دنیا چگونه مدرن شد؟
مترجم: دومان بهرامی
شاید بزرگترین سوال برای مورخان و دانشمندان علوم اجتماعی همانند اقتصاددانها این باشد که مدرنیته چیست و چگونه و چرا به این شکل روی داد.
مترجم: دومان بهرامی
شاید بزرگترین سوال برای مورخان و دانشمندان علوم اجتماعی همانند اقتصاددانها این باشد که مدرنیته چیست و چگونه و چرا به این شکل روی داد.
در سالیان اخیر شاهد آن بودهایم که دوباره بر این مساله تمرکز شده است و احیای یکباره تاریخ دنیا به عنوان موضوعی جدی برای تحقیقات تاریخی و سری کاملی از مطالعات اقتصاددانها را شاهد بودهایم که در همه آنها به یک مساله یکسان پرداخته شده است: دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم، چرا و چگونه تا این حد با دنیای نیاکان ما تفاوت دارد و این گسست شدید در تجربه تاریخی چگونه و به چه علت پدید آمد. پاسخهای داده شده به این پرسشها که در میان لیبرالهای کلاسیک محبوبیت دارند، همانند نظریههای متناظر آنها در بین بسیاری از چپهای سیاسی به طرزی فزاینده تزلزل یافتهاند. با این همه توافق جدیدی در حال ظهور است که دلالتهای ضمنی جالبی دارد. با این وجود در حال حاضر چندین قطعه بسیار مهم از پازل روایت تاریخی جدا افتاده است.
نقطه آغازین بسیار ساده است. تحقیقات انجام شده توسط مورخان و دانشمندان دیگر این نکته را به شکلی روزافزون آشکار ساخته است که دنیایی که ما در آن زیست میکنیم (و به شکل دنیای مدرن یا مدرنیته تعریف میشود)، به گونهای عمیق و شدید با دنیای نیاکانمان فرق دارد. به بیان دیگر گسستی چشمگیر میان تجربه بشر امروز و گذشته نزدیک با تجربه پیشینیان ما وجود دارد. در حقیقت تنها گسستها و شکافهای قابل قیاس در تاریخ بشر، شکافهای مرتبط با ظهور کشاورزی و شهرها و اختراع حتی زودتر ابزارهای پیچیده، زبان و مهار آتش هستند.
توافق فزایندهای درباره اینکه ویژگیهای تعیینکننده و متمایز دنیای مدرن چه چیزهایی هستند، وجود دارد. مطالعه شدهترین این ویژگیها و برای بسیاری از افراد، اساسیترین آنها پدیده رشد شدید پایدار و سرعتگیری قابل ملاحظه نرخ بسیار مهم رشد اقتصادی است. این دیدگاه با گریز از قیود مالتوسی ارتباط دارد که زندگی انسان را از زمان ظهور کشاورزی محدود میساخت و یک الگوی چرخهای منظم از صعود و سقوط و بحران دورهای مالتوسی را بر تمدن بشر در سرتاسر تاریخ سوار میکرد. (مالتوس بدترین پیشگوی تاریخ تا به حال و یکی از بزرگترین جامعهشناسان تاریخی بود.) از این رو یکی دیگر از ویژگیهای تمایزدهنده مدرنیته، افزایش بیسابقه جمعیت انسان فراتر از تمام سطوحی که قبلا مشاهده شده بود و ترکیب آن در اثر رشد اقتصادی با بهبود پیوسته و یکنواخت استانداردهای زندگی و تغییر شرایط مادی حیات انسان بود.
با این همه ویژگیهای دیگری از دنیای مدرن نیز وجود دارند که بیسابقه هستند. یکی از آنها شهرنشینی انبوه- پیش از 1851 هیچ گاه جامعهای موجود نبود که بیش از 20درصد جمعیت آن در شهرها زندگی کنند، چه رسد به آن که اکثریت آنها چنین باشند- همراه با خروج نیروی کار از بخش کشاورزی است. یک مشخصه دیگر، نوآوری سریع و مداوم و رشد دانش است. همچنین میتوان به تضعیف نقش اجتماعی و سیاسی خانواده، دگرگونی رفتار اجتماعی، تغییر آشکار در جایگاه اجتماعی و سیاسی زنان، ظهور معنایی جدید از خود و هشیاری شخصی و دگرگونی طبیعت دولت و طبقات حاکم اشاره کرد.
