زلزله در روایت
این رمان روایتی چند لایه دارد؛ از گذار ذهنی شخصیتها به دوره قاجار تا سکونت و زیستن در مکانهای استعاری، از صیرورت در متون قدیم تا شرح بدنهایی که به زخمهای التیامناپذیر دچار شدهاند. شامار در واقع صورت دیگر شخصیت «میژو» در رمان «نفستنگی» است که ده سال پیش منتشر شد، راوی «کوچ شامار» جایی به نقل از پدرش میگوید: ستارهام را پشت سرم سرنگون کردند. بنابراین میکوشد با فراخواندن دختری که به او عشق میورزد، پرتویی از آن ستاره برگیرد و به تاریکی آینده بتاباند.» شخصیتهای این رمان در دفاتری سهگانه تکرار میشوند. اما هر دفتری عنوان خاص خود را دارد. اولی «تاریکخانه ماریا مینورسکی» که هنوز منتشر نشده، دومی «نفس تنگی» که سال ۱۳۸۷ به چاپ رسید، و سومی همین «کوچ شامار.» نقش و نمود روایی شخصیتهای این سهگانه طوری طراحی شده که نسبت درونی آنها با ساختار کلیاش باقی بماند. مثلا در دفتر اول آن نوه فئودور مینورسکی که برای تحقیق درباره رسالهاش به غرب ایران سفر کرده توی رودخانه سیروان غرق میشود. او سالها بعد و در دفتر دوم، جلوی چشم کژال - از شخصیتهای رمان «نفس تنگی» - از وسط رودخانه بالا میآید و میگوید: من ماریا مینورسکی هستم!
در این رمان صداهای مختلفی میشنویم. صدای شامار، کیومرته، میموا، دژبان کُرده، دژبان افغانه، صبوری و مدیرعامل شرکتی که در یک شهرک صنعتی دورافتاده و تعطیل شده به تولید نوعی پیچ و مهره مشغول است که معلوم نیست چه کاربردی دارد.
در یکی از صفحات این رمان میخوانیم:
«وقتی چشم باز کردم توی بیمارستان بودم. یک پرستار بالا سرم بود، گفت با یک سرُم جان گرفتی. هیچت نیست. نه استخوان دست و پات شکسته، نه زخم برداشتهای، از من سالمتری، همین امروز ترخیص میشوی. ترخیص شدم و برگشتم چیالا. توی ویرانهها میچرخیدم و صدای بیلهای مکانیکی توی گوشم بود. من زنده مانده بودم که تماشاگر بیلهای مکانیکی و گورهای گروهی باشم. گیج و منگ بودم. چند خَیّر، کفن و حلوا و تنماهی پخش میکردند میان زندگان. حتی نمیدانستم میمسیما، مادرم را، کجا دفن کردهاند. توی کدام گودال.»
ارسال نظر