نمایه - ۱۴۰۲/۰۵/۳۰
وقتی میرسد، کسبه آنجا پدرم را دوره میکنند و میگویند هر چیزی که برای دادگاه نیاز داری، ما برایت فراهم میکنیم. بهخصوص زمانی که دادستانی ارتش گفته بود مصدق مسلمان نیست، یادداشتهایی خیلی کوچک میآوردند بهعنوان شاهدی علیه این ادعا و اینها را پنهانی در اختیار پدرم قرار میدادند؛ چون کسبه در جریان محاکمات قرار داشتند، هر روز عصر قبل از اینکه پدرم به منزل برگردد، نکاتی را که به نظرشان لازم بود به دکتر مصدق بدهند، به صورت یادداشت میگذاشتند. نکته جالب دیگر اینکه پدر من تمام یادداشتهایش را روزانه با خط ریز در تقویمی که برای بانک ملی بود، یادداشت میکرد که من واقعا آنها را پیدا نکردم. شاید فکر کرده کارش تمام شده، دور ریخته است. یک آقای مجلسی بود که رئیس دیوان عالی کشور بود. پسرهایش از آنجا با تلفنهای مغناطیسی خبر میدادند که مثلا یک جیپ سر کوچه است و دارد به سمت خانه میآید. پدرم هم که نبود. یادم میآید مادر من یک روبدوشامبر کلفت داشت، آن را میپوشید و یک کمربند میبست و تمام این تقویمها را داخل لباسش، پشت کمربند پنهان میکرد که نکند یادداشتها را ببرند. پدرم خیلی هم دیر به منزل میآمد و من یادم است آن موقع برق نداشتیم. دورتادور خانهمان پر از سگ بود و گاه صدای گرگ هم میآمد. وقتی ما در ایوان منزل میایستادیم، میدان ولیعصر که آن موقع اسمش آب کرج بود، پیدا بود و مادر من هم زن نسبتا جوانی بود و ۳۵، ۳۶ سال بیشتر نداشت و دو، سه تا بچه کوچک، ولی بهخاطر این مسائل تحمل میکرد.
از گفتوگویی با شیرین بزرگمهر، دختر جلیل بزرگمهر، وکیل تسخیری دکتر مصدق