راز قیمت‌گذاری کالاهای دست دوم

اگر نگاهی به بازار بیندازید می‌بینید که مدل ۲۰۲۴ همان خودرو با کارکردی معمولی حدود ۲۴ هزار دلار قیمت می‌خورد و اگر در منحنی افت قیمت جلوتر بروید می‌بینید که ارزان‌ترین نمونه‌های سالم و بدون تصادف آن حتی تا حدود ۱۶ هزار دلار هم پایین می‌آیند. صحبت از یک ضرر سنگین برای کالایی است که عملا همان خودرو است و هنوز بوی نویی می‌دهد و فرسودگی فیزیکی خاصی ندارد.

خیلی‌ها تصور می‌کنند این ماجرا صرفا یک ترجیح روانی است و مردم دوست دارند خودرویشان نو باشد اما واقعیت بسیار پیچیده‌تر است. اینجا پای یک اصل اقتصادی در میان است که جورج آکرلوف را در سال ۲۰۰۱ به جایزه نوبل اقتصاد رساند. مقاله‌ای که او در سال ۱۹۷۰ با عنوان «بازار لیموها» نوشت نشان می‌دهد چرا بازارهای خودروی دست‌دوم و البته بسیاری از بازارهای دیگر که با مشکل «عدم تقارن اطلاعات» درگیرند دچار چنین شکاف‌های قیمتی می‌شوند و حتی ممکن است تا مرز فروپاشی پیش بروند.

مساله اطلاعات

برای درک دقیق این اتفاق اول باید مفهوم «عدم تقارن اطلاعات» را باز کنیم چرا که محرک این بازار همین است. ماجرا از این قرار است که در بازار خودروی کارکرده فروشنده و خریدار دسترسی برابری به واقعیت ندارند. فروشنده دقیقا می‌داند خودرویش چه وضعیتی دارد و چطور از آن نگهداری کرده و چه ایرادهای ریز و درشتی دارد اما خریدار هیچ راهی ندارد که با قطعیت این موارد را بفهمد و مجبور است حدس بزند. این شکاف اطلاعاتی باعث می‌شود خودروها روی یک طیف کیفی قرار بگیرند که یک سرش خودروهای سالم یا اصطلاحا «هلو» هستند و سر دیگرش خودروهای معیوب یا همان «لیموها» که پر از ایرادهای پنهان‌اند. چون خریدار نمی‌تواند کیفیت واقعی هر ماشین خاص را تشخیص دهد ناچار است بر اساس یک قانون کلی و میانگین آماری رفتار کند.

فرض کنید خودروهای کارکرده دو دسته‌اند؛ خودروهای باکیفیت که برای مالکشان ۳۵ هزار دلار و برای خریدار ۴۰ هزار دلار ارزش دارند و خودروهای بی‌کیفیت که برای مالک ۲۰ هزار دلار و برای خریدار ۲۵ هزار دلار می‌ارزند. حالا اگر خریدار نداند ماشینی که جلویش پارک شده سالم است یا خراب و فرض کند که نیمی از بازار سالم و نیمی خراب است میانگین می‌گیرد و حاضر است مبلغی حدود ۳۲ هزار و ۵۰۰ دلار بپردازد.

نکته ظریف درست در همین قیمت‌گذاری میانگین پنهان شده است. وقتی قیمت بازار روی ۳۲۵۰۰ دلار می‌ایستد مالک خودروی سالمی که ماشینش را ۳۵ هزار دلار ارزش‌گذاری کرده با خودش فکر می‌کند چرا باید ماشین نازنین و سالمش را زیر قیمت بفروشد و ضرر کند؟ پس تصمیم می‌گیرد اصلا نفروشد و خودرو را نگه دارد. این یعنی خودروهای سالم یکی‌یکی از بازار خارج می‌شوند و میدان را برای چه کسانی خالی می‌کنند؟ برای مالکان خودروهای معیوب یا همان لیموها که ماشینشان ۲۰ هزار دلار می‌ارزد و از خدا می‌خواهند آن را ۳۲۵۰۰ دلار بفروشند. خریدارها که آدم‌های باهوشی هستند متوجه می‌شوند که خودروهای خوب نایاب شده‌اند و بازار پر از جنس‌های بی‌کیفیت شده است پس قیمت پیشنهادی خودشان را پایین می‌آورند تا ریسک خرید لیمو را پوشش دهند.

