تجربه الکترونیک در ماشین‌های دست دوم
بخش پنجم
ترجمه ندا لهردی
«گرگ کالهون» که بعد از دوران دانشکده با جابز صمیمی شد، تاثیر دیگری را می‌بیند: «استیو درباره رها شدنش و درد و غمی که به خاطر آن تحمل کرده، زیاد با من حرف می‌زد. این موضوع باعث شد، مستقل باشد. او اعتقادات متفاوتی داشت و این به خاطر بودن در دنیای متفاوت از دنیایی بود که در آن متولد شده بود.»

بعدها در زندگی‌اش وقتی که هم سن پدر واقعی‌اش در زمان تولدش بود، خودش هم پدر شد و بچه‌اش را رها کرد. (جابز بالاخره مسوولیت این دخترش را به عهده گرفت.) «کریسان برنان» مادر این بچه گفت که فرزند خواندگی جابز شیشه‌های خورده‌هایی را در او به جا گذاشت که همین خورده شیشه‌ها به او برای توضیح بعضی رفتارهای جابز کمک می‌کند. کریسان گفت: «او که رها شده بود، خودش هم رها کرد.» «اندی هرتزفلد» که در اوایل دهه ۱۹۸۰ در اپل با جابز کار می‌کرد، یکی از معدود کسانی بود که همچنان با جابز و برنان صمیمی مانده بود. او گفت: «سوال کلیدی درباره استیو این است که چرا نمی‌تواند در مواردی که به طور غیر ارادی با بعضی‌ها بی‌رحم و آزار دهنده رفتار ‌کند، خودش را کنترل کند. این به رها شدن استیو در زمان تولدش برمی‌گردد. مشکل اصلی و واقعی در زندگی استیو، موضوع رها شدنش بود.»
جابز این موضوع را فراموش کرده بود. او تاکید کرد: «تصوراتی در این مورد وجود دارد که من به خاطر اینکه رها شده‌ام، سخت کار می‌کنم و می‌توانم موفق باشم تا پدر و مادرم را مجاب کنم که من را پیش خودشان برگردانند یا چنین چرندیاتی. اما این‌ها بی معنی و مسخره است. فرزند خواندگی من حس استقلال بیشتری به من داد، اما هرگز احساس رها شدن نداشته‌ام. همیشه احساس خاصی داشته‌ام. پدر و مادرم باعث شدند که احساس کنم خاص و ویژه هستم.» بعدها هر وقت کسی به پل و کلارا جابز به عنوان پدر و مادر ناتنی او اشاره می‌کرد یا به صورت ضمنی می‌گفت که آن‌ها پدر و مادر واقعی‌اش نیستند، عصبانی می‌شد و می‌گفت: «آنها 1000 درصد پدر و مادر من هستند.» در عوض وقتی درباره پدر و مادر بیولوژیک و واقعی‌اش صحبت می‌شد، کاملا رک و بی‌تعارف می‌گفت: «آنها فقط به‌وجود آورده نطفه من بودند. این تلخ و بی‌رحمانه نیست، این همان است که بود؛ یک نطفه و نه بیشتر.»
سیلیکون ولی (دره تکنولوژی)
کودکی که پل و کلارا جابز برای پسر کوچکشان فراهم آوردند، از جهات زیادی مانند کودکی کلیشه‌ای اواخر دهه 1950 بود. وقتی استیو دو ساله بود آنها دختری را هم به فرزندی قبول کردند و نامش را «پتی» گذاشتند.
سه سال بعد آنها به خانه‌ای روستایی در حومه شهر رفتند. شرکت تجاری CIT که پل در آنجا کار می‌کرد، او را به دفترشان در پائولو آلتو منتقل کرد، اما پل از عهده مخارج زندگی در آنجا بر نمی‌آمد. به این ترتیب آنها به یک بخش کوچک از مانتین ویو که مخارج زندگی در آن نسبت به جنوب ارزان‌تر بود، رفتند.
آنجا بود که پل سعی کرد تا از علاقه‌اش به مکانیکی و ماشین‌ها بگذرد. او در حالی که بخشی از میز داخل گاراژ خانه‌شان را با خط مشخص می‌کرد گفت: «استیو این حالا میز کار تو است.» استیو به خاطر می‌آورد که چقدر تحت تاثیر توجه پدرش به کارهای دستی و صنعتی‌اش قرار گرفته بود: «فهمیدم که درک پدرم از طراحی بسیار خوب بود، چون می‌دانست که هر چیزی چطور ساخته می‌شود. اگر ما یک قفسه نیاز داشتیم، آن را می‌ساخت. وقتی پرچین خانه‌مان را می‌ساخت به من یک چکش داد تا با او کار کنم.»
پنجاه سال بعد آن پرچین هنوز در اطراف حیاط خانه در مانتین ویو وجود داشت. همان طور که جابز آن را به من نشان می‌داد، به قاب‌های حصار چوبی دستی کشید و درسی را به خاطر آورد که پدرش عمیقا به او آموخته بود. پدرش گفته بود مهم است که پشت قفسه‌ها و پرچین‌ها را خوب درست کنی، حتی اگر دیده نشوند و پنهان باشند: «او دوست داشت کارها را درست انجام بدهد. او حتی به ظاهر قسمت‌هایی هم که دیده نمی‌شد، اهمیت می‌داد.»
پدرش به تعمیر و فروش ماشین‌های دست دوم ادامه می‌داد و گاراژ را با عکس‌های مورد علاقه‌اش تزیین کرده بود. او جزئیات طراحی ماشین مانند خطوط و منافذ، رنگ دانه‌های کرومی و ترتیب قرار گرفتن صندلی‌ها را به پسرش نشان می‌داد. هر روز بعد از کار لباس کارش را عوض می‌کرد و اغلب همراه با استیو به گوشه گاراژ می‌رفتند. پل بعدها به خاطر می‌آورد: «فکر می‌کردم که می‌توانم کمی مکانیکی یادش بدهم، اما او واقعا دوست نداشت دستش کثیف شود. استیو هرگز علاقه زیادی به کارهای مکانیکی نداشت.»
جابز تایید می‌کند: «دوست نداشتم ماشین‌ها را تعمیر کنم، اما عاشق این بودم که آویزان پدرم باشم.» همان طور که بزرگ می‌شد و بیشتر درباره فرزند خواندگی‌اش می‌فهمید، بیشتر به پدرش وابسته می‌شد. روزی وقتی که حدودا هشت ساله بود عکسی از پدرش پیدا کرد که مربوط به زمان حضورش در گارد ساحلی بود: «در موتورخانه پیراهنش را درآورده بود و کاملا شبیه به جیمز دین بود. این یکی از مواقعی بود که هر بچه‌ای را متحیر می‌کند. اوه پدر و مادرم زمانی واقعا خیلی جوان و خوش قیافه بوده‌اند.»
پدرش به وسیله ماشین‌ها اولین تجربه الکترونیکی را برای استیو ایجاد کرد. «پدرم درک زیادی از الکترونیک نداشت، اما در ماشین‌ها و چیزهای دیگری که تعمیر می‌کرد زیاد به آن برخورده بود. او مقدمات و اصول اولیه الکترونیک را به من نشان داد و من خیلی به آن علاقمند شدم. در زیر و رو کردن قطعات اوراق حتی علاقه‌ام بیشتر هم شد. آخر هر هفته به اوراق فروشی می‌رفتیم و به دنبال ژنراتور، کاربراتور همه انواع قطعات می‌گشتیم.»