حقایقی درباره سرمایه داری لودویگ فن میزس۱۸۸۱–۱۹۷۳ به همراه همسرش مارگیت فن میزس

دویست سال پیش که هنوز سرمایه‌داری پدید نیامده بود، وضع اجتماعی انسان‌ها از آغاز تا پایان زندگی‌شان یکی بود. هر کسی وارث پیشینیان خود بود و این وضع هرگز تغییر نمی‌کرد. اگر کسی فقیر به‌دنیا می‌آمد، همواره فقیر می‌ماند و اگر غنی بود - لُرد یا دوک بود- موقعیت لُردی یا دوکی خود را ادامه می‌داد و ثروتی را که وابسته به این موقعیت بود تا آخر عمرش حفظ می‌کرد.

صنایع هم همین وضع را داشتند. صنایع ابتدایی آن دوران عمدتا به‌صورت انحصاری در اختیار لایه‌های زیرین ثروتمندان بود. بیشتر مردم (نوددرصد یا بیشتر از جمعیت اروپا) روی زمین کار می‌کردند و با صنایع که در شهرها مستقر بودند، سروکاری نداشتند. این نظام متصلبِ جامعه فئودالی صدها سال در بیشتر مناطق توسعه‌یافته اروپا حاکم بود.

 سرآغاز سرمایه‌داری

افزایش جمعیت در روستاها، موجب مازاد نیروی کار در بخش کشاورزی شد. برای این جمعیت مازاد، که هیچ زمین و دارایی موروثی هم نداشتند، در روستاها کاری نبود؛ کار کردن در صنایع شهری هم که امکان نداشت و بزرگان شهرها چنین اجازه‌ای نمی‌دادند. شمار این «طرد‌شدگان»، رو به فزونی گذاشته بود و هیچ‌کس نمی‌دانست باید با آنان چه کند. این طرد‌شدگان به معنای واقعی کلمه، «پرولتاریا» بودند و تنها کاری که از دولت برای آنها برمی‌آمد، فرستادنشان به نوانخانه‌ها و گداخانه‌ها بود. در قرن هجدهم، جمعیت این بینوایان در بخش‌هایی از اروپا، به‌ویژه هلند و انگلستان، چنان زیاد شد که برای صدرنشینان هرم اجتماعی، تهدیدی جدی به‌شمار می‌رفت.

امروزه که درباره وضعی مشابه در جاهایی مانند هند یا دیگر کشورهای درحال‌توسعه صحبت می‌کنیم، باید یادمان باشد که اوضاع در انگلستان قرن هجدهم بسیار بدتر از این بود. انگلستان در آن زمان شش تا هفت میلیون جمعیت داشت که بیش از یک میلیون و احتمالا دو میلیون آنها بینوایانی طرد‌شده بودند که جامعه هیچ وسیله آسایشی در اختیارشان نمی‌گذاشت.

مشکل بزرگ دیگر، فقدان مواد اولیه بود. انگلیسی‌ها با این پرسش اساسی دست‌به‌گریبان بودند: فردا روزی که دیگر جنگلی نمانده است که از چوب آن در صنایع استفاده کنیم و با هیزمش خانه‌هایمان را گرم کنیم، چه خواهد شد؟ این وضع برای طبقات حاکم، نومیدکننده بود. سیاستمداران درمانده شده بودند که چه کنند و نجبای حاکم هیچ طرحی برای بهبود بخشیدن اوضاع نداشتند.جوانه‌های سرمایه‌داری مدرن از دل این وضع اجتماعی نگران‌کننده، سر بر آورد. کسانی از میان طردشدگان و بینوایان برخاستند و دیگران را بسیج کردند و کارگاه‌هایی کوچک به پا کردند که چیزهایی تولید می‌کردند. این نوآوری بود. نوآوران، کالاهای گران که فقط به درد طبقات فرادست می‌خورد، تولید نمی‌کردند؛ بلکه کالاهایی ارزان می‌ساختند که به درد همه بخورد. سرآغاز سرمایه‌داری به شکلی که امروزه می‌بینیم، همین بود: آغاز تولید انبوه، اصل بنیادی صنعت کاپیتالیستی. درحالی‌که کار صنایع قبلی، تامین نیازهای طبقات فرادست بود، صنایع کاپیتالیستی جدید، بنای کارشان را بر تولید اجناسی گذاشتند که مردم عادی توان خرید آن را داشته باشند. این یعنی تولید انبوه برای توده‌های مردم.