وقتی قیمت پیشنهادی خریدار پایین‌تر می‌آید باز هم تعداد بیشتری از صاحبان خودروهای خوب از فروش منصرف می‌شوند و کیفیت متوسط بازار باز هم سقوط می‌کند. این چرخه نزولی آن‌قدر تکرار می‌شود که ممکن است در نهایت هیچ خودروی سالمی برای فروش باقی نماند و بازار عملا شکست بخورد. آکرلوف این پدیده را با «قانون گرشام» مقایسه می‌کند که می‌گفت پول بد پول خوب را از جریان خارج می‌کند با این تفاوت مهم که اینجا فقط فروشنده از کیفیت خبر دارد و همین ندانستن خریدار باعث سقوط بازار می‌شود.

این منطق فقط محدود به آهن و موتور ماشین نیست و وقتی پایش را در بازارهای دیگر می‌گذارد نتایج تکان‌دهنده‌تری به بار می‌آورد. یکی از مهم‌ترین جاهایی که این تئوری خودش را نشان می‌دهد بازار بیمه درمان است به‌خصوص برای افراد مسن. آمارهای سال ۱۹۵۶ نشان می‌داد که با افزایش سن پوشش بیمه بیمارستانی به شدت کاهش پیدا می‌کند به طوری که از ۶۳ درصد برای افراد میان‌سال به ۳۱ درصد برای افراد بالای ۶۵ سال می‌رسد. دلیلش این نیست که شرکت‌های بیمه با سالمندان دشمنی دارند بلکه دلیلش همان منطق «کژگزینی» یا انتخاب نامساعد است.

وقتی قیمت بیمه بالا می‌رود کسانی که فکر می‌کنند سالم هستند و نیازی به بیمه ندارند از لیست خارج می‌شوند و چه کسانی می‌مانند؟ کسانی که مطمئن‌اند قرار است بیمار شوند و به بیمه نیاز دارند. این یعنی شرکت بیمه با گروهی از مشتری‌ها طرف می‌شود که ریسک خیلی بالایی دارند و مجبور است قیمت‌ها را باز هم بالاتر ببرد. این افزایش قیمت دوباره باعث می‌شود عده‌ای دیگر که نسبتا سالم‌ترند منصرف شوند و در نهایت بیمه برای کسانی که واقعا به آن نیاز دارند یا خیلی گران می‌شود یا کلا در دسترس نخواهد بود. اینجاست که می‌بینیم چرا استدلال‌های مدافعان بیمه‌های دولتی مثل مدیکر منطق اقتصادی قوی دارد چرا که بازار آزاد به تنهایی نمی‌تواند این شکاف اطلاعاتی را پر کند.

جلوتر که می‌رویم می‌بینیم سایه این اطلاعات ناقص حتی روی بازار کار و سرنوشت اقلیت‌ها هم سنگینی می‌کند. کارفرماها معمولا نمی‌توانند در نگاه اول تشخیص دهند که یک متقاضی کار چقدر باهوش یا با استعداد و متعهد است پس مجبورند به آمارهای کلی و ذهنیت‌های قبلی تکیه کنند. اگر یک گروه اقلیت به خاطر شرایط بد اجتماعی یا مدارس ضعیف به طور میانگین مهارت کمتری داشته باشند کارفرما ممکن است این قضاوت را به همه اعضای آن گروه تعمیم دهد. نتیجه این می‌شود که یک فرد با استعداد و نخبه از آن اقلیت به خاطر معدل گروهش قضاوت می‌شود و فرصت شغلی را از دست می‌دهد.

