هزینه اداری
ممکن است در مقابل تمام آنچه گفته شد، یک اعتراض به ذهن شما خطور کند: خوب است که کاری کنیم تصمیمات دادگاهها سادهتر شوند؛ اما فایده این کار چیست اگر برای حصول چنین هدفی انگیزه شکار کردن را کاهش دهیم و لذا شکار بوفالو هم به تبع آن متوقف شود؟ پاسخ این است که رای دادگاه در هر حال باعث توقف شکار بوفالو نخواهد شد. در اینجا نیز مثل سایر مواقع، تمام آثاری که قاعده حقوقی بر جای میگذارد در حاشیه هستند. اگر قاعده این باشد که کسی که حیوان را کشته است مالک آن تلقی شود، برای برخی افراد مهم نیست و تغییری در رفتار آنها ایجاد نخواهد کرد؛ اما برخی دیگر سراغ ماهیگیری یا سایر فعالیتها خواهند رفت تا دچار وضعیتی نشوند که شخص دیگری دنبال آنها راه بیفتد و از حاصل دسترنج آنها بهره ببرد.
از سوی دیگر، اگر قاعده این باشد که تعقیبکننده حیوان مالک آن تلقی میشود، باز هم برخی افراد به ماهیگیری یا سایر فعالیتها رو خواهند آورد تا مجبور نباشند درگیر دعاوی راجع به این امر شوند که چقدر حیوان را تعقیب کردهاند. در هر حال، برخی افراد به شکار بوفالو ادامه میدهند و برخی دیگر این کار را نمیکنند. اگر یکی از این دو اثر به وضوح بزرگتر از دیگری باشد، حل مساله در این پرونده آسانتر خواهد بود؛ نظیر آنچه در فصل نخست درباره شکار وال با نیزه گفتیم. در رابطه با آن موضوع از نظر دادگاه روشن بود که اگر قاعده حقوقی این باشد که کسی که به وال نیزه زده است مالک آن باشد، صید وال با نیزه متوقف خواهد شد. این موضوع بهعلاوه این واقعیت که تعیین اینکه چه کسی به وال نیزه زده است نسبتا ساده است، باعث شد که دادگاه بتواند به سهولت حکم دهد که هرکس به وال نیزه زده باشد، مالک آن است. مساله شکار بوفالو از این جهت متفاوت است. در این رابطه چندان روشن نیست که وضع قاعدهای متفاوت با این قاعده، مانع از شکار خواهد شد یا خیر یا اینکه اجرای قاعدهای که مالکیت را متعلق به گیرنده حیوان میداند، آسان است یا خیر.
به نظر میرسد بحث درباره قواعد حاکم بر شکار بوفالو تا همینجا کافی است. نکتهای که باید بهخاطر داشته باشیم این است که اگر دغدغه جلوگیری از اتلاف منابع را داریم یا میخواهیم مساله را به نحوی حل و فصل کنیم که یک مالک واحد چنین میکرد، به غیر از اینکه قاعده حقوقی باعث ایجاد چه رفتارهایی در مردم میشود، یک بُعد یا جنبه دیگر نیز وجود دارد. باید به این هم فکر کنیم که وقتی دادگاهها یا طرفین دعوی درصدد اجرای آن برمیآیند، چه مقدار هزینه ایجاد میشود. این ملاحظه در بسیاری از پروندهها یکی از ملاحظات مهم است. بنابراین وضع قاعده باید با در نظر گرفتن انواع مختلف اتلافهایی باشد که میخواهیم جلوی آنها را بگیریم: یعنی هم رفتاری که منجر به اتلاف منابع میشود و هم اختلافات و بحثهای مربوط به حل و فصل آنها که متضمن اتلاف هستند. بیایید مثل فصلهای قبلی چند مثال دیگر را بررسی کنیم.