 اصل بنیادی سرمایه‌داری به‌شکلی که امروزه در همه کشورهای دارنده نظام‌های پیشرفته تولید انبوه جاری است، همین است: بنگاه‌های بزرگ، که این روزها آماج حملات متعصبانه به‌اصطلاح چپگرایان قرار دارند، تولیدکننده کالاهایی هستند که تقریبا همه‌اش صرف رفع حوائج توده‌های مردم می‌شود. بنگاه‌هایی که کارشان فقط تولید کالاهای تجملی برای ثروتمندان باشد، هرگز نخواهند توانست رشد کنند و بزرگ شوند. امروزه مصرف‌کنندگان کالاهایی که در کارخانه‌های بزرگ تولید می‌شود عمدتا همان کسانی هستند که در این کارخانه‌ها کار می‌کنند. تفاوت اساسی میان اصول تولید سرمایه‌داری و اصول تولید در دوران فئودالی همین است.

 تولید و تجارت در خدمت مصرف‌کنندگان

کسانی که می‌پندارند یا ادعا می‌کنند میان تولیدکنندگان و مصرف‌کنندگان محصولات شرکت‌های بزرگ فرقی هست، سخت در اشتباهند. امروزه در فروشگاه‌های بزرگ این شعار زیاد دیده و شنیده می‌شود که «همیشه حق با مشتری است.» مشتری هم همان کسی است که محصولات این فروشگاه یا فروشگاه‌های دیگر را تولید کرده است. کسانی هم که گمان می‌کنند شرکت‌های بزرگ، قدرت زیادی دارند، خطا می‌کنند، زیرا همه‌چیز شرکت‌های بزرگ، وابسته به حمایت و رضایت کسانی است که باید کالاهایش را بخرند. بزرگ‌ترین شرکت‌ها هم اگر مشتریان خود را از دست بدهند، همه قدرت و نفوذشان را از دست خواهند داد.

پنجاه شصت سال پیش، در همه کشورهای سرمایه‌داری گفته می‌شد که شرکت‌های راه‌آهن، بسیار بزرگ و قدرتمندند و انحصار ایجاد کرده‌اند و کسی یارای رقابت با آنان را ندارد. گفته می‌شد که سرمایه‌داری در زمینه حمل‌و‌نقل به چنان مرحله‌ای رسیده است که دیگر جایی برای رشد ندارد، زیرا با حذف رقابت، خود را ویران کرده است. چیزی که هنگام گفته شدن این سخنان، نادیده گرفته می‌شد این بود که قدرت شرکت‌های راه‌آهن وابسته به توانایی آنها در زمینه خدمت‌رسانی به مشتریان به شکلی بهتر از انواع دیگر حمل‌و‌نقل بود. البته رقابت کردن با این شرکت‌های بزرگ، از طریق ساختن راه‌آهنی دیگر و با همان سبک قدیمی، کار مسخره‌ای بود و بی‌نتیجه می‌ماند؛ زیرا آنها که قبلا این کار را کرده بودند، امکانات کافی برای ارائه خدمات به مصرف‌کنندگان را داشتند. اما طولی نکشید که رقیبانی دیگر از راه رسیدند. آزادی رقابت به این معنا نیست که هر کسی می‌تواند با تقلید کردن از کار دیگران موفق شود. آزادی مطبوعات هم به این معنا نیست که کسانی نوشته‌های دیگران را رونویسی و چاپ کنند و به همان موفقیتی دست یابند که آن دیگران، شایستگی آن را داشته‌اند. آزادی در اینجا یعنی اینکه هر کسی حق داشته باشد، چیز دیگری بنویسد. آزادی رقابت در راه‌آهن هم یعنی اینکه کسی بتواند ابداع و ابتکاری به خرج دهد و راه‌آهنی بسازد که شرکت‌های راه‌آهن قبلی را از جنبه رقابت در وضع بسیار دشوار قرار دهد. در ایالات متحده، اتوبوس و سواری و کامیون و هواپیما، در رقابت با راه‌آهن، آن را به زحمت انداختند و در جایی که به حمل مسافر مربوط می‌شد، راه‌آهن را کاملا شکست دادند.

در چارچوب سرمایه‌داری، هر کسی حق دارد به مشتریان خدماتی بهتر و ارزان‌تر ارائه کند. این روش، این اصل، در زمانی نسبتا کوتاه سراسر جهان را دگرگون کرد و موجب افزایش بی‌سابقه جمعیت شد. زمین‌های انگلستان در قرن هجدهم جوابگوی نیازهای تنها ۶ میلیون نفر بود آن هم برای زندگی با استاندارد بسیار پایین. اما امروزه بیش از ۵۰ میلیون نفر از چنان سطح بالایی از زندگی برخوردارند که حتی ثروتمندان قرن هجدهم هم آن را نداشتند. اگر بخش بزرگی از توانایی‌های بریتانیا صرف کارهای دیگری مانند هزینه‌های غیرضروری سیاسی و نظامی و ماجراجویی‌ها نمی‌شد، چه بسا سطح زندگی مردم این کشور از این هم بالاتر می‌بود.

