از دروازه غار تا کوچههای برلن
گزارش میدانی «دنیایاقتصاد» از زندگی افغانها در کلانشهر تهران
فاطمه علیاصغر: سه دختر افغانستانی در همین خانه از صبح ساعت هفت تا ساعت سه نیمهشب روسریهای سیاهی را منگولهدار میکنند، هر روسری میشود 300 تومان که هر چقدر شود، برای کرایه خانه میدهند. آنها هیچکدام سواد ندارند. موبایل ندارند و بیخبرند از آن سوی این دیوارها که در فضای مجازی و رسانهها، افغانهراسی، افکار مردم ایران را درنوردیده است. هر روز فیلمهایی نشان از برخورد بین ایرانی و افغانستانی منتشر میشود. جرقه این هراس همگانی را شاید مسوولان پاکستان زدند، آنها میخواهند بیش از یک میلیون مهاجر افغان خود را که بیشتر هم نظامی هستند از کشورشان اخراج کنند و احتمال آمدن این اخراجیها به ایران بسیار است. چندی پیش هم وزیر کشور اعلام کرد، پنج میلیون افغانستانی در ایران هستند؛ در حالی که برخی عنوان میکردند این رقم به حدود 8 یا 9 میلیون رسیده است.
در همین بحبوحه شایعهای درباره برنامه ایران برای ورود سازمانیافته افغانها به ایران مطرح شده است. معاون رسانهای نماینده ویژه ایران در امور افغانستان هم اعلام کرده: «برخلاف اخبار مغرضانه این روزها، ورودی مرزها خلوت است و کشور هیچ انگیزهای در خصوص افزایش تعداد پناهجویان افغانستان ندارد.» وزیر کشور هم در آخرین مصاحبه مطبوعاتیاش گفت: «باعث و بانی مشکلات مردم افغانستان آمریکا است.» در فضای کنونی، میدانی پر از مین ایجاد شده که دو طیف مهاجرستیز و مهاجرپذیر در دو سوی آن قرار گرفتهاند؛ «دنیای اقتصاد» به یکی از مراکز پرجمعیت افغانها در دروازه غار تهران رفته و پای صحبت مهاجرانی نشسته که در دوسال گذشته پس از تسلط طالبان به افغانستان و خروج آمریکاییها به ایران آمدهاند.
به خانه که رسیدیم زار زار گریه کردیم
صورت شکیلا مهتابی است، چشمهایش نور دارد، اما کمسو. 19ساله است. دستهایش مدام در کارند، روسریها را منگولهدار میکند. تکیهداده به دیواری سوراخ سوراخ. یک لامپ بیشتر ندارند. مادربزرگش ناخوش است و درازبهدراز افتاده کنار پارچههای سیاه. مادرش بعد از آوردن هشت فرزند، نای حرفزدن هم ندارد. فقط چادر سیاهش را میپوشد و میرود اینطرف و آنطرف تا کاری برای بچههایش جفتوجور کند. پدرشان باتری در قلبش دارد و به تازگی توانسته نگهبان شود. شکیلا میگوید: «ما به ولایت قندوز بودیم. طالبان آنجا را قبضه کردند. من به مکتب نرفتم. دختران را نمیگذاشتند حتی بیرون بروند. بمباران شد. دهها نفر از خانواده ما مردند. عموی من مرد. دایی مرد. هراسناک شده بودیم. نان نداشتیم بخوریم. کار نبود. آمدیم ایران.» مرز را یادش نمیآید. خوابیده بود کف ماشینی که دهها نفر دیگر در آن بودند. بخشهایی هم پیاده باید میآمدند: «15روز طول کشید که به تهران رسیدیم، به دروازه غار. تا این خانه را پیدا کنند، پیر شدند. به خانه که رسیدیم همدیگر را بغل کردیم و زار زار گریه کردیم.» پیدا کردن کاری که درآمدی داشته باشند سخت بود. به بیمارستان قلب رجایی رفتند برای عمل قلب پدرش. مشکلی نبود جز پول. آنها روزها و شبها میگذرد و خبردار نمیشوند: «تمام روز در خانهایم و منگوله میبندیم به روسری.» پسرها هم میروند به خیابانها. اگر باری باشد میبرند. اگر بنایی باشد مصالح جابهجا میکنند. دو سال است آمدهاند ایران. وقتی که آمریکاییها رفتند و حکومت اسلامی طالبان برقرار شد. هیچ نمیدانند که چندین موتور سوار در شهریار به گروهی از افغانها حمله کردهاند یا چقدر موج خبرها، مردم ایران را مشوش کرده. مقصود فراستخواه، عضو هیات علمی موسسه پژوهش و برنامهریزی آموزش عالی گفته دو میلیون نخبه ایرانی مهاجر هستند و 60 درصد جوانان میل به مهاجرت دارند. بسیاری از مردم نگرانند با این روند آینده ایران چه میشود. شکیلا اما از آینده ایران سردر نمیآورد، فقط میداند که باید شبانهروز کار کند تا نان در سفره داشته باشند. ایران را پناه خودش و خانوادهاش میداند.