این همان چیزی است که جورج استیگلر می‌گفت در دنیای جهل و بی‌خبری نوابغی مثل انریکو فرمی یا فون نویمان ممکن بود باغبان یا فروشنده شوند چون کسی نمی‌توانست کیفیت واقعی ذهنشان را تشخیص دهد. سیستم آموزشی و نمرات درسی در واقع تلاشی هستند برای اینکه این اطلاعات پنهان را آشکار کنند و به کارفرما سیگنال دهند که این فرد خاص با بقیه فرق دارد ولی اگر خود آن سیستم آموزشی اعتبار نداشته باشد حتی مدرک تحصیلی هم نمی‌تواند این شکاف را پر کند.

اما شاید یکی از جذاب‌ترین و کمتر شنیده‌شده‌ترین بخش‌های تحلیل آکرلوف مربوط به کشورهای در حال توسعه و هزینه‌های پنهان بی‌صداقتی باشد. در این کشورها کیفیت کالاها نوسان خیلی زیادی دارد و خریدار هر لحظه ممکن است فریب بخورد. مثلا در هند قدیم خانم‌های خانه‌دار مجبور بودند برنجی را که از بازار می‌خرند دانه‌دانه پاک کنند تا سنگ‌ریزه‌هایی را که همرنگ برنج بودند و عمدا مخلوط بار شده بودند جدا کنند. این بی‌اعتمادی یک دردسر ساده نیست چرا که تیشه به ریشه اقتصاد می‌زند.

وقتی بی‌صداقتی زیاد می‌شود معامله‌گرهای درستکار از بازار بیرون رانده می‌شوند چون نمی‌توانند با جنس‌های تقلبی و ارزان رقابت کنند. هزینه واقعی بی‌صداقتی پولی نابودی کل بازار است چون دیگر هیچ معامله‌ای شکل نمی‌گیرد. کارآفرین‌ها به جای اینکه وقتشان را صرف تولید و نوآوری کنند باید تمام انرژی‌شان را بگذارند تا سرشان کلاه نرود یا کیفیت مواد اولیه را چک کنند و این یعنی هدر رفتن کمیاب‌ترین منبع توسعه یعنی مدیریت و کارآفرینی.

این موضوع در بازارهای مالی و اعتباری کشورهای در حال توسعه هم صدق می‌کند. شاید برایتان عجیب باشد که چرا در روستاهای هند با اینکه بانک‌های بزرگ در شهرها وام‌هایی با بهره ۶ تا ۱۰ درصد می‌دادند مردم سراغ رباخوارهای محلی می‌رفتند که بهره‌های ۱۵ تا ۵۰ درصدی می‌گرفتند. راز ماجرا باز هم در اطلاعات است. بانک شهری هیچ شناختی از کشاورز روستایی ندارد و نمی‌تواند تضمین بگیرد که پولش برمی‌گردد پس اصلا وام نمی‌دهد. اما رباخوار محلی که در همان روستا زندگی می‌کند همه چیز را درباره زندگی آن کشاورز می‌داند و می‌داند کی محصولش را برداشت می‌کند و کی پول دستش است و چطور می‌تواند پولش را پس بگیرد. این رباخوار نیاز به کاغذبازی ندارد و حتی نصف شب هم وام می‌دهد چون اطلاعات کامل دارد.

آن سود کلان در واقع مزد همین اطلاعات و نظارت شخصی است که بانک‌های بزرگ از آن محروم‌اند. این نشان می‌دهد که واسطه‌ها و دلال‌ها که ما معمولا بدنام می‌دانیمشان در واقع دارند حفره‌های اطلاعاتی را پر می‌کنند و اگر نباشند چرخه اقتصاد محلی قفل می‌شود.

