تاریخچه خستگی و درماندگی
از اسم ویگارلو برمیآید نوچهای نافرمان در اُپرای کوچکی از موتزارت باشد که سربهسر اربابش میگذارد تا شوخیهای عجیبوغریب کند، اما او مدیر تحقیقاتِ مدرسه عالی مطالعات اجتماعی در پاریس است. او قبلا کتابهایی درباره نظافت، چاقی، ورزش و چیزهای دیگر نوشته است. حالا نوبت میرسد به خستهها - برای مثال خیاطهای فرانسوی که، به گفته یکی از آنها در ۱۸۳۳، «بین چهارده تا هجده ساعت در سختترین شرایط» کار میکردند؛ یا رزمندهای در جنگ جهانی اول که خود را «در آستانه پوچی» میدید و «احساسی جز ملال و سستی» نداشت یا، در سطح پایینتری از بدبختی، صندوقدار سوپرمارکتی که در سال ۲۰۰۲ بعد از بلندکردن جعبه آبمعدنی دچار «درد شدید» شده بود. آیا رنج هرگز پایان خواهد یافت؟
خستگی موضوعی است چنان گسترده و چنان با حقیقت زندهبودن عجین است که مشخصکردن شروع و پایان آن کار سادهای نیست. میتوان داستانی به سبک بورخس را تصور کرد که در آن یک خستگیشناس، مجدانه، در پی پوشش تمام ابعاد موضوع خستگی است، ولی خودش از خستگی میمیرد و تحقیقش ناتمام میماند. هرچقدر این ماموریت مفصلتر باشد، مرزهای آن را باید با سختگیری بیشتری تعیین کرد. اگر منتظرید تاریخچه خستگی از حماسه ایلیاد شروع شود - که شخصیتهای اصلیاش با توجه به اینکه نُه سال قبل از شروع اثر در حال جنگ بودهاند از پیش هلاک شدهاند - قطعا توی ذوقتان میخورَد. به نظر میرسد هیچچیزِ جهان باستان برای ویگارلو جالب نیست. بیتردید او معتقد است در آن دوران همه لبریز از قدرت و نشاط بودند و اگر آشیل سه بار اطراف دیوار تروا به هکتور حمله کرد، به این دلیل بود که هردوی آنها باید مشق جنگ میکردند. پس ویگارلو سرکشانه و بدون معطلی بررسیهایش را از قرونوسطا شروع میکند. یکی از اولین شاهدان او کنستانتین آفریقایی، طبیب قرنیازدهمی، است که اخطاری ترسناک میدهد: «از بارهای گران پرهیز کنید و آنها را از خود دور کنید، چراکه تشویشِ بسیار کالبد ما را میخشکاند، نیروی حیاتی ما را زایل میکند، یاس را در ذهن ما میپروراند و شیره جانمان را میمکد». نُه قرن و سیصد صفحه بعد، ویگارلو بالاخره به مصائب اکنون میرسد، ازجمله تجربه زندگی آنلاین که بهطرز تکاندهندهای بیفایده است. در بخش پایانی که سرشار از یأس است نگاهی به کرونا میاندازد، البته عجیب است که به مصیبتهای کرونای بلندمدت توجهی ندارد. اگر میشد به او قول میدادم که نتیجه این کار قوز بالا قوزی بسیار ملالآور میشود؛ احساس خستگی از احساس خستگی. با وجود فهرست بلندبالای تجارب دشوارِ جسمی، مسیری که ویگارلو در ادامه کتاب در نظر گرفته است، تا قسمتی که خودش آن را «سیاهه مفصل خمودگی روانی» مینامد، همواره روحی است. گزارشهایی که نه از سنگرها بلکه از کارخانهها و دفاتر اداری جمعآوری شدهاند گویای فروپاشی، درماندگی و حبسی است که نیاز به میلههای زندان ندارد. ترسی جدید ظاهر میشود: ذهن خسته ممکن است نسبت به بدنی که در آن ساکن است مقاومت بیشتری نسبت به بهبودی نشان بدهد. ویگارلو ذهن خستگیناپذیر خود را متوجه موضوع «نوراستنیمی»۱میکند، اصطلاحی که پس از استفاده جورج میلر بِردِ عصبشناس در سال ۱۸۶۹به عرف عام راه یافت.
با این همه، باز هم نمیشود جلوی این آرزو را گرفت که ای کاش تاریخچه خستگی در آمریکا ادامه پیدا میکرد. در کجای دیگر دنیا یک شرکت دارویی اکسیری را تبلیغ میکند که «بیماری عصبی خستگی را که ناشی از شتاب مستمر و فشاری است که آمریکاییها تحت آن زندگی میکنند» تسکین میدهد؟ این درمان معجزهآسا را شرکت رِکسال ساخت و این بیماری نامی داشت که با وحشت و غرور توأمان به آن اعطا شده بود: «امریکانیتیس»۲.
تاریخچه خستگی چنان مستحکم است که فقط کسی با زرادخانهای از دادهها میتواند ویگارلو را در حوزه خودش به چالش بکشد. تمام کاری که از عهده آدم برمیآید سیخونک گاهگاه تردید است. اگر، بنا به آنچه کتاب مطرح میکند، خستگی در حدود صد و پنجاه سال گذشته به درون انسان نقل مکان کرده باشد، سفری را که شکسپیر در مطلع غزل ۲۷ ترسیم کرده است چطور باید تفسیر کنیم؟ از کار خستهام، با شتاب به بستر میروم استراحتی شیرین برای اعضا و جوارح خسته از سفر اما بعد سفری در ذهنم آغاز میشود تا ذهنم را به کار گیرد، وقتی که کار جسم به سر آمده است.
«سفری در ذهنم» انگار دیروز نوشته شده است، یا انگار کسی آن را از روی کاناپه خطاب به رواندرمانگری دلسوز میگوید. شاید باید شکسپیر را بهعنوان استثنای عجیب این قانون روانشناسی (که خستگی در حدود ۵۰سال پیش به درون انسان راه پیدا کرده است) نادیده گرفت، یا بهعنوان اولین سربازی که به ماموریتی اعزام شد که ویگارلو چند جا «آغاز تجدد» مینامد.
۱-Neurasthenia: یکی از بیماریهای عصبی است که نشانههای آن عبارت است از احساس رنج شدید، سختیها و دشواریهای بدنی و نفسانی همراه با ترس و سردرد که کار و کوشش را غیرممکن میسازد.
۲- Americanitis: فشار عصبی شدید.
بخشی از یک مقاله/ منبع: نیویورکر