اینها حقایقی درباره سرمایه‌داری هستند. بنابراین، اگر یک انگلیسی یا هر کس دیگری در هر کشور دیگری از جهان، امروزه به دوستانش بگوید که با سرمایه‌داری مخالف است، پاسخ خوبی می‌توان به او داد: «می‌دانی که جمعیت امروزی جهان، ۱۰ برابر دوران قبل از سرمایه‌داری است؛ می‌دانی که سطح زندگی همه انسان‌های امروزی از سطح زندگی آباء و اجدادشان در روزگار پیش از سرمایه‌داری بالاتر است. با این اوصاف چرا فکرمی‌کنی تو می‌توانستی یکی از آن ۱۰ نفری باشی که در غیاب سرمایه‌داری می‌توانست زنده باشد؟ همین‌که تو امروز هستی و زندگی می‌کنی دلیلی است بر موفقیت سرمایه‌داری، خواه خودت زندگی‌ات را ارزشمند بدانی یا ندانی.»

سرمایه‌داری با وجود همه فوایدش، همواره در معرض حمله و انتقاد بوده است. دانستن سرمنشأ این نامهربانی با سرمایه‌داری ضروری است. واقعیت این است که نفرت از سرمایه‌داری را توده‌های مردم و کارگران آغاز نکردند، بلکه آغازکنندگان این نفرت، اشراف زمیندار و نجبای انگلستان و اروپا بودند. آنان، سرمایه‌داری را مسبب وضعی می‌دانستند که برایشان خوشایند نبود: در آغاز قرن نوزدهم، دستمزدهای بالایی که صنعتگران به کارگران خود می‌پرداختند، زمینداران را وادار کرد که آنها هم به کارگران کشاورزی دستمزدهایی بالاتر و مشابه کارگران صنعتی بپردازند. اشراف زمیندار، تهاجم به سرمایه‌داری را با انتقاد از بالا رفتن سطح زندگی توده‌های کارگر آغاز کردند.

 سرمایه‌داری، سطح زندگی را بالا می‌برد

البته از منظر ما، سطح زندگی کارگران در مراحل آغازین سرمایه‌داری بسیار پایین و رقت‌انگیز بود؛ اما مسبب این وضع بد و رقت‌انگیز، سرمایه‌داری نبود. کسانی که به استخدام کارخانه‌ها درآمده بودند همان کسانی بودند که پیش از آن در شرایط واقعا غیرانسانی زندگی می‌کردند.

یکی از بزرگ‌ترین دروغ‌های تاریخ، این داستان قدیمی و تکراری است که کارخانه‌ها، زنان و کودکانی را به کار می‌گرفتند که پیش از آن زندگی‌هایی رضایت‌بخش داشتند. مادرانی که برای کار به کارخانه‌ها رفتند، چیزی برای پخت و پز نداشتند؛ آنها از خانه و آشپزخانه خود راهی کارخانه‌ها نشدند، بلکه بدان جهت به کارخانه‌ها رفتند که آشپزخانه‌ای نداشتند و اگر آشپزخانه داشتند، چیزی نداشتند که در آن بپزند. کودکان هم از آغوش گرم و نرم خانواده‌ها به کارخانه‌ها نرفتند. کودکانی که به کارخانه‌ها می‌رفتند گرسنه و در حال مرگ بودند. همه حرف‌هایی که درباره «دهشت وصف‌ناپذیر» سرمایه‌داری اولیه زده شده است، با همین یک مورد آمار، باطل می‌شود: در همان سال‌هایی که سرمایه‌داری انگلستان پدید آمد، دقیقا در عصری که انقلاب صنعتی خوانده می‌شود، یعنی سال‌های ۱۷۶۰ تا ۱۸۳۰ و دقیقا در همان سال‌ها، جمعیت انگلستان دو برابر شد و معنای این ارقام این است که صدها هزار کودکی که در دوره‌های قبل از سرمایه‌داری می‌مردند، در این دوران زنده ماندند و بالیدند و مردان و زنان شدند.

