گذشته را نابود میکنیم!
اما در ایران، معماری و شهرسازی آنچنان پریشان و دائما در حال دگرگونی است که گاه حتی یک نسل هم از بافتار معماری دوران کودکیاش خاطره مشخصی ندارد چه برسد که با نسلهای قبل از خودش، خاطره مشترکی از مفهوم زیست مکان داشته باشد.
نسلی که با نسلهای پیشینش، بسترهای حافظهای مشترک ندارد، در پیوستار هویتیاش دچار فقدان و نقصی تعیینکننده است. تصویر عاطفی مشترک از مکان، در دسترسترین بافتاری است که این اشتراک در حافظه جمعی میاننسلی را تامین میکند؛ اما ما در ایران، چه در شهرها و چه در روستاها، تقریبا از این امکان محرومیم از آنرو که هر ساختمان قدیمیای باید به ساختمانی چندطبقه و هر باغی باید به برجی تبدیل بشود، هر کوچهای باید تعریض بشود، هر خیابانی باید بلوار، هر بلواری، اتوبان و هر زمین خالیای باید به یک شهرک تبدیل بشود. چشمهای مدیران و سرمایهسالاران بزرگ و خرد ایرانی بسیار گرسنه است. این گرسنگی، مجال درک اهمیت حافظه مشترک میاننسلی از زیست مکان را به آنها نمیدهد.
پدر ایرانی (شاید بهناچار) خانهای را که کودکانش در آن به دنیا آمده و بزرگ شدهاند، میکوبد و به جای آن، چهار طبقه ساختمان میسازد و به پسرها و دخترهایش میدهد و دست به کمر میزند که: «هاااا...به هر کدامتان یک آپارتمان دادم»، بچههایش هم خوشحال که صاحب خانه شدهاند. بهسلامتی. اما این پدر البته از فاصله و شکاف عمیق میان خود با فرزندانش نیز همزمان گلهمند است! کار به جایی رسیده که تصویری را که ما از زیستمکان دوران کودکیمان در ذهن داریم، فقط میتوانیم در عکسها یا در خواب ببینیم و هرگز نمیتوانیم به فرزندانمان بگوییم که در روزگار کودکیمان، محله ما، کوچه ما، خانه ما چگونه بوده است. این تغییرات پیدرپی، عامل گسست حافظه زیستمکانی ما با نسل جدید است که بهنوبه خود عامل گسست عاطفی و هویتی ما با نسل جدید هم هست. باید قدری بیندیشیم و ببینیم که برای بهدست آوردن چه چیزهایی، داریم چه چیزهایی را قربانی میکنیم و برای تامین چه نیازهایی داریم چه نیازهای مهمتری را نادیده میگیریم. انسان بهعنوان فرد، برای زیستن درست، به مسکن و ساختارهای شهری مناسب نیاز دارد؛ اما انسانها در یک جامعه، سخت نیازمند حافظه مشترک هم هستند.