گلقمچه فقط میخواهد دخترش درس بخواند
گلقمچه چشمهای سبزش را مدام میدزدد. چهل سال دارد و هفت بچه. شوهرش را چند روز پیش رد مرز کردهاند. شوهری که عیاش و معتاد بود. با گلقمچه از میان کوچه پس کوچههایی که گوشه و کنارش معتادان در حال تزریقاند، رد میشویم تا به خانهاش برسیم: «شوهرم ناس میکشید. حشیش میکشید. حالا هم که رد مرز شده. من ماندم و بچهها.» موسسه توانمندسازی در حال حاضر برای بچههایش پرونده درست کرده. این موسسه در حال حاضر بیش از 200 پرونده برای کودکان اتباع دارد. مساله اصلی بسیاری از موسسههای کمک به اتباع این است: «وقتی مرزها را بدون سختگیری رها میکنند و موجی از افغانها بیاینکه برایشان پرونده درست شود یا در کمپ باشند به شهرها میآیند، ما باید به آنها کمک کنیم که میزان آسیب اجتماعیشان در جامعه کم شود.» این یادآور گزارشی است که در سایت هلالاحمر دو سال پیش در مرز شهرستان زهک تهیه شد. نویسنده این گزارش میگوید: «دو سال پیش در نقطه صفر مرزی جلوی پاسگاه دیوار بتنی بود که کیلومترها ادامه داشت. پناهجوهای افغان از این دیوار میپریدند به خاک ایران. آنهایی که پیر بودند روی شنهایی که پشت دیوارها جمع شده بود میرفتند و از آنجا وارد مرز میشدند. این طرف مرز پاسگاه زهک آنها را دستگیر میکرد.
هلالاحمر چادرهایی را برای این مهاجران زده بود که امکان خواب داشته باشند. اغلب این افراد خانواده بودند اما دو مشکل مهم وجود داشت.» این دو مشکل به اعتقاد او این است: «در این زمان هیچ پرونده پناهجویی در ایران تشکیل نمیشد. زنی که با آمدن طالبان شوهرش از زندان آزاد شده بود، آمار او را به نیروهای طالبانی داده بود تا هرجوری شده پیدایش کنند و شوهرش بدهند به هر که میخواهند. او هم ترسیده و با بچهاش به ایران آمده بود. این فرد طبق قوانین بینالمللی جانش در خطر بود و باید در کمپ میماند تا از یک کشور پذیرش میگرفت اما به افغانستان برگردانده شد. یک پزشک قلب هم میگفت حاضر است در سیستان و بلوچستان خدمت کند، اما به کشورش برنگردد. این در حالی بود که زهک یا مناطق دیگر اصلا پزشک نداشت.» مرز دقیقا جایی است که مشکلات آغاز میشود، چرا که مهاجرانی که جوان بودند یا اینکه تعلیمات نظامی دیده بودند یا اگر مشکلات دیگری داشتند مورد ارزیابی قرار نمیگرفتند و بسیار آسانتر از خانوادهها یا افراد تحصیلکرده افغانستانی میتوانستند به شهرهای ایران بروند. گلقمچه در را باز میکند.