روزگاری بحثهایی در ارتباط با این امر وجود داشت که بروز این مجموعه پدیدهها یا به بیان دیگر همان مدرنیته به چه زمانی بازمیگردد. تاریخهایی که در پاسخ به این سوال ارائه میشدند، از قرن ۱۴ تا قرن ۱۹ میلادی را در برمیگرفتند. با این حال اخیرا به ویژه مطالعات تجربی مورخان اقتصادی (و همچنین مورخان فرهنگ و حکومت) به این توافق رو به رشد انجامیده است که آغاز این گسست را میتوان با اطمینان در پایان قرن هجده میلادی دانست که در این بین سالهای میان ۱۷۷۰ و ۱۸۳۰ سالهایی حیاتی بودهاند. نزدیک به سال ۱۸۰۰ بود که نرخهای رشد اقتصادی در بخشهایی از اروپا ناگهان زیاد شد و در سطحی بالاتر باقی ماند. همین دوره همچنین شاهد آغاز تغییرات دیگری بود که پیشتر ذکر آنها رفت. شدت دگرگونی یکی از پراهمیتترین ویژگیهای آن است. تغییرات این دوره نمونهای از دگرگونی تدریجی نبود، بلکه استحالهای نسبتا شدید طی تنها دو نسل بود. مدرنیته کاملا شکوفا شده همراه با شتابگیری بیشتر رشد اقتصادی و افزایش جمعیت و تشدید دیگر اشکال تغییر پس از سال ۱۸۵۰ پا به عرصه وجود گذاشت.
با این همه همچنان بحثهایی جدی در این باره وجود دارد که این پدیده چرا روی داد و مخصوصا این که چرا ابتدا در اروپای شمال غربی آغاز گردید و نه در بخشهای دیگری از زمین همانند چین. این بحثها غالبا کیفیتی ایدئولوژیک داشته و تا حدودی تحت تاثیر تفاوتهای فلسفه و ایدئولوژی مباحثه کنندگان قرار داشته است. آنچه میتوان رویکرد کلاسیک لیبرال به این مسائل نامید، برای مدت درازی از نوع خاصی از توضیح یا مجموعه توضیحات و نیز از دیدگاه مشخصی در باب تاریخ اروپا در قیاس با دیگر بخشهای دنیا دفاع کرده است. عنصر مرکزی این استدلال آن است که جامعه اروپا مشخصات یا نهادهایی، به ویژه نهادهای پشتیبان آزادی فردی و کار تجاری یا ذهنی داشته است که آن را از دیگر تمدنهای کهنه دنیا متمایز میساختند. این اعتقاد وجود داشت که این نهادها کیفیتی از پویایی و نوآوری به این جامعه میدادند که تمدنهای دیگر از آن بیبهره بودند و از این رو دلیلی بودند برای بروز مدرنیتهای که ابتدا در بخشهایی از اروپا و نه مثلا در منطقه دلتای یانگ تسه رخ داد.
به سخن دیگر مجموعه توضیحاتی درباره مشخصات متمایزکننده مدرنیته ارائه شدهاند که هر یک از آنها یک عامل را به عنوان عامل حیاتی تعیین کرده و سپس ادعا میکنند که این عامل یا در وهله اول در اروپا ظاهر گشت یا به میزانی بیشتر از دیگر نقاط دنیا در آنجا وجود داشت.
