نگاهی به اندیشه و کار ژاک لوگوف، مورخ مکتب آنال
عملگرایی و تعهد اجتماعی
قرن نوزدهم پایان قرون وسطی بود، نه قرن شانزدهم!
ضرورت بهکارگیری نظریه هدایتکننده در پژوهش تاریخی، تکثر روشها و موضوعات مورد بررسی ترکیب دستاوردهای علوم انسانی در شاخههای گوناگون آن، تاثیرپذیری از متفکران گوناگون در حوزههای نظری مختلف از جمله فوکو و استروس، علاقهمندی به تاریخ خرد و بالاخره عملگرایی و تعهد اجتماعی نسبت به جامعه معاصر مورخ، از جمله این مولفهها است.
مکتب آنال در واکنش به سبک تاریخنگاری سنتی فرانسه با ویژگیهایی چون فرمایشی بودن، خردنگری و پرهیز از نظریهسازی و دوری از تفکر خلاق و نقادانه در بررسی منابع تاریخی شکل گرفت. آنالیها ضمن تاکید بر ضرورت کاربرد نظریه هدایتکننده در ابتدای پژوهش، تجربه پوزیتیویستی (اثباتگرایی) را به نقد کشیده و آمادگی پذیرش ایدههای نو بهصورت دائمی از رشتههای مختلف علوم انسانی و تاکید بر«سنتز» میان حوزههای علوم جغرافیا، روانشناسی، انسانشناسی، قومنگاری، جمعیتشناسی، زبانشناسی و اقتصاد و وجود دیالوگ تصحیحکننده میان نظریه و روش را وجهه همت خود ساختند. دغدغه آنال پرداختن به همین واقعیت اجتماعی تام و تمام است؛ امری که فور، برودل و بلوک آن را به نحو کامل پرورش دادند؛ اما از نسل سوم، متفکرانی چون لوگوف آن را به سوی گرایشهای خاصی چون انسانشناسی و قومشناسی برده و زمینه نقد مکتب آنال را فراهم کردند.
ژاک لوگوف، متولد اول ژانویه۱۹۲۴میلادی در تولون، یکی از مورخان پرکار فرانسوی و متخصص در حوزه قرون وسطی بهویژه قرون دوازدهم و سیزدهم میلادی است. وی از جنبش پدیدآمده در مکتب آنال که بر روشهای مربوط به زمان تاریخی درازمدت و به کارگیری آنها درحوزه های سیاست، دیپلماسی و جنگ تاکید دارند، حمایت میکند. از ۱۹۲۷ تا ۱۹۷۷، وی ریاست مدرسه مطالعات عالی در علوم اجتماعی (EHESS) را بر عهده داشت. همچنین لوگوف، یکی از نمونههای برجسته و اثرگذار در«تاریخ جدید» - که با تاریخ فرهنگی در ارتباط است- به شمار میرود. وی به طرح این موضوع میپردازد که دوران قرون وسطی تمدنی از آن خود را شکل داد که متمایز از دوره باستانی یونانی-رومی و نیز جهان مدرن است. زندگی لوگوف بهعنوان یکی از متخصصان فعال حوزه قرون وسطی- که شهرت جهانی نیز دارد- وارث اصلی و ادامهدهنده جنبشی است که تحت عنوان «مکتب آنال» شناخته میشود؛ مکتبی که با تلاش استاد وی، مارک بلوک پایهگذاری شد. لوگوف در ۱۹۲۷ جانشین فرنان برودل در مقام رئیس مرکز مطالعات عالی در علوم اجتماعی شد و در ۱۹۷۷ نیز، فرانس فوره جانشین او شد.
لوگوف همراه با پیر نورا (هر دو در زمره آنالیهای نسل سوم هستند) در دهه۱۹۷۰ بهعنوان چهرههای برجسته شناخته شدند. از آن زمان، وی خود را به مطالعات مربوط به انسانشناسی تاریخی اروپای غربی در طول دوران قرون وسطی نزدیک ساخت. او بهخاطر طرح جدالهایی پیرامون نام قرون وسطی و ترتیب کرونولوژیک وقایع در آن، همچنین برجسته کردن دستاوردها و تنوعات درون آن، بهویژه از طریق جلبتوجه مخاطبان به رنسانس شهرت یافته است.
رویکردها و چالشهای میانرشتهای
لوگوف در گفتوگو با جوزف تنسر، درباره رویکردها و چالشهای میانرشتهای امروزی در مطالعه تاریخ - که در حال رقابت با یکدیگر نیز هستند- سخن میگوید. صرفنظر از روشهای ساختاری، وی بهطور مختصر شرح میدهد که مورخان تا چه حد میتوانند یا باید فعالانه درگیر حیات سیاسی شوند.