وارد خانه کوچک و تمیزش میشویم. او چهاردهساله بوده که ازدواج کرده و درس نخوانده. خودش چندبار دیده که مدارس دخترانه را انفجاری زدند و دخترانش را پرپر کردند. برایمان چای میآورد، میگوید: دنبال کار است اما هنوز پیدا نکرده. او اهل پروان است. آنجا جنگ بین طالبان، دولت و مجاهدان احمدشاه مسعود بالا میگیرد: «هر روز بمبگذاری میشد و پنج نفر از فامیلهایم مردند.» شوهرش آنجا نانوا بود اما نان دیگر معنایی نداشت فقط جنگ بود و خون. به پل خمری میروند و هلمند. داییاش که بیستسال پیش ایران بوده، روزی به آنها سر میزند و وضعیت اسفناکشان را میبیند. قاچاقبر جور میکند و آنها را از مرز رد میکند و به تهران میآورد. بر اساس سرشماریهای سال 1395 بیشتر افغانها ساکن تهران، خراسان رضوی، اصفهان، فارس و کرمان میشوند. بیشترین اقامت آنها در تهران است. گلقمچه آه میکشد: «تا امروز هیچ خبری دریافت نکرده برای اینکه شناسنامهدار شوند. کارت بانکی ندارد. کار بچهها پیش نمیرود.» در حالی که خبرهایی مبنی بر شناسنامهدار شدن افغانستانیها به گوش میرسد. بسیاری از مردم هم نگران هستند که این شناسنامهها روی جریان انتخابات ایران تاثیر بگذارد. گلقمچه دردهایش را پشت لبخند بیرمقش پنهان میکند: «ما اگر میدانستیم زودتر به ایران میآمدیم آن وقت دختر کلانم هم درس میخواند.»
فیلم زندگی خانآقا از ایران تا آلمان
خانآقا 41ساله است، اما آنقدر تجربه کرده که بگوید زندگیاش یک فیلم سینمایی است. او در کابل بهدنیا آمده. همانروزهایی که در رحم مادرش بوده. خمپارهها آمدند بین ایران و عراق را گرفتند. افغانستانیها هم گرفتار جنگهای داخلی شدند. برادر، برادر را میکشت. طرفداران شوروی و مجاهدین افغان برهم شوریدند. کاش کابوس بود. بنیانگذار جمهوری اسلامی دستور داد تا مرزهای ایران پناه برادران و خواهران مسلمان شوند.
بیش از سه میلیون افغانستانی وارد ایران شدند. پناهجویان از جنگی به جنگی دیگر آمدند. برادران در کنار هم باز جنگیدند. خاورمیانه در آتش میسوخت. خیلیها شهید شدند. آنهایی که ماندند ریشهدار شدند. درس خواندند. شعر نوشتند و داستان و شغلهای بهتری پیدا کردند. ایران فرهنگی را میزیستند شاید. همان آرمانی که دیرپا بود و بهنظر دستنیافتنی. خانآقا در کابل شد پانزده ساله. برای نخستینبار طالبان بازی قدرت را در افغانستان به دست گرفتند و سایه شوم افراطگرایی افتاد روی مردم: «اصلا به طالبان الان نگاه نکنید. با تفنگ میافتادند به جان ملت. آنقدر میزدند تا طرف بمیرد. ریش نداشتی کشته میشدی. برقع نداشتی، سنگسار میشدی. عمو جانم یک روز دستم را گرفت و گفت باید برویم ایران. دیگر اینجا، جای ماندن نیست.
قاچاقی مرز را رد کردیم و آمدیم تهران.» خانآقا ساکن اکبرآباد میشود، در یک اتاق کوچک با چندین افغانستانی دیگر: «روزها میآمدیم میدان ولنجک. هنوز همه جا بیابانی بود. خیلی از خانههای ولنجک را من ساختم.» میخندد. پشت خندههایش رنج چهلساله است. هر کاری از دستم برمیآمد انجام میدادم. آمارها نشان میدهد، بیشتر افغانها در ایران کارهای ساختمانی و کشاورزی انجام میدهند یا در کارگاهها مشغول به کارند. بیشتر کودکان افغانستانی را میشود در گودهای جمعآوری زباله پیدا کرد. گودهای پر از رطوبت و عفونت. خانآقا چشمهایش به نقطه نامعلومی خیره میشود: «بسیاری از نیروهای شرکتهای جمعآوری زیرنظر شهرداری افغانها هستند. شما یادتان میآید؟ یک بار که خواستند افغانها را اخراج کنند؛ خیابانهای تهران بوی مردار میداد.» خانآقا زمانی که جنگ سوریه شروع شد همراه بسیاری از سوریها وارد خاک ترکیه میشود. یاد آن روزها که میافتد، سرش را تند تکان میدهد: «من اصلا با نیروهای نظامی کاری نداشتم. اصلا از جنگ بیزارم. فقط دنبال کار بودم. همان موقع هم. من فقط از مرز رد شدم رفتم ترکیه. زنم آنجا ترکم کرد. خیلی از زنهای افغانستانی و ایرانی در ترکیه طلاق میگیرند. دخترم هم ماند پیش او. در ترکیه کار نبود. سوریها زیاد بودند. من برای آلمان اقدام کردم.» خانآقا در حال حاضر اقامت آلمان را دارد و آمده ایران تا همسر جدیدش که دخترعمویش است را با خود ببرد.