فهرستی ناکامل از این قبیل مدلها و دانشمندانی که آنها را مطرح ساختهاند، شامل این موارد خواهد بود: افزایش انباشت سرمایه (رابرت سولو)، تکثر حقوقی و مفهومی متمایز از قانون (هارولد برمان)، نهادهای اقتصادی و به ویژه حقوق مالکیت (داگلاس نورث، ناتان روزنبرگ)، جغرافیا (اریک جونز، جرددایموند)، سوختهای فسیلی در دسترس (کنث پامرانز)، شیوه متفاوتی از تفکر درباره دانش و نوآوری تکنیکی (لین وایت، جول موکایز)، بالاتر رفتن گشودگی فکری (جک گلدستون)، نوع خاصی از آگاهی همراه با مذاهب خاص (ماکس وبر، ورنر سومبارت)، تفکیک و مقیدسازی قدرت سیاسی (اریک جونز و چندین نفر دیگر)، نظام خانوادگی متمایز (دیپاک لال و بسیاری از مردمشناسها)، رشد جمعیت فراتر از سطح بحرانی (جولین سیمون)، ترفیع جایگاه اجتماعی و اعتبار فرهنگی تجارت و کسب و کار (دئیر در مک کلاسکی)، تجارت و منافع تخصصی شدن (آدام اسمیت و بسیاری از افراد دیگر)، نقش کارآفرینها (جوزف شومپیتر، ویلیام بامول) و ترکیبی از این عوامل (دیوید لاندس).
این دانشمندان همگی با نظری مساعد به دنیای مدرن و به ویژه گونه کاپیتالیستی آن نگاه کردهاند. افزون بر آن متفکرینی نیز بودهاند که نگاهی سیاه به اینها داشتهاند و ظهور مدرنیته را ناشی از شکلی سزاوار سرزنش از استثمار استعماری به ویژه در دو قاره آمریکا (جیمز بلاوت) دانسته و ظهور مدرنیته در اروپا را در نظام جهانی با مشخصه روابط اقتصادی استثمارگرانه (ایمانوئل والرشتاین، سمیر امین و آندرهکاندر فرانک جوان) و شکلی پویا از تعارض طبقاتی و توسعه اقتصادی که در نقاط دیگر یافت نمیشد (مارکس) میدانستهاند. با این وجود این نویسندهها نیز اروپا را به نوعی استثنایی میدانند.
مشکل بسیار ساده است. هیچ یک از این نظریهها حداقل به تنهایی و به خودی خود جوابگو نیستند. یک مساله آن است که بیشتر این تئوریها توسط اقتصاددانها مطرح شده است که روششناسیشان آنها را به آنجا میرساند که همواره در پی یک متغیر مستقل واحد باشند که همه چیز را توضیح میدهد. در مقابل، رویکرد مورخان این است که بدانند چه عواملی بیش از همه به خاطر حلقههای چندگانه بازخورد، در آن واحد هم دلیل هستند و هم اثر برخی از نظریههایی که به وضوح غلط هستند را نقض میکنند. این اتفاقی است که مثلا درباره «نظریه نظامهای جهانی» روی میدهد. (هر کس که تمایل دارد این نظریه را به طور جدی مطالعه کند، میبایست بررسی حیرتآور تدااسکاکپول از آثار والرشتاین را که در مجله جامعهشناسی آمریکا در سال 1977 به چاپ رسید، مطالعه کند.)
سایر تئوریها به نکاتی اشاره میکنند که حائز اهمیت هستند، اما (مثل نظریه سولو) پیامدها را به عامل تبدیل میکنند.