حال سوال اصلی این است که دنیا چطور با این مشکل کنار می‌آید و چرا با وجود این‌همه کژگزینی و لیمو بازارها هنوز سر پا هستند؟ جواب نهادها و مکانیسم‌هایی است که بشر برای مقابله با عدم قطعیت ساخته است. یکی از ساده‌ترین و کارآمدترین این ابزارها گارانتی یا ضمانت‌نامه است. وقتی فروشنده کالایش را تضمین می‌کند در واقع دارد ریسک کیفیت را از دوش خریدار برمی‌دارد و به خودش منتقل می‌کند. این کار یک سیگنال قوی به خریدار می‌دهد که فروشنده به محصولش اطمینان دارد. ابزار دیگر برندها و نام‌های تجاری هستند.

چرا ما وقتی در جاده‌ایم ترجیح می‌دهیم از یک رستوران زنجیره‌ای مثل مک‌دونالد غذا بخوریم تا یک رستوران محلی ناشناس؟ نه لزوما به‌خاطر اینکه کیفیت غذای آن رستوران زنجیره‌ای عالی است بلکه به خاطر اینکه کیفیتش قابل پیش‌بینی است و نوسان ندارد. ما می‌دانیم چه چیزی قرار است تحویل بگیریم اما در مورد رستوران محلی هیچ اطلاعاتی نداریم و می‌ترسیم غذای بد نصیبمان شود. برندها در واقع سرمایه‌گذاری سنگینی روی شهرت خودشان کرده‌اند و اگر یک بار غذای بد بدهند مشتری برای همیشه قهر می‌کند و این یعنی برندها مکانیسمی برای تلافی در اختیار مصرف‌کننده می‌گذارند.

مدارک تحصیلی و گواهینامه‌های حرفه‌ای و مجوزهای شغلی همگی کارکرد مشابهی دارند و تلاش می‌کنند تا برچسب کیفیت را روی پیشانی افراد بچسبانند تا آن ابهام اولیه کاهش پیدا کند. وقتی می‌بینیم پزشکی مدرک تخصصی دارد یا وکیلی پروانه وکالت گرفته تا حد زیادی خیالمان راحت می‌شود که حداقل استانداردهای لازم را دارد. پس می‌بینیم که بخش بزرگی از ساختار اقتصادی و اجتماعی ما از دانشگاه گرفته تا سیستم گارانتی خودرو و حتی زنجیره‌های فست‌فود در واقع پاسخ‌هایی هستند به همان مشکل عدم تقارن اطلاعات. ما این نهادها را ساختیم تا بتوانیم با وجود ندانستن به همدیگر اعتماد کنیم و معامله انجام دهیم.

در نهایت باید گفت که آن افت قیمت شدید خودروی نو به محض خروج از نمایشگاه فقط هزینه استهلاک لاستیک و موتور نیست و هزینه‌ای است که بازار بابت «شک» و «تردید» از ما می‌گیرد. این تفاوت قیمت یا همان حق بیمه اطلاعات بهایی است که برای پوشش دادن ریسک‌های پنهان پرداخت می‌شود. مقاله آکرلوف به ما یاد داد که بازارها فقط مکان برخورد عرضه و تقاضا نیستند بلکه ساختارهایی هستند که به شدت تحت تاثیر کیفیت و توزیع اطلاعات قرار دارند.

هر جا که اعتماد خدشه‌دار شود و اطلاعات پنهان بماند بازار از کارآیی خارج می‌شود و هر جا که مکانیسمی برای شفافیت و تضمین کیفیت ایجاد شود رونق و مبادله شکل می‌گیرد. در دنیای پر از ابهام ما اعتماد و اطلاعات گران‌بهاترین کالاهایی هستند که خرید و فروش می‌شوند و بدون آنها حتی بهترین کالاها هم ممکن است روی دست صاحبشان باد کنند.