جوزف تنسر: بنا به روال سنتی، تاریخ نگاری، پایان قرون وسطی را در حدود قرن پانزدهم تا شانزدهم میلادی اعلام میکند و این در حالی است که مطالعات مربوط به تاریخ مدرن، معمولا با انقلاب فرانسه (پایان قرن هجدهم) آغاز میشود. از سوی دیگر، شما پایان قرون وسطی را قرن نوزدهم میدانید. چرا؟
ژاک لوگوف: من فکر میکنم، پایان قرون وسطی از تاریخ کشف آمریکا جداست- همان حادثه مهم که نخستین موج جهانی شدن را پدید آورد- اما ساختارهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و شناختی غرب و سایر نقاط جهان، تغییر بنیادی را در قرون پانزده و شانزده نشان نمیدهد. قرون وسطی خود رنسانسهای متعددی داشته است. به نظرم تاریخ نگاری پایان قرن نوزدهم در بدیع و نوظهور بودن قرن شانزدهم اغراق کرده است. باید گفت حتی نهضت اصلاحات نیز گذار بنیادینی را پدید نیاورد. تغییرات واقعی با آغاز علم مدرن و عصر روشنگری در قرن هجدهم، با انقلاب فرانسه به لحاظ سیاسی و اجتماعی و با انقلاب صنعتی به لحاظ اقتصادی پدیدارشد.
جای شگفتی است که با وجود مفهوم گستردهای که شما از قرون وسطی ارائه میدهید (قرن چهارم تا نوزدهم) مورخان آنال خیلی کم به مطالعه قرن نوزدهم پرداختهاند. آیا این مساله به رعایت تقدمات شخصی و سازمانی برمیگردد یا به این خاطر است که مطالعه تاریخ مدرن اساسا با دوره قرون وسطی متفاوت است و در این بین چیزی لازم است تا رویکردهای مورخان آنال را با مطالعه تاریخ مدرن وفق دهد؟
تاریخ جدید که مورخان آنال به دنبال رشد وتوسعه آن بودند، از طریق بررسی قرون وسطی و بازه زمانی میان قرن شانزدهم تا هجدهم، میتواند به طرز شفافتری نشان داده شود تا از طریق مطالعه قرن نوزدهم. هنگامی که این امر را به اسناد و مدارک عرضه میکنیم، منابع مورخان در هر دو بعد کمی و کیفی و از زمان انقلاب فرانسه به بعد، تغییر کرده و این دوره بیشتر تاریخ مدرن را نشان میدهد که بیش از این نتوانست جایگاه خود را بیابد. از آغاز انقلاب فرانسه، دورهای به دنبال قرون وسطی آغاز میشود که میتوان آن را دوره معاصر نامید و شکلی از تاریخ را تولید میکند که بسیار با آنچه آنالیهای نسل اول با استادی تمام ساخته و پرداخته کردند، متفاوت است.
بهعنوان مورخی که متخصص بررسی درحوزه چارچوبهای فکری و نیز قرون وسطی است، آیا عناصری از طرز فکر انسان قرون وسطایی را یافتهاید که در انسان قرن بیستم یا بیستویکم نیز استمرار پیدا کرده باشد؟
شما میدانید که من از ابتدا از صحبت پیرامون چارچوبهای فکری، ذهنیتها و بهویژه کاربرد آنها اجتناب کردهام. من ایده یک انسانشناسی تاریخی را که فرهنگ مادی را به همان اندازه ایدهها، احساسات وارزشها در دایره شمول خود قرار دهد، ترجیح میدهم. اما درخصوص پرسش شما باید گفت: ایدهها معمولا تمایل ذاتی به دوام یافتن دارند، لذا این طبیعی است که حتی امروز نیز گرایشهای بنیادینی را بیابیم که منشأ آن به قرون وسطی بازمیگردد؛ برای مثال درمطالعات مربوط به پول که ترکیبی از بیم و امیدها را در اروپا حاکم میکند و در ارتباط با کار که موضوع احساساتی مبهم و در دامنهای از عزت شغلی تا حقارت قرار میگیرد، از جمله این گرایشها و تمایلات بنیادین محسوب میشوند.
میانرشتهای بودن یکی از خصایص ویژه در کارهای مورخان آنال است. لوسین فور، مورخان را دعوت میکند تا جغرافیدان، حقوقدان، جامعهشناس و روانشناس شوند. مارسل موس، مشابه این دعوت را به مردمشناسان و جامعهشناسان بسط میدهد. شما بهعنوان مورخ قرون وسطی، کدامیک از عناوین فوق را پذیرفتید؟
میانرشتهای بودن بهعنوان یک شعار ضروری برای مورخان حال حاضر آنال باقی مانده است و من نیز در این دغدغه سهیم هستم. البته من قادر نبودم خود را مبدل به جغرافیدان یا حقوقدان کنم؛ اما در اشتغال تاریخی خود اهمیت فوقالعاده رابرای «فضا» و «قانون» قائل بودهام. تا آنجا که تصور میکنم، تفاوت بنیادینی میان «جامعهشناسی انسانشناختی» مارسل موس و «تاریخ» وجود ندارد. از سوی دیگر، من دغدغههای جدی نسبت به روانشناسی دارم، حتی روانشناسی جمعی که به نظر من بیشتر یک قلمرو ادبی است تا علمی.
