صدای مقاومت آبادان
رفتیم دفتر کمیته ارزاق و گفتیم که موتور برق میخواهیم. گفتند: ما ژنراتور نداریم، اما یک نانوایی هست که تعطیل شده و یک ژنراتور یک کیلووات دارد برای وقتهایی که برق میرفته. برویم و آن را بیاوریم. یکی از دوستانم به نام آقای غلامعلی قلمبُر با یک وانت کرم رنگ که داشتیم، رفت و آن را آورد. حالا ما فکر میکردیم با آن همه کارها راه میافتد؛ هم تولید و هم ساختمان را میتوانیم برق بدهیم. وصل که کردیم دیدیم نه، ژنراتور نمیکشد. برق اتاقها را خاموش کردیم و دیدیم نمیکشد. رسیدیم به خود استودیوی تولید و دیدیم باز هم نمیکشد. برق اتاق فرمان و استودیوی پخش را هم خاموش کردیم، باز هم نکشید. دست آخر دیدیم فقط میز صدای ما با این ژنراتور راه میافتد. برای آن هم زود داغ میکرد و بعد دو ساعت از کار میافتاد. یعنی همان اول، کمی که کار کرد شروع کرد به داغ شدن و آقای قلمبر شروع کرد به باد زدن آن. گفتیم نزدیک اذان خوب است اعلام اذان کنیم و بگوییم به علت مشکلات فنی فعلا از این ساعت ارتباط ما با شما برقرار شد، بعد اگر دوباره موتور داغ کرد، دوباره ارتباط را قطع کنیم. صدای زمینه و خیلی چیزهای دیگر هم میخواستیم که نبود. یک ضبط داشتیم که باتری میخورد. آن را آوردیم پشت میز صدا و همان کاستهایی که من از اذان و ادعیه آماده کرده بودم هم آوردیم و گذاشتیم جلوی میکروفون و کار را شروع کردیم. اذان و موسیقی را با ضبط پخش کردیم و بعد اطلاعیههای ارگانها را خواندیم تا دوباره موتور داغ کرد و میز صدا اصطلاحا رفت. یکی، دو روز بعد خود نهادهای شهر فهمیدند که رادیو چقدر لازم است. خودشان یک ژنراتور قوی جور کردند و مشکل برق را برای ما حل کردند. از آن به بعد برق شهری داشتیم و اگر برق قطع میشد ژنراتور را روشن میکردیم.فضا دستمان آمد و رفتیم به سمت اینکه برنامهریزی کنیم. یعنی ببینیم متناسب با جنگ باید چه برنامههایی تهیه کنیم. مثلا گزارش از مناطق خرمشهر را که بیشتر در تیررس بودند، شروع کردیم. مصاحبه با مجروحان و فرماندهان هم اضافه شد. در این برهه، وجود مرحوم آیتالله جمی، امام جمعه آبادان، واقعا وزنه پربرکتی بود برای همه شهر. هر روز به ما سر میزد و چون ما در ستاد نماز جمعه هم بودیم، با ما انس ویژهای داشت. این موضوع در کتاب خاطرات خودشان (نوشتم تا بماند) هم آمده که هر روز به ما سر میزد و مهمانها و شخصیتهایی را که از استانهای مختلف میآمدند، میآورد رادیو که صحبت کنند و پیام بدهند. این تقسیم کارها باعث شد ما مسوولیت بیشتری احساس کنیم و من مسوولیت گرفتم؛ یعنی هم مسوول آرشیو شدم، هم مسوول پخش. بعد هم اتوماتیکوار هر نیرویی که میرفت یا بازنشسته میشد، یکی از بچههای مستعد یا مذهبی که میشناختیم را جایگزین میکردیم و به آنها کار یاد میدادیم. همه ما میدانستیم که کارهایمان فقط آن چیزی نیست که موظفی ماست. هر کس، به هر کاری که زمین مانده بود کمک میکرد. مثلا ما یک نیروی خدماتی خیلی خوب داشتیم به نام آقای نوروزی. اما توی ساعاتی که نبود، خودمان جارو میگرفتیم دست و رفتوروب میکردیم. یادم هست که مدتی از نظر آب توی مضیقه بودیم. یکی از همکارها به نام سیدعبدالله میرطالب آستین بالا زد و توی محوطه یک چاه آب کند که به چاه سیدعبدالله مشهور شد.خلاصه آن زمان، همه بچهها همهکاره بودند.من با گویندگی شروع کردم؛ اما علاقه زیادی به گویندگی نداشتم. دیدم آرشیو به سازماندهی نیاز دارد. سراغ آرشیو رفتم. کمکم با تهیهکنندگی هم آشنا شدم. بهطور طبیعی در وقتهایی که میتوانستم تلفن جواب میدادم، اطلاعیه مینوشتم، صدابرداری میکردم، گزارش میگرفتم و گاهی مطلبی هم مینوشتم. اینها باعث شدند که من با صفر تا صد کارها آشنا شوم و خود به خود مسوول بعضی کارها باشم. مثلا من مدیر پخش بودم و مدیر تولید کسی دیگری بود؛ اما کمکش میکردم. گزارشگر دوستان دیگری بودند؛ اما کمکشان میکردم. مسوولیت آرشیو با من بود و آموزش صدابردارها و متصدی پخش را هم پی میگرفتم. یعنی در این قضایا مسوول آموزش هم شدم. کمکم کار به جایی رسید که تهیهکنندگی هم میکردم و در صداوسیما با حکم تهیهکنندگی ارشد بازنشسته شدم. در مقطعی، از سال ۱۳۶۳ تا روزهای بین عملیاتهای کربلای چهار و پنج هم سرپرست رادیو بودم. چون مدیر رادیو، آقای صدرهاشمی، رئیس فرهنگ و ارشاد اسلامی استان خوزستان شده بود. ایشان رفت و من مجبور بودم سرپرستی را هم داشته باشم. در آذر سال ۱۳۶۴ دشمن آنقدر آنتن جمشیدآباد را زد که از کار افتاد و نتوانستیم تعمیرش کنیم. بعد برای ما یک فرستنده سیار قدرتمند آوردند که ما آن را بیرون شهر در منطقه ۱۲۰۰ (در پنج کیلومتری جاده آبادان – اهواز) کار گذاشتیم. آن فرستنده را هم بعد از عملیات کربلای چهار با هواپیما زدند و دیگر خلع سلاح شدیم.
- منبع: کتاب «فرکانس ۱۱۶۰: اینجا آبادان، صدای مقاومت و ایستادگی/ هنا عبّادان، صوت الصُمود و التصدیر»، فضلالله صابری