بی‌تردید شرایط قبل از سرمایه‌داری بسیار نامطبوع بود و کسب‌وکارهای دوران سرمایه‌داری این شرایط را بهتر کرد. دقیقا همان کارخانه‌های اولیه بود که نیازهای کارگران را برطرف کرد؛ خواه مستقیم و خواه غیرمستقیم و از طریق صدور محصولات و واردات مواد غذایی و مواد اولیه از کشورهای دیگر. به‌طور قطع و یقین، مورخان اولیه سرمایه‌داری، تاریخ را به خطا نوشته‌اند و برای وصف کارشان کلمه‌ای ملایم‌تر از خطاکاری وجود ندارد.

حکایتی که مورخان مدام نقلش کرده‌اند و به احتمال زیاد هم ساختگی است، مربوط به بنجامین فرانکلین است. طبق این حکایت، فرانکلین به بازدید یک کارخانه تولید محصولات پنبه‌ای رفته بود. کارخانه‌دار با غرور گفت: «این محصولات پنبه‌ای را نگاه کنید. اینها را برای ارسال به مجارستان ساخته‌ایم.» فرانکلین نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن کارگران ژنده‌پوش گفت: «چرا چیزهایی هم برای کارگران خودتان تولید نمی‌کنید؟»

آن صادراتی که کارخانه‌دار از آنها سخن گفت، در واقع شاهدی هستند بر اینکه او حتما چیزهایی هم برای کارگران خودش تولید کرده است. در انگلستان و قاره اروپا پنبه و مواد خام نبود و کارخانه‌دار باید آنها را وارد می‌کرد. همچنین در انگلستان مواد غذایی کمیاب بود و باید از لهستان و روسیه و مجارستان وارد می‌شد. محصولاتی که آن کارخانه صادر می‌کرد، بهای واردات همین غذایی بود که ادامه حیات بریتانیایی‌ها را امکان‌پذیر می‌کرد. مثال‌های بسیاری از تاریخ آن دوران وجود دارد که نگرش اشراف و نجبا را به کارگران نشان می‌دهد. فقط دو نمونه‌اش را می‌گویم. یکی از آنها برنامه مشهور «سیستم اِسپین‌هَملند» است که در بریتانیا اجرا شد. طبق این برنامه، دولت بریتانیا به همه کارگرانی که دستمزدشان کمتر از حداقل دستمزدی بود که دولت مقرر کرده بود، مابه‌التفاوت می‌پرداخت. این برنامه، مشکل اشراف زمیندار را حل کرد. آنها به روال همیشگی، به کارگران کشاورزی دستمزد کمی می‌دادند و پرداخت مابه‌التفاوت به گردن دولت می‌افتاد و مانع آن می‌شد که کارگران بخش کشاورزی کار خود را رها کنند و به استخدام کارخانه‌های شهری درآیند.

۸۰ سال بعد که سرمایه‌داری از انگلستان به اروپای غربی رفت، اشراف زمیندار دوباره در برابر نظام تولیدی جدید ایستادند. در آلمان، زمیندارانِ پروسی که بسیاری از کارگرانشان در ازای دستمزدهای بیشتر، جذب صنایع سرمایه‌داری شده بودند، برای این مساله، اصطلاحی خاص ابداع کردند: لند‌فلوخت یا «فرار از روستا». سپس این بحث را در مجلس آلمان راه انداختند که برای حل این مساله که از نظر اشراف زمیندار، شرارت به حساب می‌آمد، چه باید کرد.

بیسمارک، صدراعظم معروف رایش آلمان در یکی از سخنرانی‌هایش می‌گوید: روزی در برلین یکی از رعایای سابقم را دیدم و از او پرسیدم «چرا از املاک من رفتی؛ چرا در برلین زندگی می‌کنی؟» آن‌گونه که بیسمارک نقل می‌کند، آن مرد پاسخ داده است: «ما در روستای شما از این آلاچیق‌های زیبای برلین برای میگساری نداشتیم اما خودتان آنجا راحت می‌نشستید و می‌نوشیدید و موسیقی گوش می‌کردید.» البته این داستان از منظر شاهزاده بیسمارکِ کارفرما، روایت شده است. نظر همه کارگران او چنین نبود. آنان به آن جهت به کارخانه‌های صنعتی می‌رفتند که این کارخانه‌ها دستمزد بیشتری به کارگران خود می‌پرداختند و در نتیجه سطح زندگی آنها به‌طرز بی‌سابقه‌ای ارتقا می‌یافت.

