گروه تاریخ و اقتصاد: مامونتوف، وقایع‌نگار روس نوشته است: «صور اسرافیل و ملک‌المتکلمین را به باغ بردند و پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دژخیم که مامور قتل آنها بودند طناب به گردن آنها انداختند و از دو سو کشیدند تا خفه شدند و خون از دهانشان بیرون زد و در همین حال دژخیم سوم خنجر به سینه و شکم آ‌نها فرو می‌کرد. برادر قاضی گفته است: چون اندکی گذشت دو نفر فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده به گردن هر یک زنجیر دستی (شکاری) زده گفتند: «برخیزید بیایید!» گویا هر دو دانستند که برای کشتن می‌برندشان. ملک‌المتکلمین دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند: «ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما/ بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان.» این را خوانده پا از در بیرون گذاشت. ما همگی اندوهگین شدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامی که دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که به گردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند برگردانیده در جلو اتاق به روی دیگر زنجیر‌ها انداختند و ما بی‌گمان شدیم که کار آن بیچارگان به پایان رسیده.»

منبع: تاریخ ایرانی