چرا ناسیونالیسم دستوری بهکار ایران نمیآید؟
ایرانیان؛ ملتی که دولت ساختند
تاکید مضاعف او بر یک گروه خاص در مورد اروپا صادق است؛ جاییکه اقوام غالب فرانک، ژرمن، اسلاو یا مثلا صرب اقدام به تاسیس دولت و ملتی مبتنی بر گروه و قومیت خود کردهاند؛ اما ملت در ایران از کثرت شکلگرفتهاست؛ جاییکه ملت ایران به شکل تاریخی شکلگرفته، در فرآیندی پدید آمده است که وحدتی از کثرت را در مفهومی بهنام ایران شاهد هستیم و ایرانی بودن بهمعنای رسیدن به وحدت درمیان تمامی کثرت است، اما در خاورمیانه تمام منطق تاریخ چون ایران نیست. در کشوری چون ترکیه میتوان دید که رگههای ناسیونالیستی که موجب پدیدآمدن جمهوری در این کشور شد چگونه بر هویت قومی ترکها تاکید دارند! این تاکید قومی حتی در قانوناساسی این کشور نیز قابلردیابی است، موضوعی که نوشتهای دیگر میطلبد. با این تفاسیر که پیرو مطالعات ملی در غرب در سیاست متداول شدهاست، ناسیونالیستها ملت را یک قوم که در جغرافیایی مشخص ساکناند و تحت سیطره یک دولت هستند، تعریف میکنند.
هانس کوهن اما ناسیونالیسم را در یک حالت بینابینی میان پدیده و ایدئولوژی تعریف میکند که در آن میتوان بالاترین وفاداری به یک دولت و ملت را مشاهده کرد. ناسیونالیسم در پرتو اصلاحات دینی در اروپا و همهگیرشدن صنعت چاپ و در دسترس قرارگرفتن زبانهای محلی در مقابل زبان امت مسیحی (زبان لاتین) همهگیر شد و اینگونه توانست سلسلهمراتب اقتدار کلیسا را برهم بزند؛ از همینروی در تاریخ اروپا، با توجه به مادهتاریخ آن ناسیونالیسم یک دستاورد برای رهایی ازسنت نیز تلقی میشود؛ البته این دستاورد در چارچوب فهم سیاسی قابلدرک است.
برای نمونه در کاربست زبان محلی در تقابل با زبان امت مسیحی، میتوان نمونه انگلستان را آورد؛ در این پادشاهی ترجمه کتاب مقدس توسط شاه جیمز حمایت شد، این امر باعث نزدیکترشدن انگلیسیها به کلیسای آنگلیکان شد و در نتیجه کلیسا، زبان و ملت را متحد کرد. میتوان دید که در چارچوب اصلاحات دینی و با خواست سیاسی و فرامین ملوکانه، یک زبان، حتی زبان انگلیسی که در خدمت پادشاهی بریتانیا بود، توانست به زبان ملی مبدل شود، اما در ایران، حتی در نبود دولت زبان فارسی حامل اندیشههای میهن دوستانه ایرانی بود؛ شاهنامه فردوسی را میتوان در کنار کتبی چون تاریخ عطامَلِک جوینی، تاریخ بیهقی، اشعار و دیوانهای نظامیگنجوی و سیاستنامه خواجه نظامالملک و بسیاری دیگر بهعنوان گواه این مدعا آورد.
اگر در اروپا همزمان با رنسانس و با گسترش چاپ آگاهی ملی آغاز شد، در ایران این مساله بسیار دورتر رویدادهاست. زمانیکه سرزمین ایران متلاشی شد، ابنمقفع در قرن دوم هجری با نفوذ در دستگاه خلافت توانست مفاهیم ایرانی را وارد زبان عربی کند و زبان عربی را حامل ادب ایرانی کند. در ستیز میان نجات سرزمین و تباهی آن، فردوسیتوسی توانست مفاهیم ایرانی و میهندوستانه را به زبان نظم در کاخی سترگ برآورد. این موارد خبر از این میدهد که در ایران ملتی وجود داشت؛ حتی آن زمانیکه خلأ دولت محسوس بود؛ همین ملت توانستند در دهههای پس از فردوسی دولتهایی را تاسیس کنند.
در دوران سیطره ترکان خواجه نظامالمک توانست مفاهیم ایرانی را در قالب سیاستنامهها احیا کند، مقولات میهنپرستانهای که در امر سیاسی جاری شد و توانست ملتی که سرزمین خویش را در تباهی میدیدند، از نگونبختی وجدان نجات دهد، چراکه ملتی که سرزمینی ندارد، تا پایان تاریخ در نگونبختی وجدان معذب خواهد بود.
خیام با اشعار خود، خبر از زوال ملت میدهد؛ رباعیات او لسانالغیب ملتی است که سرزمین و تاریخ خود را در تباهی میدید؛ از او نمیتوان چیزی جز آگاهی ملی دریافت کرد. وانگهی در دوران بعدتر با انقلاب مفهومی در غزل، توسط سعدی و پس از آن حافظ، زبان فارسی بیان حماسی خود را در انتقال به بیان عاشقانهای دید که مفاهیم میهنی در آن نهفته بود؛ پس از آنها زبان فارسی و مفاهیم ایرانی توانست مغولان را در دستان خویش چون خمیری بیحالت شکل بخشد. اشغالگران ایران، مقابل روح آزاد ایرانی که زبان فارسی، زبان ملت ایران، حامل آن بود، شکست خوردند و پس از آن وزرای خردمند ایرانی با آگاهی ملی که از ایران از طریق زبان فارسی بهدستداشتند، توانستند از ایران در مقابل انیرانیان دفاع کنند. نگاهی به تاریخ ایران نشان میدهد که ایرانیان ملتی بودند که توانستند دولت بهپا کنند؛ بر عکس اروپا که این دولتها بودند که ملتی را درست کردند. ایرانیان با خودآگاهی ملی خویش توانستند ملت، سرزمین و میهن و البته دولت خود را بهپا کنند.
تفاوت اصلی ایران با اروپا در این است؛ از همینروی نمیتوان مادهتاریخ ایران را با محک اروپا سنجید. واردکردن ناسیونالیسم به ایران چیزی جز ضربهزدن به مفاهیم میهندوستانه ایرانی نیست. ایران برآمده از ایدئولوژی سیاسی نیست که این منش بهکارش آید؛ ایران محصول اندیشههای میهندوستانه است که بهدنبال خیر عمومی، مصلحت سرزمین و بقای میهن بودهاست.