بسیاری از این نظریهها سرنخی به دست میدهند، به این معنا که نکاتی را تشخیص میدهند که حائز اهمیت هستند، اما اشتباه آنها این است که این موارد را به شکلی متمایز اروپایی میدانند. (به عنوان نمونه این طور نبود که جوامع اروپایی بازار محورتر و نوآورتر باشند یا نهادهای اقتصادی توسعه یافتهتری داشته باشند. اگر هم نهادی وجود داشت، برعکس بود.) از این رو این نظریهها نمیتوانند توضیح دهند که چرا مدرنیته در وهله اول به جای آنکه در نقاط دیگر سر بر آورد، در اروپا ظاهر شد یا این که مجبور هستند به توضیحاتی من درآوردی متوسل شوند. سایر تئوریهایی که حتی از این هم قویتر هستند، از مشکل وقایعنگاری رنج میبرند. یعنی هر چند به عواملی اشاره میکنند که به وضوح نقش مهمی را در ظهور مدرنیته ایفا مینمایند، اما همه آنها صدسال پیش از آغاز دوران مدرن وجود داشتهاند. لذا چرا اثرگذاری این عوامل این قدر به طول انجامید؟ سه توضیح وجود دارد که در این دسته آخر جای میگیرند، توضیح نخست که به موکرو و گلدستون تعلق دارد عامل اساسی را دگرگونی در درک این که دانش چیست، همراه با ارتباط آن با عملکرد دانش تجربی میداند امری که در خلال قرن هفدهم روی
میدهد. توضیح دوم بحث صورت گرفته توسط مک کلاسکی درباره نقش دگرگونی در روشی است که تجارت و نوآوری تجاری به لحاظ اخلاقی بررسی میشد و مورد ارزیابی قرار میگرفت. این امر ابتدا باز هم در دوران طلایی جمهوری هلند در قرن هفده و نزدیک به صد سال بعد در ژاپن تحت حاکمیت توکوگاوا با پدید آمدن شونیندو
(Choindo) رخ داد. مورد سوم که توسط تعدادی از دانشمندان مطرح میگردد، به این امر باز میگردد که اروپا در اوایل دوران مدرن شاهد ظهور نوعی از نظام حکومتی بود که با آنچه در دیگر نقاط دنیا وجود داشت، متفاوت بود و در سال ۱۶۴۸ در وستفالی رسمیت پیدا کرد.
اولین عنصری که در این توضیحات دیده نمیشود، نقش فعال طبقات حاکم در تاریخ است. در نظریه اجتماعی لیبرال کلاسیک، تمایزی نهاده میشود میان گروه های اجتماعی که از تولید و مبادله، درآمد کسب میکنند («طبقات زحمتکش») و گروههای اجتماعی که درآمد خود را با استفاده از زور به دست میآورند (طبقات حاکم که در بیشتر جوامع سنتی کشاورزی، اشرافزادههای جنگجو و کشیشها هستند.) آشکار است که این تفکیک دقیق و شسته رفتهای نیست، اما به هر صورت میتوان این تمایز گسترده را انجام داد. طبقات حاکم صرفا استثمارکننده نیستند، چرا که «کالاهای عمومی» و به ویژه حمایت را نیز فراهم میآورند.
طبقات حاکم به لحاظ تاریخی دیدگاهی عمیقا دو وجهی و متزلزل در قبال رشد اقتصادی و دگرگونیهای اجتماعی دارند. آنها از افزایش ثروت که میتوانند از آن کمک گیرند، استقبال میکنند، اما از ویرانگری اجتماعی که تجارت، بررسی آزاد و نوآوری از تمام انواع خود در پی میآورند نیز واهمه دارند. به علاوه در بیشتر زمانها و مکانها، روابط مبادلهای در مجموعهای از قوانین و اقدامات گرفتار میشوند که آنها را محدود و مقید میسازند. برخی از این مقررات و فعالیتها به واسطه قانون مبین و نظام حقوقی (و لذا توسط طبقات حاکم اعمال میگردند) و مابقی آنها غیررسمی بوده و توسط انواع نهادهای اجتماعی که جیمز اسکات به مطالعه آنها پرداخته است، وضع میشوند. روی هم رفته حاکمان در اثر منفعتجویی خود به سوی حفظ این مقررات و حمایت از آنها سوق داده میشوند و به دنبال آن خواهند بود که تغییرات قابلملاحظه را در صورت لزوم با نیروی قهری خود به حداقل برسانند. این یعنی دوران مختلف پویایی ذهنی و اقتصادی همانند شرایط حاکم بر چین در دوره سونگ نوعا عمر کوتاهی دارند.
