورد روابط بینالملل نداشته است. وانمود نمیکنم که از موضوعاتی خسته شدهام که دغدغه کیسینجر طی دوره زمانیاش را تشکیل میداد؛ دغدغهای که به تامل درخصوص «قدرت میان ملتها» میپرداخت اما من امیدوارم که پرتوی بر محوریترین عناصر اندیشه او افکنده باشم: در مورد ارزش حس بدبینانه او، و انواع مسائل فکری که هرکسی که در بالاترین سطوح سیاستگذاری میکند، میتواند انتظار مقابله با آن را داشته باشد. گرچه بسیاری از منتقدانش آن را انکار خواهند کرد اما زندگی و حرفه کیسینجر چیزهای زیادی برای ارائه به ما دارد اما ما هم باید بدانیم که کجا و چگونه آن را ببینیم و اینکه اگر میتوانیم به ورای شوریدگیهای بعضا جذاب و بعضا آزارنده او و شخصیت همواره قابلتوجه او برویم. در این کتاب سعی کردهام که خواننده را در مسیر درست هدایت کنم.
فصل ۱- شیلی
آیا تاکنون هیچیک از مقامهای آمریکایی یک اظهار «غیرآمریکایی»تر بر زبان رانده است؟ البته آن سال، سال ۱۹۷۰ و آن موقعیت، انتخابات ریاستجمهوری در شیلی بود که به نظر میرسید «سالوادور گوسنس آلنده»ی چپگرا شانس خوبی برای پیروز شدن دارد. اظهارنظر کیسینجر از بسیاری جهات به احساسات آمریکاییها توهین میکند [بهگونهای] که «حیرت» و «تنفر» تقریبا هرگونه انگیزهای برای تحلیل آن [اظهارات] را در هم میشکند. این اظهارات ناقض «اندیشه»ای است که [میگوید] ایالاتمتحده در امور داخلی کشور دیگری مداخله نمیکند (یا لااقل، نباید مداخله کند) بهویژه زمانی که آن کشور به ایالاتمتحده حمله نکرده و تهدید فوری برای امنیت ملی این کشور تلقی نمیشود. آن اندیشه [البته] بر «پیشدستی» اصرار میورزد و از واشنگتن میخواهد تا برای مال اندیشی در مورد واقعهای که روی نداده و ممکن است هرگز روی ندهد، دست به اقدام بزند. مهمتر از همه، این یک اظهارنظر عمیقا «غیردموکراتیک» است. نه! این چیزی بیش از «غیردموکراتیک» است: این اظهاری «ضددموکراتیک» است و حاکی از تمایل به جلوگیری یا واژگون کردن نتیجه انتخاباتی است که جهان آن را به دلایلی دیگر انتخاباتی آزاد و منصفانه تشخیص داده است؛ تردیدی نیست که این خواستی بدخواهانه است. به «مردم» اجازه داده نخواهد شد که حاکم سرنوشت خود باشند. در عوض، آنها در معرض دیکتههای یک نیروی بیرونی قرار میگیرند. این را نخوت امپریالیسم، حتی تحمیل نوعی از تسلیم به شرکتهای قدرتمند چند ملیتی، بنامید. در هر صورت، چنین اظهاراتی تهاجم به هر آن چیزی است که آمریکا به باور به آن اعتراف میکند و در جهان در کنار آن میایستد. جای تعجب نیست که اظهارنظرهای کیسینجر- پس از مداخله در شیلی- از آن زمان منبع شرم، تحقیر و خشم در میان بسیاری از آمریکاییها بوده است؛ البته از میلیونها نفر دیگر در اطراف و اکناف جهان سخن نمیگویم. این اظهارات بهطور گستردهای غیرقابل دفاع شناخته میشود، چنانکه سیاستهای برخاسته از آن چنین شناخته میشود. منتقدانش بیشمار هستند و مدافعانش اندک. سیاست آمریکا در قبال شیلی در اوایل دهه ۷۰- در دوران رئیسجمهور نیکسون و فورد که البته کیسینجر همهکاره و تصمیمگیر بود- از زمان سرنگونی حکومت آلنده بهدست ارتش شیلی در سپتامبر ۱۹۷۳ و روی کار آمدن یک رژیم خونین و سرکوبگر به رهبری آگوستو پینوشه که حکومتش ۱۷ سال به طول انجامید، معیار خشم و عصبانیت بوده است.