دنیا دخترعمویش 23 ساله است. در سلطانآباد همراه خانواده هفتنفرهاش زندگی میکند. در کابل تا کلاس هفتم درس خوانده. در یک سال گذشته به ایران آمده. روزی که مردم افغانستان پس از آمدن طالبان به فرودگاه رفتند را خوب به خاطر دارد: «مردم به سمت فرودگاه هجوم میبرند. عموی من هم رفت. او هم به هواپیما آویزان شده بود و حالا در آلمان است. ما هم میخواستیم برویم اما مادرم مریض بود. پایش درد میکرد. نمیتوانستیم تنهایش بگذاریم. هر روز در کابل زجر میکشیدیم. یک بار رفته بودیم میهمانی. میخواستیم برویم بستنی بخوریم. دختری را دیدیم که طالبان داشتند کتک میزدند. دختر به سمت ما آمد گریان میگفت تو رو خدا با برقع بیرون بیا. مرا لت و کوب کردند. وحشتزده بودیم. پدرم که مرده بود. از عمویم خواستیم هر جور شده ما را ببرد ایران.» دنیا میگوید: «من ایران را خیلی دوست دارم. ما مشکلی با کسی نداریم. من هم این روزها خیلی خبرهای بدی میشنوم. همه افغانستانیها مثل هم نیستند.» او به زودی همراه خانآقا به آلمان میرود. خان آقا میگوید: «در آلمان ابتدا پناهندهها به کمپ میروند در آنجا از آنها میپرسند چه کارهایی بلد هستند. بعد فرم پرمیکنند. بعد باید آلمانی یاد بگیریم. اگر شرایطمان درست بود، بهمان اجازه کار میدهند. دنیا را هر جور شده با خودم میبرم. آنجا درس بخواند و برای خودش مشغول کار شود. هر کاری که دوست داشته باشد.» خانآقا دشمنیها دیده اما این عشق است که هنوز به او فرمان میدهد تا از دروازه غار زنش را ببرد به کوچههای برلن.
این کبوتر سنگ خورده
سلطانه دختر حلیمه 50ساله است؛ آرزو دارد که دکتر شود. کد یکتا دارد، این کد، جایگزین کد ملی برای اتباع خارجی مقیم ایران بوده که با داشتن آن، میتوانند، از خدمات بانکی، پزشکی، تجاری، آموزشی و... بهرهمند شوند. سلطانه سیزدهساله، دو سال است با داشتن این کد در مدرسه «مکتب اسلام» همراه با 30 دانشآموز دختر ایرانی و افغانستانی در کنار هم درس میخوانند. او باور نمیکند که پسر افغانستانی در مدرسه به پسری ایرانی حمله کرده باشد. سلطانه متعجب میشود، وقتی این فیلم را میبیند. او قد بلند است. موهای بافتهاش تا کمر میرسد. روسری آبیتیره به سر دارد. میگوید: «خوب است که در ایران هم میتوان حجاب داشت هم درس خواند.» او از هشت خواهر و برادرش مواظبت میکند و آرزویش این است که همه آنها درس بخوانند. امید در او پرندهای کوچک است که سنگ خورده. دختری که نمیداند امسال بیش از چهار میلیون دانشآموز ایرانی از تحصیل بازماندهاند. مسوول یکی از انجمنهای خیریه میگوید: «امسال با کمبود معلم روبهرو بودیم. خیلی از کودکان ایرانی لوازمالتحریر نداشتند.» برآیند بسیاری از نظرات مردم ایران این است که ما در تحریم هستیم و دیگر امکان پذیرش مهاجر را نداریم. درهای ایران را باید ببندیم و خیلی از اتباع غیرقانونی را اخراج کنیم. او به افقهای دور نگاه میکند به روزی که همه کنار هم خوشبخت زندگی کنیم: «خیلی از ایرانیها به ما کمک کردند. گاهی برایمان غذا میآورند. معلمهایم بین ما و بقیه بچهها فرق نمیگذارند.» سلطانه کنار پنجره میایستد تا در قاب دوربین ما ثبت شود، او دکتر که شود همه بیمارها را درمان میکند، همه به امید زندهایم اما بازی در میدان پر مین خطرناک است.