من با بیدقتی سگ شما را با ماشین خود زیر میگیرم (متاسفم). من چه مسوولیتی در مقابل شما دارم؟ روشن است که ما نیاز به قاعدهای داریم که باعث شود من دفعه بعدی دقت بیشتری در مقابل شما داشته باشم. اما سوال این است که چقدر دقت باید داشته باشم؟ اگر ما اصل مالک واحد را اعمال کنیم، به این نتیجه میرسیم که من باید با آنچنان دقتی رانندگی کنم که اگر شما به جای من بودید با همان مقدار دقت رانندگی میکردید (یا به عبارت دیگر، باید با آنچنان دقتی رانندگی کنم که گویی سگ شما متعلق به من است)، که متضمن دقت بالایی است؛ زیرا معمولا اشخاص به حیوانات خانگی خود علاقه شدیدی دارند. برای اینکه من همان احساسی را داشته باشم که یک مالک واحد دارد، باید متعهد باشم که به اندازه ارزش سگ برای شما به شما خسارت پرداخت کنم. اما من تا این حد مسوولیت ندارم. دادگاهها فقط حکم میدهند که من ارزش بازاری سگ را به شما بپردازم که اگر سگ دارای نژاد خاصی نباشد مبلغ قابل توجهی نیست. این نتیجه بیرحمانه است؛ خصوصا با توجه به اینکه شاید شما حتی با چندین هزار دلار هم حاضر به دست کشیدن از آن سگ نبودید و به همین خاطر، اگر شما رانندگی میکردید بسیار با دقتتر از من این کار را انجام میدادید. به عبارت دیگر، این قانون فشار زیادی بر من وارد نمیکند که مثل مالک واحد خودرو و سگ عمل کنم. چرا قاعده یادشده این کار را نمیکند؟
در اینجا نیز پاسخ در هزینه اداری نهفته است. اگر در پی آن برآییم که مشخص کنیم ارزش سگ برای شما چقدر بوده است -چه مقدار ارزش ذهنی برای شما داشته است- با همان مشکلات کلی مواجه میشویم که در شکار بوفالو با آنها مواجه میشدیم. نخست اینکه دادگاه در بسیاری از موارد ممکن است اشتباه کند. دادگاه یا هیات منصفه باید به صحبتهای طولانی شما درباره اینکه حیوان چقدر برای شما ارزش داشته است - شاید برای شما استراتژیک بوده، شاید شدید و عاطفی بوده، شاید در عین اینکه شدید و عاطفی بوده شما ناخواسته درباره آن اغراق میکنید- و آنگاه درباره اینکه معادل دلاری آن چقدر میشود تصمیمگیری کند. این نوع تصمیمگیری همواره تا حدودی نادرست و برخی مواقع تا حد بسیار زیادی نادرست است. دوم اینکه همه این تصمیمگیریها نیازمند زمان است و برای هر دوی ما هزینهبر است. ممکن است نیاز داشته باشیم که یک جلسه دادرسی برگزار کنیم که در آن من اظهارات شما را درخصوص احساستان نسبت به سگ را به چالش بکشم و از شما در این خصوص سوال کنم. کاری که خوشایند به نظر نمیرسد. انتخاب قاعده مربوطه همچنین بر این نکته نیز تاثیر میگذارد که حل و فصل موضوع بدون مراجعه به دادگاه چقدر ساده یا مشکل است. اگر شما فقط حق داشته باشید که ارزش بازاری سگ را دریافت کنید، ما میتوانیم با یکسری معیارهای عینی نتیجه را بهدست آوریم: مثلا آگهیهای تبلیغاتی درباره فروش سگهای مشابه. لذا نیازی نیست که به دادگاه مراجعه کنیم؛ چراکه قاضی دادگاه نیز بر همین اساس تصمیمگیری خواهد کرد. بنابراین میتوانیم وکلایمان را خیلی زود مرخص کنیم. اما اگر قاعده این باشد که شما مستحق دریافت خسارت به میزان ارزشی هستید که شخصا برای سگ قائل بودید، حل و فصل این موضوع بدون کمک دادگاه سخت خواهد بود. وکلای ما میتوانند حدس بزنند که نظر هیات منصفه چه خواهد بود و اگر حدسهای آنها همپوشانی داشته باشد، میتوانیم قضیه را حل و فصل کنیم. اما حدس آنها موید به یک معیار عینی نظیر آگهی منتشر شده نیست و صرفا مبتنی بر مقایسه این پرونده با پروندههای دیگری است که در آنها حکم به پرداخت مبالغی به مالکان سگها داده شده است. در اینجا جای زیادی برای حدس و گمان وجود دارد. نتیجه این حدس و گمان، اختلاف نظر است. نتیجه این اختلافنظرها این خواهد بود که پروندههای بیشتری به جای اینکه از قبل بین طرفین حل و فصل شوند به دادگاه راه پیدا میکنند. این فرآیند در نهایت منجر به هزینه بیشتر برای طرفین خواهد شد که ناچارند به وکلای خود حقالزحمه بپردازند. علاوه بر این، منجر به هزینههای بیشتر برای مالیاتدهندگانی خواهد شد که بودجه دادگاه از جیب آنها تامین میشود و همچنین برای کسان دیگری که در صف رسیدگی در دادگاه قرار دارند، موجب هزینه بیشتر خواهد شد.