بحران جهانی قرن 14 میلادی به تشدید رقابت میان طبقه حاکم در سرتاسر دنیای قدیم انجامید و آن نیز به نوبه خود به دگرگونی جنگها (انقلاب نظامی) منجر شد. در اکثر نقاط دنیا شرایطی که این وضعیت به بار آورد، به ظهور امپراتوریهای هژمونیک بزرگی مثل امپراتوریهای روسیه، عثمانی، مغول و چین انجامید. با این وجود این مساله در اروپا پیامدهای متفاوتی به همراه داشت. رویداد بسیار مهم، ناکامی بسبورگیها در سرکوب اتباع شورشی خود در هلند بود و سالهای پراهمیت، دهه مابین 1580 و 1590 بودند. این امر از پیدایش قدرتی برتر و هژمونیک در اروپا جلوگیری کرد (این در حالی بود که وقتی یک سلسله رویدادهای دودمانی باعث شد چارلز پنجم جوان به پرقدرتترین حاکم اروپا از زمان پارلمانی به بعد تبدیل شود، بروز یک قدرت برتر محتمل گردد). دیگر قدرت برتر احتمالی یعنی فرانسه دوران والوا- بوربون نیز از دستیابی به تسلط باز داشته شد و نتیجه آن شد که نظام وستفالی در 1648ظهور پیدا کرد.
این امر انگیزههایی که نخبگان حاکم در اروپا با آن مواجه بودند را در مقایسه با دیگر نقاط دنیا تغییر داد. این نخبگان حاکم به خاطر رقابتی که با آن رویارو شدند و به خاطر طبیعت نظام رقابتی که در آن قرار داشتند (و با رقابتی که امپراتوریهای دیگر مثلا ترکیه دوران عثمانی یا ایران دوران صفوی با آن مواجه بودند، تفاوت داشت)، بیش از آن که به سوی ممانعت نظاممند از نوآوری رانده شوند، به حمایت و تشویق آن سوق داده میشدند. این مساله در بدو امر نتایج چشمگیری به بار نیاورد، مگر در حوزه سازماندهی نظامی که اروپا (و روسیه) در آن تا دهه ۱۷۳۰ تمام تمدنهای بزرگ دیگر منهای چین را پشت سر گذاشته بودند.
نکته بسیار حائز اهمیت این بود که این انگیزههای تغییر یافته میبایست همراه با دگرگونیهای ذهنی و فرهنگی که گلدستون، مککلاسکی و موکایر به آنها اشاره میکنند، در چینش خاصی از شرایط که هنوز بحران سیستمیک دیگری بودند، عمل میکردند.
مولفه دیگری که در این روایت مفقود است، اتفاقی است که در پایان سده هجده روی میدهد. سالیان پس از ۱۷۷۰ بر خلاف تصویری که از آنها در اذهان وجود دارد، سالیانی بحرانی بودند. در حقیقت در این زمان یک «بحران عمومی» جهانی همانند بحرانی که در میانه قرن هفدهم به وجود آمده بود، وجود داشت. مشخصههای این بحران همانند ویژگیهایی بودند که در آن رویداد پیشین وجود داشتند.
شرایط وحشتناک مالتوسی که قحطی نشانه بارز آن بود، کمیابی و قحطی، جنگهای بزرگی که به یک مولفه دیگر یعنی بحران تامین مالی حکومت منجر شدند، شورشهای بزرگ عمومی و اغتشاشها و بلواهای گسترده سیاسی، ما همه با رویدادهایی همانند انقلابهای فرانسه و آمریکا آشنا هستیم (که غالبا همراه با ناآرامیهای دیگری مثل آشوبهای روی داده در هلند اتریشی و شورشهای بزرگ بردگان به علاوه ناآرامیهای صورت گرفته در آمریکای لاتین در دسته بزرگتر با عنوان «انقلاب آتلانتیک» جای داده میشوند). با این همه ناآرامیهای سیاسی بزرگی نیز پس از سقوط امپراتوری موگال در هند، پس از شورش نیلوفر سفید و یک سلسله ناآرامی در یونان و سیچوان در چین، بعد از بزرگترین شورش روستایی تا به حال در روسیه و بعد از یک سلسله شورشها و بحرانهای درونی در امپراتوری عثمانی وجود داشت.
