افسون لوت ...
راهنمای روز: کویر بلوغ رنگها و عریانی طبیعت است. هفت رنگ چندان به هم تنیدهاند که جز یک زندگی چیزی نمیبینی و خاک و نمک حرف اول و آخر این سفر پرماجرا است. عکس: دنیای اقتصاد
سفری که از برون آغاز میشود و به درون خاتمه پیدا میکند. در کویر تو اسیر و بازیچه دست طبیعت میشوی و حضورت وقتی معنی پیدا میکند که هم سطح خاک شده باشی. نظمی عمیق که تا ایستادهای گویی عامل بینظمی هستی. اینجا است که میل به فرو آمدن در تو میجوشد و تازه در مییابی که یعنی چه فتبارکا... احسنالخالقین. حجاب رنگ که از پیش چشمانت برداشته میشود، انگار نوری بر جانت میتابد که در هزار توهای خیالت نفوذ میکند. بخواهی و نخواهی کویر تو را به داوری جهان مینشاند و دست آخر نشانت میدهد که عظمت یعنی چه.
پایت که به لوت میرسد افق را با همه عظمتش میبینی و اینجا است که بینهایت را درک میکنی. خیلی که طاقت داشته باشی ۱۰۰ثانیه فرصت داری نگاهت را به افق بدوزی. پس از آن نیمکره چپ مغزت به خوابی آنی فرو میرود و نقش کویر میشوی، آنها که تازه آمدهاند باور ندارند که در تیغ آفتاب نباید بیش از یک دقیقه به افق نگاه کنند و باید هر چند ثانیه یک بار چشمها را در فاصله دور و نزدیک به حرکت درآورند. قدیمیترها این نکته را به آنها گوشزد میکنند، اما افق کویر افسونگرتر از آنی است که این پند در گوشت بماند. نگاه میکنی و چشمانت سیاهی میرود. از این همه زیبایی زبانت بند میآید. در این سفر سکوت همراه همیشگی است تا در دشت کویری و به کمپ بازنگشتهای، تو هستی و دنیایی از سکوت. در کویر سکوت دیگر سرشار از ناگفتهها نیست. هزار حرف برای گفتن دارد و به هزار بیان داستان سادگی و عظمت طبیعت را برایت روایت میکند. به چاله لوت که میرسی، آنجا که میگویند پستترین نقطه خشکیهای، کره زمین است، سکوت آنقدر سنگین و مرگبار میشود که اگر خوب گوش کنی، صدای جریان خون را در پشت پرده گوشهایت میشنوی. سکوت بیقرارت میکند، میخواهی حرف بزنی، اما با چه کسی؟ هر همسفری صدها متر آنسوتر به مانندی از تو تبدیل شده است.
آدمها در لوت آنقدر آرام و سبکبارانه بر شنزار یا نمکزار دراز کشیدهاند که میترسی خلوت طلاییشان را بر هم بزنی. تنها خیال است که با تو همراهی میکند. در پهنه لوت میتوانی خیالت را پرواز بدهی. تا هر کجا که میخواهی. به قول فریدون مشیری تا کوچه باغ خاطرههای گریز پا، تا بیکران عالم پندار تا شهر یادها. خیالت به هیچ چیز گیر نمیکند، نه به آسمانخراشی، نه به پلی و نه به درختی، حتی پرندههای سرگردان هم در آسمان کویر نمیپرند تا لحظهای خیالت را سوراخ کنند.
سوای روح، جسمت نیز معاشقهای دیگرگونه را با کویر آغاز کرده است. مگر نه آنکه تو از خاکی؟ تنت میل بلند شدن ندارد. پاهایت در هر قدم تو را به نشستن فرا میخوانند. بدنت اصل خاک و همجنس راستین خود را یافته است. همسفرانی را میبینی که تا گردن خود را در رملهای بیابان لوت مدفون کردهاند و عجبا که آرامشی عمیق و وصفناشدنی را در چهرههایشان میبینی. انگار رملها دارند ذرهذره درد و رنج را از رگ و پیشان بیرون میکشند. بیرون که میآیی از رمل با ضربه دستی همه خاک از تنت فرو میریزد. اینجا است که دیگر باورت میشود از خاکی.
اگر با کویر دوست شدی، دوستت میشود. اما اگر به ستیزه برخیزی ویرانت میکند. سربجنبانی دور تا دورت یک شکل میشود. بادی کفایت میکند تا همه نشانههایی را که در راه گذاشته بودی، از میان بردارد. روز خورشید و شب ستاره قطبی تنها راهنمایان تو در این بیانتهای ملکوتی هستد. بلد نباشی لوتی میشوی. مردمان لوت به کسی که در لوت سرگردان شده و جان خود را از کف بدهد لوتی میگویند. صدای زنگ کاروان شترها تنها صدایی است که سکوت کویر را در هم میشکند. ساعتی با ساربانی همراه میشوی و او از خاطراتش میگوید. سی و هشت سال است که در کویر شتربانی میکند. دهها نفر را از لوتی شدن رهانده است. هنوز شتر تنها وسیلهای است که میتوانی با آن از ژرفای لوت گذر کنی. سرانجام جرس فریاد میدارد که بربندید محملها. باید لوت و سبکی غیرقابل تحملش را بگذاری و بگذری. بیرون که آمدی با خاطرات لوت و آن افق دلانگیز زندگی میکنی تا کی باشد که دوباره بازگردی. کویر کسی را که یک بار گرفتار افسونش شد، دیگر هرگز رها نمیکند...
ارسال نظر