کلکسیون یک عاشق
نجمه خادم
ایده رمان «موزه معصومیت» بسیار درخشان است، مردی عاشق که موزهای از اشیا و هر چیزی که روزی معشوقش پوشیده، استفاده کرده، لمس کرده بر پا میکند. چیزهای کوچک، آشغالهای معشوق، ته سیگارهایش که هر کدام از آنها را در حالتی به خصوص در پریشانی یا سرخوشی یا سکر دود کرده و بعد آرام یا عجولانه یا پر از خشم خاموششان کرده، سیگارهایی که تا ته کشیده شدهاند، سیگارهای نیمه تمام، ساعت قدیمی خانهاش، چیزهای رنگ و رو رفته و از مد افتاده، هر چیزی که زمان را برای لحظهای متوقف میکرد، هر چیزی که بعدها ما را به یاد این بیندازد که کمال چقدر دلش میخواست لحظهای بیشتر در خانه فسون بماند. دسته صندلی سینما که باعث برخورد دستش با پوست مخمل گون او شده لباسها و همه چیزهایی که میتوانستند به جادوی فسون در دلبری یاری رسانند و کمال را تا این حد سرگشته و اغوا کنند که کم کم از همه چیزش دست بشوید. سرگذشت چنین عشقی شگرف نیست؟ و آیا کمی غریب و دور از ذهن نیست؟ شخصی است، بیاندازه شخصی، اما میل دارد همگان ببینند و دست کم یک نفر بفهمد و دریابد که سیلاب چه جنونی او را با خود برده است.
دلم میخواست بعضی فصلها را تندخوانی کنم و سرسری بگذرم ازشان، شب نامزدی و خیلی چیزهای دیگر و خیلی توصیفات که بهنظر کشدار و اعصاب خورد کن میآمدند. بهنظرم میرسید لزومی نداشتند. اما در نهایت وقتی کتاب را تمام کردم و بهصورت یک کل به آنها نگاه میکنم بهنظرم میرسد درست نبود که هیچ چیز حذف شود. کتابی بود که سعی داشت موزه باشد. بزرگداشت یک زندگی باشد و اگر زندگی اینقدر پر از چیزهای مبتذل است، اینقدر پر از درهم بودن و بلاتکلیفی و اشتباه است، اگر پر از مبرا نبودن از خطاهاست و اگر چنین اندازه معصومانه عاری از گناه است، چرا نباید همهاش گفته شود؟ و اورهان پاموک این کار را کرده و جسارت بزرگی به خرج داده که اینجور مو به مو همه چیز را گفته، ملال را گفته و عطش را و چیزهای کوچک ناپاک و شوریدن در تمایلات جسمانی سوزناک را و دریا و باد را، همه را گفته است و شاید همین است که احساس میکنم دوستش داشتهام و در دلم برای لحظاتی او را ستودهام.
ارسال نظر