عالیخانی:۱۵ خرداد در وزارتخانه بودم
به عبارت دیگر تصویبنامههایی که جایگزین قانون بود و باید پس از گشایش مجلس به تصویب هر دو مجلس برسد. در نتیجه اینگونه تصویبنامهها گفتوگوی زیادی را در دولت به میان میآورد و به خاطر آن اطلاعات ما هم کمی بیشتر بود تا پس از باز شدن مجلس که دیگر احتیاجی به این نوع بحث و گفتوگو در داخل دولت نداشتیم. به هر حال برای اینکه به شما بگویم تا چه اندازه ما ناآگاه از وضع بودیم، کافی است یادآور بشوم که روز ۱۵ خرداد به دعوت عباس آرام، وزیر خارجه به دفتر او رفتم و با سفیر انگلیس و سه نفر که از انگلیس آمده بودند، آشنا شدم و آرام به من گفت که مایل است من هم در این جلسهای که گفتوگو درباره خلیجفارس و بحرین است، شرکت کنم. من هم دو ساعتی با این آقایان بودم و بعد رهسپار وزارتخانه خودم شدم. یک مرتبه در خیابان خیام که در قسمت غربی وزارت دادگستری و وزارت اقتصاد بود، با گروهی از مردم که در حال فرار بودند، روبهرو شدم و باز هم نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
تصور میکنم حدود ده، ده و نیم صبح بود. یک چیزی شبیه اینها. شاید هم یک کمی زودتر. حدود ده صبح و مسیر من از خیابان شرقی - غربیای بود که میان کاخ دادگستری و کاخ وزارت اقتصاد بود که از آن راه به خیابان ارک میرفتند و از در ورودی اصلی وزارتخانه وارد میشدند. اما راننده من هیچ نوع امکانی برای پیچیدن به آن خیابان شرقی و غربی پیدا نکرد و من ناچار شدم از اتومبیل پیاده بشوم و صدای تیراندازی را از خیلی نزدیک و از همان خیابان روبهرو شنیدم. عدهای سرباز هم آنجا بودند و مانع بودند که ما عبور بکنیم. در نتیجه از همان سمت غربی وزارت اقتصاد که در گوشهاش یک شرکت تعاونی برای کارمندان بود، سعی کردم وارد بشوم. البته در را بسته بودند پس از مقداری مذاکره راننده من موفق شد آنها را قانع کند که وزیر اقتصاد در پشت در مانده و به هر حال آنها هم لطف کردند و در باز شد و ما توانستیم به داخل وزارتخانه برویم. و از موقعی که وارد دفتر خودم شدم، کاملا متوجه وضع غیرعادی بودم. البته جلوی وزارتخانه به کلی پاک و خلوت شده بود، اما چند دقیقه بعد به من اطلاع دادند که دو نفر در دو سوی وزارتخانه در قسمت شرقی و شمالی وزارتخانه تیر خوردهاند و دیگر حالا یا زخمی شدند یا مردند، درست در آن موقع نمیدانستند. بعد هم معاونان من از کاخ بازرگانی به من زنگ زدند که در روبهروی آن کاخ هم چند نفر تیر خوردند و تیراندازی همچنان ادامه دارد.
روبهروی دادگستری که در بال غربی کاخ وزارت دارایی بود. در واقع، تمام اینها در اطراف کاخ گلستان و مسجد ارک و اینها بود که البته فراموش نکنید که در آنجا وزارت اطلاعات یا تبلیغات هم وجود داشت و مقداری از استودیوهای رادیو در آنجا بوده و یکی از هدفهای شورشیان هم حمله به وزارت اطلاعات بود.
به هرحال در چنین شرایطی من توانستم وارد وزارتخانه بشوم و بعد هم تفضلی برای من گفت که او هم در دفتر خودش نبوده و وقتی اطلاع پیدا میکند که عدهای به دور وزارت اطلاعات ریختند ناچار میشود با یک جیپ و با سرعت صف این شورشیان را بشکاند و به داخل وزارتخانه خودش برود. در جاهای دیگر هم وضع به همین صورت بود برای اینکه بعد تلفن کردم به وزیر دارایی و بهنیا که بدانم چه خبر است، گفت که آقای معینیان که وزیر راه شده بود او هم در دفتر اوست. بهدلیل اینکه دفتر وزیر راه که در شمسالعماره بود یعنی به سوی خیابان ناصرخسرو مورد حمله همین تظاهراتکنندگان قرار گرفته بود. به هرحال این چند وزارتخانهای که در آن قسمت شهر بودند، توسط تظاهراتکنندگان، نظامیها و ماموران انتظامی محاصره شده بودند و بهطور مداوم صدای تیراندازی شنیده میشد و بعد هم به من خبر دادند که کتابخانه داخل پارک شهر را آتش زدند. من هم از اتاقی به تماشای این آتشسوزی رفتم و دود عجیبی بلند بود و کاملا این عده شورشی که در حال فرار بودند و ماموران انتظامی که آنها را دنبال میکردند به چشم میخوردند.
به آقای نخستوزیر تلفن کردم که جریان را بگوییم؛ البته ایشان خیلی بیشتر از من خوب اطلاع داشتند که در آن اطراف چه میگذرد و کاملا هم خونسرد و مسلط بر خودش بود. به ایشان گفتم که اجازه میخواهم به مجرد اینکه وضع آرام شد، تدریجا کارمندهای وزارتخانه را به منزلشان بفرستم؛ چون حالت ناراحتی در میان آنها هست. ایشان هم قبول کردند و گفتم که سعی میکنم اول خانمها را با محافظ روانه بکنم و بعد هم از کارمندهای جزء به بالا و به همین ترتیب هم عمل کردم؛ یعنی از نزدیک ظهر تقریبا وزارتخانه خلوت شده بود. صدای تیراندازی هم خیلی کمتر از ساعت پیش بود؛ ولی با همه این احوال از هر سوی شهر این صدا به گوش میرسید. خودم هم در حدود ساعت یک یا یکونیم بعدازظهر طبق معمول به طرف منزلم رفتم و دیدن خیابانهای منطقه ارک یعنی میان میدان سپه و بازار خیلی ناراحتکننده بود؛ چون در این خیابانهای پر جوشوخروش دیگر بهجز سرباز و پاسبان و فرماندهان آنها کس دیگری دیده نمیشد.
* از خاطرات علینقی عالیخانی
در گفتوگو با حبیب لاجوردی، ۱۹۸۵