امروزه در کشورهای سرمایه‌داری، از حیث دسترسی افراد به ضروریات زندگی، میان طبقات فرادست و فرودست تفاوت چندانی نیست؛ افراد هر دو طبقه به غذا و پوشاک و مسکن دسترسی دارند. اما در قرن هجدهم و پیش از آن، تفاوت میان عضو طبقه متوسط و طبقه فرودست در این حد بود که اولی کفش داشت و دومی نداشت. در ایالات متحده امروزی، معنای تفاوت میان ثروتمند و فقیر غالبا منحصر به این است که یکی کادیلاک دارد و دیگری شورولت. ممکن است کسی شورولت دست دوم بخرد، اما این اتومبیل کارش را راه می‌اندازد: با همین اتومبیل از جایی به جایی دیگر می‌رود. بیش از نیمی از آمریکایی‌ها در خانه‌ها و آپارتمان‌های متعلق به خود زندگی می‌کنند.

تهاجم به سرمایه‌داری- خاصه در مورد نرخ‌های بالای دستمزد- با این فرض غلط آغاز می‌شود که دستمزدها را کسانی می‌پردازند که با کارگران کارخانه‌ها فرق دارند. امروزه برای اقتصاددانان و پژوهندگان نظریه‌های اقتصادی، تفکیک کردن کارگر و مصرف‌کننده، کاری بدیهی شده است؛ اما واقعیت این است که هر مصرف‌کننده‌ای باید پولی را که خرج می‌کند، به‌طریقی به‌دست آورد و اکثریت بزرگی از مصرف‌کنندگان، کارمندان و کارگران بنگاه‌هایی هستند که محصولاتی برای مصرف خود آنان تولید می‌کنند. در نظام سرمایه‌داری، تعیین دستمزدها در اختیار اعضای طبقه‌ای غیر از طبقه همان افرادی نیست که دستمزد می‌گیرند. این شرکت فیلم‌سازی هالیوود نیست که دستمزد ستارگان سینما را می‌پردازد؛ دستمزد این ستارگان را مردمی می‌پردازند که بلیت می‌خرند و به سینما می‌روند. همچنین، دستمزد مشت‌زنان را آن کسی نمی‌پردازد که مسابقه مشت‌زنی راه می‌اندازد و پول گزافی هم به‌عنوان جایزه به طرف برنده می‌دهد؛ بلکه مردمی می‌پردازند که برای تماشای مسابقه پول می‌پردازند. متمایز کردن کارفرما و کارگر، موجب تمایزی هم در نظریه اقتصادی می‌شود، اما در زندگی واقعی چنین تمایزی وجود ندارد. در زندگی واقعی، کارفرما و کارگر، آخرالامر یکی هستند.

 در بسیاری از کشورها کسانی هستند که گمان می‌کنند اینکه مردی که عهده‌دار اداره خانواده‌ای با چند بچه است و کسی که فقط باید خرج خودش را در بیاورد، دستمزد یکسان می‌گیرند، رویداد بسیار ناعادلانه‌ای است. حال آنکه مساله این نیست که مسوولیت کارفرما در برابر خانواده‌ای که خانواده بزرگ‌تری دارد بیشتر است یا کمتر. در چنین موردی می‌توانیم از سوال‌کننده‌ای که نگران وضع آن خانواده پرجمعیت است این را بپرسیم: تو خودت به‌عنوان یک فرد حاضری موقع خرید چیزی، مثلا یک قرص نان، به نانوایی که این نان را پخته و شش فرزند دارد، چیزی بیش از قیمت آن نان بپردازی؟ آدم درستکار، قطعا با گفتن جمله‌ای مانند این جواب منفی خواهد داد: «به‌طور اصولی بله، اما اگر نانوایی باشد که بچه‌ نداشته باشد و نانش را ارزان‌تر بفروشد، از او نان می‌خرم.» واقعیت این است که اگر خریداران پول کافی به کارفرما ندهند که او بتواند دستمزد کارگرانش را بپردازد، کسب‌وکارش امکان بقا نخواهد داشت.

اصطلاح «سرمایه‌داری» را دوستان این نظام برایش انتخاب نکردند، بلکه کسی این عنوان را ساخت که این نظام را بدترین نظام سراسر تاریخ می‌دانست که بزرگ‌ترین شر عالم را بر انسان آوار کرده است. او کارل مارکس بود. با این‌حال، دلیلی ندارد که این نام‌گذاری مارکس را نپذیریم، زیرا عنوان سرمایه‌داری، توضیح روشنی است در باب منشأ پیشرفت‌های بزرگی که این نظام به ارمغان آورد. آن پیشرفت‌ها، نتیجه انباشت سرمایه‌اند؛ آن پیشرفت‌ها بر این فرض استوارند که افراد، قاعدتا، هر آنچه را که تولید می‌کنند، مصرف نمی‌کنند؛ بلکه بخشی را پس‌انداز و سرمایه‌گذاری می‌کنند.