پاسخ بسیاری از نخبگان (مثلا در چین) در مواجهه با این اغتشاشهای بزرگ همان پاسخی بود که در بحران قبلتر قرن هفده عملی شده بود، یعنی تلاش برای حفظ نظم مستقر با این وجود عکسالعمل نخبگان در اروپا به نحوی فزاینده، این بودکه در عوض مقابله با تغییر و نوآوری، آن را ترغیب نموده و امکانپذیر سازند. در این بافت خاص، سه مولفهای که قبلتر به آنها اشاره شد و به ویژه سیاستهای فعال حاکمان باعث شدند که دگرگونیهای ناگهانی که ذکر آن رفت، به وجود آید. اینجا است که میتوان شروع واقعی آن چه به مشخصه اساسی دنیای مدرن تبدیل شده است را دید، یعنی شیوهای که دولتها و طبقات حاکم به دنبال آنند که از آن جمله با حذف تمام انواع موانع تجاری و مبادلهای، حداقل درون سرزمینهایی که در کنترل دارند، به نحوی نظاممند رشد اقتصادی را تشویق کرده و تحریک نمایند. این مساله عمدتا به واسطه دگرگونی فرهنگی و ایدئولوژیکی که مککلاسکی به آن اشاره میکند و نیز به واسطه حرکت به سوی نوآوریهای تکنولوژیکی و علم تجربی که موکایر و گلدستون بر آن تاکید میکنند، توسعه یافت. این توضیح چندین اثر بر درک ما از بحثهای معاصر به جا میگذارد. چیزی که از این
دانشپژوهی بیرون میآید، تصویری است که تا حد زیادی با تفکر لیبرال کلاسیک تطابق دارد و بسیاری از بینشهای آن را در بر میگیرد این تفکر دیگر اروپا را مستثنی نمیکند. یکی از نتایج دیگر این توضیح آن است که باید دوره بندی تاریخی خود را از ابتدا و به نحوی ریشهای مورد بازبینی قراردهیم. آن طور که افرادی همانند جری بنتلی استدلال کردهاند، تفکیک سنتی تاریخ به دوران مدرن (که خود محصول قرن نوزده است) و دوره مدرن مقدم که از حدود دهه ۱۴۹۰ میلادی آغاز شده و تا اواخر سده هجده به طول میانجامد، دیگر معنادار نیست، بلکه میتوان دورهای را مشاهده کرد که از قرن سوم تا قرن نهم میلادی را در بر میگیرد (و معمولا با عنوان دوره باستان موخر از آن یاد میشود) و پس از آن دوره دیگری وجود دارد که از آن زمان تا نزدیک به سال ۱۷۸۰ طول میکشد و وقفهای درونی در اواخر سده پانزده در آن وجود دارد. در این روش از تفکر، آنچه امروزه دوره «مدرن مقدم» مینامیم را باید دوباره حداقل تا زمانی که اروپا مدنظر است، «غرب موخر» نامید.
این مساله نکته پایانی را به ذهن متبادر میسازد. باید با نظر به گسست شدید میان دنیا پس از حول و حوش سال 1800 و آنچه پیش از آن رفته است، اگر اصلا معنایی داشته باشد، خود را به گونهای در نظر آوریم که هنوز در تمدن غربی زیست میکنیم. بامعناتر آن است که تمدن غربی را به گونهای در نظر آوریم که از بین رفته و به تمدنی جدید و متفاوت بدل شده است، به همان صورت که تمدنهای عهد باستان کلاسیک دگرگون شده و جای خود را به تمدنهای غربی، بیزانس و اسلامی دادند. آنچه به وضوح صحت دارد، آن است که انقلاب ناگهانی در امور انسانی که در حدود سال 1800در اروپای غربی آغاز شد و به واسطه اثرگذاری شرایط و بحرانهای ساختاری روی پیامدهای محلی و متمایزکننده یک رویداد بحرانی قبلتر پدید آمد، همچنین با نرخی شتابگیرنده ادامه دارد و امروزه به دیگر نقاط دنیا نیز تسری یافته است. تمدنهای کهن از بین رفتهاند یا در حال مردن هستند و امروز با چیزی اساسا نو و بیسابقه مواجهیم.
ارسال نظر