«بی نظمی» جدید جهانی
سوال این است که آیا پوتین میخواهد گامهایی اتخاذ کند که روابط کشورش را با جهان بیرون بهبود بخشد (تا تحریمها کاهش یابد) و حتی اصلاحاتی را اعمال کند یا اینکه در عوض، به یک سیاست خارجی تقابلجویانهتر روی میآورد تا به این وسیله از ملیگرایی مردمش استفاده کرده و توجهات را از مشکلات چندجانبه داخلی منحرف سازد. گزینههای معامله با روسیه پوتین در بخش آخر کتاب مورد بررسی قرار گرفته است. روابط قدرتهای مهم دیگر مثل روابط میان آمریکا و اروپا، ژاپن و هند همکاریجویانهتر بوده درحالیکه روابط مثلا میان چین و ژاپن یا روسیه و اروپا (که در فصل بعدی با تمرکز بر تحولات منطقهای مورد بحث قرار خواهند گرفت) پر فراز و نشیب بوده، اما همچنان منظم است. نکته این است که روابط میان قدرتهای مهم نسبتا خوب بوده یا بر حسب معیارهای تاریخی لااقل چندان بد هم نبوده است. این یعنی گسست در الگوی تاریخی نزاع قدرتهای بزرگ فینفسه به معنای یک دنیای بهتر و منظمتر نیست. تفاوتهای چشمگیری میان فقدان درگیری قدرتهای بزرگ و فقدان همکاری قدرتهای بزرگ وجود دارد. یا برای بازگشت به «تم»ها و موضوعاتی که این کتاب مطرح کرده است، موانعی وجود داشت که مانع درگیریهای مستقیم میشد از جمله توازن قوا (که با بازدارندگی هستهای و غیرهستهای تقویت میشد) و وابستگی متقابل اقتصادی. اما آنچه تقریبا دیده نمیشد تعریف مشترکی از مشروعیت بود که برای تعیین این مساله بهکار میرفت که چگونه به بهترین شکل میتوان با چالشهای جهانی و منطقهای تعامل کرد. معنای تمام اینها این است که دلایل و ریشههای آشفتگی روزافزون جهانی در جای دیگری، فراتر از پویاییهای مربوط به رقابت مستقیم قدرتهای بزرگ است. شناسایی این علل موضوع مباحث بعدی است.
فصل ۵- یک شکاف جهانی
یک موضوعی که در بخش آغازین این کتاب مطرح شد موضوع نظم و محوریت آن در درک روابط بینالمللی بود. سه معیار برای مقدار و کیفیت نظم مهم است: میزانی که براساس آن یک تعریف مشترک وسیع از قواعد و اصولی قرار دارد که جهان بهواسطه آن عمل میکند؛ وجود یک فرآیند گسترده قابل پذیرش برای تعیین، سازگاری و کاربست این قواعد و اصول؛ و توازن قدرت. همچنین این قضاوت هم وجود داشت که نظم بینالمللی در پایان جنگ سرد در سال ۱۹۸۹ هم ناقص بود و هم شکننده و محدودیت، انضباط و ساختار جهانی که تحت سلطه دو ابرقدرت هستهای و ضعف نسبی ترتیبات موجودِ پساجنگ جهانی دوم بود به چشم میخورد. با این حال، این وضعیت در آن زمان آنگونه که به نظر میرسید نبود. بر عکس، چنین به نظر میرسید که گویی جهان از هم گسسته جنگ سرد موجب جهانی یکپارچهتر در ساختار و چشم انداز شده است. تقریبا تمام کشورهای دنیا با حمله صدام به کویت در سال ۱۹۹۰ در نظر و عمل مخالف بودند و این نشاندهنده گستردگی و عمق حمایت از مفهومی بود که [بر مبنای آن] حاکمیت دولتی ستون اساسی نظم بینالمللی را تشکیل میداد. شورای امنیت سازمان ملل یک دو جین قطعنامه تصویب کرد که نه فقط این اصل را تکرار میکرد، بلکه تحریمهایی (در کنار چراغ سبز برای اجرای آنها) هم به اجرا در آورد و پس از اینکه ترکیب تحریم و دیپلماسی برای ترغیب صدام حسین به بازاندیشی در رفتارش شکست خورد، مجوز استفاده از «تمام ابزارهای لازم»- سازمان ملل از نیروی نظامی سخن گفت- برای آزادسازی کویت صادر شد. ائتلاف بینالمللی تحت امر آمریکا ماموریت خود را در زمانی کوتاه و به موقع انجام داد و وجود توازن قوایی در خاورمیانه نشان داد که مورد حمایت آمریکا بود و این توازن قوا بهشدت به نفع کسانی بود که نسخه وضع موجود را به تغییرات وسیع ترجیح میدادند. همچنین نشان داده شد که جهان دچار گذار قدرت شده است یعنی اگر پیش از این جهان از سوی دو ابرقدرت اداره میشد اکنون تنها یک ابرقدرت وجود دارد: یعنی گذار از دو قطبی به تک قطبی. درست است که با فروپاشی شوروی، هیچ کشور دیگری از «ابزار» و «میل» به مقابله یا توازنسازی با آمریکا برخوردار نبود اما هرگونه تکقطبی بودنی هم کوتاهمدت بود. در حقیقت، احتمال درستتر این است که بگوییم این تک قطبی بودن هرگز بهطور کامل وجود نداشت و اینکه توانایی ایالاتمتحده برای تبدیل مزیتهای آشکارش در ثروت و قدرت نظامی به نفوذ در سطوح جهانی و محلی به یکسان محدودیت دارد. جنگ [دوم] خلیجفارس به دو دلیل گمراهکننده بود: نهتنها اجماع جهانی غیرمعمولی حول یک خطر وجود داشت، بلکه تقریبا هیچ چیزی در مورد عملیات توفان صحرا قالبی برای مداخلات نظامی بعدی نبود.
ارسال نظر