ریشههای نظم سیاسی از دوران پیشا انسانی تا انقلاب فرانسه
این همان چیزی است که در مکزیک در دوران دیکتاتوری «پرفوریو دیاز» رخ داد که از ۱۸۷۶ تا ۱۸۸۰ و بار دیگر از ۱۸۸۴ تا ۱۹۱۱ بر این کشور حکم راند. درآمد ملی در این دوره به سرعت رشد کرد، اما حقوق مالکیت فقط برای یک گروه از فرادستان ثروتمند وجود داشت که زمینه را برای انقلاب مکزیک در سال ۱۹۱۱ و دورهای طولانی از جنگ داخلی و بیثباتی فراهم کردند، چرا که گروههای محروم برای سهم خود از درآمد ملی دست به مبارزه زدند. در ادوار اخیرتر، مشروعیت نظامهای دموکراتیک در ونزوئلا و بولیوی از سوی رهبران پوپولیستی به چالش کشیده شده که پایگاه سیاسیشان گروههای فقیر و البته حاشیهنشین است.
پارادایم توسعه مدرن
پیوندهای متعدد در میان ابعاد مختلف توسعه به این معناست که مسیرهای بالقوه زیادی برای نوسازی وجود دارد که امروز محتمل است؛ مسیرهایی که بیشتر آنها در شرایط مالتوسی غیرقابل دسترسی بودند. بگذارید کرهجنوبی را مثال بزنم که در آن اجزای توسعه به روشی مطلوب گرد هم جمع شدند. کرهجنوبی در پایان جنگ کره یک دولت نسبتا قوی داشت. این کشور یک سنت دولتیِ کنفوسیوسی را از چین به ارث برده و بسیاری از نهادهای مدرن را طی دوره استعمار ژاپنیها از ۱۹۰۵ تا ۱۹۴۵ به اجرا در آورده بود. این دولت، در دوره رهبری ژنرال «پارک چون هی» - که در کودتایی در سال ۱۹۶۱ به قدرت رسید- از سیاست صنعتی برای ترویج رشد سریع اقتصادی بهره جست. صنعتیسازی کرهجنوبی این کشور را از مرداب یک کشور مبتنی بر کشاورزی به یک قدرت صنعتی مهم ظرف یک نسل تبدیل ساخت و موجب تحرک اجتماعی گروههای جدید شد مثل اتحادیههای تجاری، گروههای کلیسایی، دانشجویان دانشگاهها و دیگر بازیگران اجتماعی مدنی که درکُره سُنتی وجود نداشتند. پس از بیاعتباری دولت نظامیِ ژنرال «چون دو- هوان» پس از قتل عام کوانگجو در سال ۱۹۸۰، این گروههای اجتماعی جدید شروع به اعمال فشار بر ارتش برای کنارهگیری از قدرت کردند. با تلنگری ملایم از سوی متحدش یعنی ایالات متحده، این مساله در سال ۱۹۸۷ رخ داد زمانی که اولین انتخابات دموکراتیک برای [انتخاب] رئیسجمهور اعلام شد. هم رشد سریع اقتصاد کشور و هم گذارش به دموکراسی به تقویت مشروعیت رژیم کمک کرد که این هم به نوبه خود- علاوه بر چیزهای دیگر- به تقویت تواناییاش برای عبور از بحران مالی شدید آسیا در سالهای ۱۹۹۷- ۱۹۹۸ کمک کرد. در نهایت، هم رشد اقتصادی و هم ظهور دموکراسی به تقویت حاکمیت قانون در کرهجنوبی کمک کرد. در مورد کرهجنوبی، تمام ابعاد متفاوت توسعه میل به تقویت یکدیگر دارند، چنان که نظریه نوسازی نشان داد، هرچند توالی مشخصی از مراحل وجود داشت که آغاز دموکراسی انتخاباتی و حاکمیت قانون را تا وقوع صنعتیسازی به تعویق انداخت. با این حال، الگوی کرهجنوبی ضرورتا الگویی جهانشمول نیست؛ بسیاری از مسیرهای احتمالی دیگر هم برای نوسازی وجود دارد. در اروپا و آمریکا، حاکمیت قانون پیش از تحکیم دولت وجود داشت و در انگلستان و ایالاتمتحده برخی اشکال پاسخگویی دموکراتیک پیش از صنعتیسازی و رشد اقتصادی وجود داشتند. چین هم مسیر کرهجنوبی را دنبال کرد، اما برخی مولفهها را کنار گذاشت. جمهوری خلق چین یک دولت کاملا مستعد را از دوره مائوئیستها به میراث برد آنگاه که اقتصاد خود را در دوران رهبری دنگ شیائوپینگ در سال ۱۹۷۸ آزاد ساخت. سیاستهای اقتصادی باز، رشد اقتصادی سریع را برای ۳۰ سال بعدی رقم زد و موجب تحول اجتماعی بزرگ در جامعه شد چنان که میلیونها دهقان، حومهها و قصبات را برای اشتغال صنعتی در شهرها ترک کردند. رشد به مشروعیت بخشیدن به دولت کمک کرد و یک جامعه مدنیِ چینیِ نوپا را به ارمغان آورد، اما این نه موجب بیثباتی در نظام سیاسی شد و نه فشار زیادی بر آن جهت دموکراتیک شدن وارد آورد. افزون بر این، رشد موجب بهبودهایی در حاکمیت قانون شد، زیرا چین در تلاش است تا نظام حقوقی خود را به استانداردهای مقرر در سازمان تجارت جهانی برساند. پرسش بزرگ در آینده چین این است که آیا بسیج اجتماعی عظیم که با توسعه سریع به وجود میآید، روزی منجر به مطالبات غیرقابل تحمل برای مشارکت سیاسی گستردهتر خواهد شد یا خیر.
چه چیزی تغییر کرده است؟
اگر ما چشماندازهای توسعه سیاسی را طی دورههای تاریخی در نظر بگیریم که با شرایط اقتصادی مالتوسی با وضعیتی که از آغاز انقلاب صنعتی وجود داشته مشخص میشود، بلافاصله اختلافات زیادی را میبینیم. نکته مهم امکان رشد اقتصادی عمقیِ پایدار است. رشد تولید سرانه بیش از آن است که منابع عظیمی را در دستان دولتها بگذارد. این، محرکِ تحولِ گستردهای در جامعه است و مجموعهای از نیروهای اجتماعی جدید را بسیج میکند که به مرور زمان در جست و جوی تبدیل شدن به بازیگران سیاسی هم هستند. در عوض، در دنیای مالتوسی بسیج اجتماعی بسیار نادرتر بود و محرک این بسیج عمدتا تغییرات در دنیای مشروعیت و ایدهها بود. بسیج اجتماعی یک کلید مهم برای برونرفت از تعادلهای کژکارکرد است که به واسطه فرادستان سنتی که در ائتلافهای رانتجویانه گرفتار آمدهاند نمایندگی میشود. پادشاه دانمارک توانست قدرت آریستوکراسی مستقر را در دهه ۱۷۸۰ به یُمنِ ظهور یک طبقه تحصیل کرده دهقان و به خوبی سازمان یافته تضعیف کند؛ و این اتفاق جدیدی در تاریخ جهان بود که فقط با شورشهای دهقانی غیرعادی و سازمان نیافته و غیرطبیعی شناخته میشد. در یک جامعه پیشاصنعتی، سرچشمه و منبع این بسیج «دین» بود به ویژه در قالب اصلاحات پروتستان و اصرار آن بر سواد همه گیر.