مکتب آنال، شمار زیادی از شخصیتها را به خود جذب کرده است که بیشترآنها، مانند میشل فوکو، هرگز در مرکز این نهضت نبودهاند. آیا مفهوم «قدرت» میشل فوکو، نگرش شما نسبت به تاریخ سیاسی را تحت تاثیر قرار داده است؟
آنال تحت تاثیر متفکران و دانشمندان بزرگی هچون میشل فوکو و کلود لوی استروس بوده است، اما این مکتب در علوم اجتماعی، همواره ادعای بالاترین جایگاه را برای «تاریخ» داشته است. ما با حوزه علوم اجتماعی مبادلاتی انجام داده و تحت تاثیر آن قرار داشتهایم؛ اما هرگز علائق بنیادین خود نسبت به «زمان» و «استمرار زمانی» را ترک نکردهایم. ما پیوسته از این امر حمایت کرده و تلاش کردیم که یک تاریخ در حال حرکت و پویا را دنبال کنیم.
این روزها هر چه بیشتر درباره نیاز به ساخته و پرداخته کردن قانون اساسی اروپایی براساس ارزشهای متداول اروپا، سخن گفته میشود. شما درباره چنین قصدی چگونه فکر میکنید؟ آیا درک این امرممکن است؟ به عقیده شما، ارزشهایی که بر پایه آن بتوان اروپای امروز را ساخت، چیست؟
این پرسش بزرگ و دشواری است. من پرسش را به این صورت مطرح میکنم که آیا احتمال وقوع چنین توسعهای در قانون اساسی اروپایی وجود دارد یا خیر؟ من در اینجا دو ارزش ضروری را میبینم که در هر حال باید پایه و اساس اتحادیه اروپا را شکل دهند: سکولاریسم و دموکراسی. من فکر میکنم اولینبار کوس نبرد توسط انقلاب آمریکا و سپس بهطور خاص توسط انقلاب فرانسه به صدا در آمد؛ این انقلابها هنوز بهطور کامل با «زندگی» در جوامع اروپایی در نیامیختهاند. آزادی، برابری و برادری شاید نیاز به بازتعریف داشته باشند؛ اما آنها باید همچنان بهعنوان ارزش های بنیادین باقی بمانند و خوشبختانه ما حقوق بشر را به آنها اضافه کردهایم. به علاوه، این ارزشها نمیتواند محدود به تجسم اروپایی خود شوند. آنها برای بشریت ارزشمند هستند؛ اما اروپا باید اگر نه یک الگو، حداقل بهعنوان محرکی برای درک جهانی این ایدهآلها مطرح باشد.
نهضت آنال، پژوهش تاریخی بر قرون وسطی را تغییر شکل داد. آیا این تغییرات، اثر خاصی بر روش آموزش تاریخ در مدارس و دانشگاهها داشته است؟
این مساله، بسیار ظریف و حساس است. مفهوم تاریخ نزد آنال، برنامهای برای پژوهش و تولیدات تاریخنگارانه است. دشوارتر اینکه، این مفهوم بهطور خاص، یک روش آموزش در دبیرستانها است. من همراه فرنان برودل در همایشهایی با موضوع برنامههای تاریخ در مدارس و دانشگاهها شرکت کردهام و ناچار از پذیرش این نکته هستم که نتایج این برنامهها کم و بیش یک شکست بوده است. من فکر نمیکنم ضرورت داشته باشد که این تلاشها بر اساس سازش میان تاریخنگاری آنال و تاریخ بهعنوان آنچه در دانشگاهها و مدارس تدریس میشود، ادمه یابد؛ اما ضروری است که برنامه درسی دانشگاهها، مدارس ابتدایی و دبیرستانها مورد تجدید نظر قرار گیرد.
مورخان و دانشمندان اسلواک، اغلب دیدگاههای خود را درباره جامعه به مثابه یک کل، مطرح نمیکنند؛ درحالیکه فعالیتهای شما هرگز خود را محدود به قلمرو پژوهش و آموزش نمیکند. آیا شما فکر میکنید چنین تعهدی (طرح دیدگاه مورخ درباره جامعه) باید بهعنوان رکن طبیعی حرفه یک مورخ قلمداد شود؟
من تصور می کنم مورخان و دانشمندان اسلواک، به واسطه تجربیات اندوه بار دوره کمونیستی و عدم قطعیتهای دوره پساکمونیستی، دچار یأس و دلسردی شدهاند. به عقیده من، یک مورخ هرقدر هم که خود را با یک دوره تاریخی به طرز حرفهای درگیر کند، ناچار است که انسان عصر حاضر و متعهد به زمان حال باشد؛ به این صورت که این زمان حال را در بازتاب حرفه بلندمدت خود معرفی کند یا طبیعت فردی او، وی را به سوی این تعهد فعال هدایت کند. به نظرم دانشمندان حوزه قرون وسطی و همچنین خود من، خود را در زمان حال درگیر میکنیم. تاریخ باید جامعه و انتخابهای جامعه را روشن کند. مورخ نباید موقعیت خنثی داشته باشد، بلکه باید جایگاه خود را در یافتن حقایق حفظ کرده یا دستکم برای دستیابی به آن تلاش کند و تعهد او به حرفهاش، اگر با حس مسوولیت اجتماعی انجام شود، میتواند یک تعهد محسوب شود.